🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی
🍃🌹سفرهخانه آقا مجيد🌹🍃
#شهيد_قربانخاني سفره خانهاي را در انتهاي
محله يافتآباد راهاندازي كرده بود. وجود اين سفرهخانه كه خيلي جاها از آن با عنوان #قهوهخانه ياد كردهاند در كنار #خالكوبي روي دست مجيد،
باعث شده تا شهيد قربانخاني را #مجيد_سوزوكي جبهههاي دفاع از حرم لقب بدهند. اما مريم تركاشوند مادر شهيد با اين موضوع موافق نيست و ميگويد:
«برخي از همرزمان پسرم كه تنها مدت كوتاهي او را ميشناختند، در مصاحبههاي تلويزيوني از خالكوبي روي دست پسرم حرف زدهاند و سفرهخانهاش را قهوهخانه ميگويند.
در حالي كه مجيد از 14 سالگي با بسيج ارتباط داشت. چفيه روي دوشش ميانداخت و در امور فرهنگي و اجتماعی شرکت میکرد.
اين خالكوبي نهايتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود.
اسم من را هم روي دستش خالكوبي كرده بود. وقتي ايراد گرفتم كه چرا اين كار را كردي؟ گفت دوستانم اصرار كردند و من هم جوگير شدم. بعد حتماً پاكش ميكنم. پسرم #25 سالش بود كه شهيد شد.
بزرگ شده يك محله جنوب شهري كه نوسان زيادي را در دوران جواني تجربه ميكرد. آن خالكوبي هم يك احساس زودگذر بود. حالا افرادي كه تنها چند ماه او را ميشناختند خالكوبي و سفره خانهاش را ميبينند، اما روزهايي كه براي بيماران #HIV داوطلبانه خدمت ميكرد را نديدهاند😔
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهید_مجید_قربانخانی
#رخت_رزمندگي به جاي #رخت _دامادي
(نميدانم چه اتفاقي برايم افتاده كه مدام نماز ميخوانم)
بالاخره زمان اعزام مجيد قربانخاني فرا ميرسد.
پدر و خصوصا مادرش تا اين لحظه مخالف رفتن او هستند اما مجيد ترفندي ميزند و از زير قرآنشان رد ميشود.
مادر شهيد خاطره جالبي را تعريف ميكند: «قرار بود براي مجيد زن بگيريم. حتي صحبتهاي مقدماتي براي خواستگاري پيش آمده بود، خودش هم ظاهراً موافق بود. اما وقتي قرار شد موضوع #خواستگاري را رسمي كنيم، نيامد و مخالفت كرد. نگو همزمان دارد كارهاي اعزامش را پيگيري ميكند.
🌹🍃
عاقبت دو، سه روز قبل از اعزامش وقتي لباسهاي نظامياش را شسته بودم، به خانه آمد و رفت لباسها را خيس خيس پوشيد،
دي ماه بود و هوا سرد.
گفتم چرا لباس ميپوشي. سرما ميخوري.
گفت من از پرواز جاماندم و دوستانم رفتند، ميخواهم بچهها را سركار بگذارم و الكي با لباس نظامي از زير قرآن رد شوم و عكسم را بين بچهها پخش كنم. گويا نقشهاش بود كه به اين ترتيب از زير قرآن ردش كنيم.
اما من احتياط كردم و حتي نميخواستم از او عكس بگيرم كه گفت مريم خانم جو گير نشو. قرآن كه بالاي سرم نميگيري، حداقل عكس بگير. به ناچار عكسش را انداختم. پنجشنبه بود و شنبهاش بدون خداحافظي رفت😔❤️»
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام دوستایِ مهدویِ من
شبتون بخیر🍃🌹
امشب با قسمت دوم و آخر زندگیِ #شهید_مجید_قربانخانی بزرگوار
درخدمتتون هستیم❣
@ebrahimdelha❤️🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید مدافع حرم
#شهید_مجید_قربانخانی
مادر شهيد:
«مجيد خيلي شوخ طبع بود و شيطنت داشت،
از بيرون نگاه ميكردي به نظرت ميرسيد اين جوان جز خودش و جمع دوستانهاي كه با بچه محلها دارد
به چيز ديگري فكر نميكند اما من كه مادرش هستم ميدانم چه ذات خوبي داشت
و چه قلب مهرباني در سينهاش ميتپيد.
ميديدي كله سحر زنگ ميزد و ميگفت مريم خانم سفره را بينداز كه كلهپاچه را بياورم.
گيج خواب ميگفتم يعني چه كلهپاچه بياورم؟
ميگفت با بچهها رفتيم طباخي دلم نيامد تنهايي بخورم.
يا يك بار سه روز با ما قهر كرده بود، زنگ ميزد برايتان غذا فرستادهام.
ميگفتم آقا مجيد شما با در و ديوار خانه قهر كردهايد يا با ما؟ ميگفت با اين چيزها كاري نداشته باشيد،
بيرون غذا خوردم دلم نميآيد شما از اين غذا نخوريد. آن قدر دل مهرباني داشت كه نظيرش را نديده بودم❣»
پدر شهيد هم ميگويد:«لحن حرف زدن مجيد خاص بود. بگويي نگويي داش مشتي حرف ميزد. من و مادرش را به اسم كوچك صدا ميزد. به من ميگفت #آقا_افضل، مادرش را هم #مريم_خانم صدا ميزد.
يا مثلاً از بين داييهايش، تنها به دو نفرشان دايي ميگفت و سه تاي ديگر را به اسم كوچك صدا ميزد.
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی
#مجيد _سوزوكي را كه ميدانم به دليل
شباهت نام شهيد قربانخاني با مجيد فيلم اخراجيها رويش گذاشتهاند، اما انگار به پسرتان #مجيد_بربري ميگفتند، ماجرا چيست؟
پدر شهيد ميخندد و در پاسخ ميگويد:
«داييهاي من نانوايي بربري دارند، مجيد عصرها كه از سركار برميگشت، پشت دخل بربري فروشي ميرفت و نان دست مردم ميداد.
يكي ميگفت مجيد دو تا نان بده، آن يكي ميگفت مجيد چهار تا هم ]به من بده. سه تا هم به من و. . . همين طور شد كه در محله نامش را مجيد بربري گذاشتند. وگرنه كار و بار پسرم چيز ديگري بود.»
طبق گفته پدر شهيد:
مجيد يك نيسان داشت كه با آن كار ميكرد و روزياش را در ميآورد.
پشت دخل نان بربري هم تنها به اين دليل ميرفت تا اگر مستمندي را ميشناسد، نان مجاني به دستش بدهد. آقا مجيد از آن دست بچههاي جنوب شهري #لوطي مسلكي بود كه دست خيرش زبانزد است.
پدر شهيد :«مجيد بچه زبر و زرنگي بود و درآمد خوبي داشت.
غير از #نيسان، يك #زانتيا هم براي سواري خودش داشت. اما عجيب دست و دلباز بود و اگر مستمندي را ميديد، هرچه داشت به او ميبخشيد. فكر هم نميكرد كه شايد يك ساعت بعد خودش به آن پول نياز پيدا كند. گاهي طي يك روز كلي با نيسانش كار ميكرد، اما روز بعد پول بنزينش را از من ميگرفت! ته توي كارش را كه درمي آوردي ميفهميدي كل درآمد روز قبلش را بخشيده است. واقعاً دل بزرگي داشت، تكه كلامش اين بود كه «خدا بزرگ است ميرساند.»
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید عزیز روحت شاد و راهت پررهرو باد
#شهید_مجید_قربانخانی
مراقب خودتون و خوبیاتون باشین دوستان جانِ مهدوی ❤️🍃
تا فرداشب یا علی اکبررر👋👋👋
@ebrahimdelha❤️🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻
#شهید_مجید_قربانخانی❤️
پهلوانها همیشه در افسانهها نیستند. همیشه آن آدمهای عجیبوغریب و بیآلایش قصهها هم نیستند.💖 قهرمانها این روزها همان آدمهای ساده دیروزند. همان آدمهایی که چه ساده از کنارشان گذشتیم و آنها چه سادهتر دل بریدند🌈
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛🔥 اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.🌸 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد.🌺 ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.🍃 همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند🌸...
🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻⭐️🌻
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤
#شهید_مجید_قربانخانی💖
«همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود🌸 تمام بچهها را تکهتکه کرده است.⚡️ میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد. چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. 💓بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم 💫و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»💛همه اهل خانه مجید را #داداش صدا میکنند.🌺 پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند.💞 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: ..💗
🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
#شهید_مجید_قربانخانی💖
... شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»🌺نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم🌾 و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم.⭐️ مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند❤️. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید.🌷 لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
#شهید_مجید_قربانخانی💖
مجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.🌸 بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.✨قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند❤️: «یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.🌺 بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب(س)💛 میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود.🌾 وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد.🌙من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»🕊
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾
#شهید_مجید_قربانخانی💖
مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.🌺 ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.🏥 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» 🌻وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود. چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید💚و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید.✨ من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه💗. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز جدی است.»🌾
🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾🍃🌷🌸🌾
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝