🍂🍃🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂
✅ نماز اول وقت باعث دوری از غفلت، شیطان و آتش جهنم
💠 امام باقر(ع): هر مؤمنى که به نمازهاى واجب اهمیت دهد و آنها را به وقتش بخواند، از غافلان نیست.
📚 (الکافی : 3 / 270 / 14 منتخب میزان الحکمة : 430)
👈 شیطان دائماً مراقب انسان است ، اما به کسانی که نمازشان را در اول وقت میخوانند ، کمتر نزدیک می شود . شیطان میفهمد که چه کسی در مقام مراقبه است و همین که ببیند از حالت مراقبه خارج شد، به او نزدیک میشود. شیطان میفهمد که چه کسانی در مقام مراقبه هستند و چه کسانی از یاد خدا روی برگردانند.
📚( از ملک تا ملکوت ، غلام حسن بخشی ، ص 82 )
#نماز_اول_وقت
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌺 @ebrahim_navid_delha 🌺
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید نوید صفری: سید مجتبی کیایی یکی د
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
#در_ادامه
🍃خاطراتی از شهید نوید صفری:
کمیل شاهینی یکی دیگر از دوستان شهید نوید صفری است. او از صمیمیتش با شهید چنین میگوید: یک رفیق صمیمی بود که هر روز همدیگر را میدیدیم😉.
یک ماه آخر زیاد از او خبر نداشتم وقتی خبر شهادتش را شنیدم شوکه شدم.
حول و حوش 20 یا 30 سال است که مراسم هیأت دارم. برایش شب اربعین پیام دادم که مراسم داریم و نمیدانستم آن موقع شهید شده. یکی از اخلاق های جالبی که داشت این بود که هر موقع حرف هیأت خانه ما میشد، میگفت: «کمیل پول لازم نداری؟ میخواهم من هم کمی سهیم باشم😊.»
او ادامه میدهد: با هم هیأت میرفتیم. بچهها میگفتند میدانستیم نوید شهید میشود. وقتی میآمد همیشه در حال زحمت کشیدن بود. هیچ وقت عصبانیت و بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه شوخ طبع بود😁.
ما همیشه میگفتیم پایگاه بسیجمان که به نام شهید شیرین بیان است یک شهید دیگر هم کم دارد. اینها مرد راه بودند و ما نبودیم. جنگیدن با داعش مردانگی میخواهد که آدم از تمام زندگیاش بگذرد. نوید چند ماه بیشتر نبود که عقد کرده بود. به آن چیزی که میخواست رسید.
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید نوید صفری: کمیل شاهینی یکی دیگر ا
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
همسر شهید نوید صفری در رابطه با خاطره جاری شدن صیغه محریمت آنان در جوار مزار مطهر شهدا و ساعت به یادماندنی قرائت خطبه عقدشان میگوید: سال 95، در سالروز میلاد پربرکت امام حسن عسکری(ع)💚، در جوار شهدا بود که خطبه محرمیتمان خوانده شد. حال و هوای بهشتی بهشت شهدا، حال و هوایمان را عوض کرده بود. هرچه بود آرامش بود و آرامش. باهم عهد بستیم همراه و کمک حال هم باشیم برای رسیدن به خدا و رضایت او ...این روز مصادف بود با سالروز تولد قمری شهید مدافع حرم، رسول خلیلی😍و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار، شیرینی این روز را برایمان دوچندان و به یادماندنیتر کرد. روز قبل از محرمیت آمده بود بهشت و شهدا را برای مراسم دعوت کرده بود. میگفت حتی شهدای شهرستانی را هم دعوت کردم. به قول خودش آن لحظات بین زمین و آسمان ترافیکی شده...☺️الحمدلله که تو رسیدی و من شیرینی وصالت به پروردگار، به لطف خودش در جانم نشسته و دل مرا نیز به شادی و آرامشت، آرام کرده.
خطبه عقد این شهید به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب❤️خوانده شده است. همسر شهید با اشاره به آن روز خاطره انگیز میگوید: نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق میزد🤩، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود.
«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.»
چه زیبا به عهدت با خدا وفا کردی که به جرگه شهدا پیوستی مرد آسمانیام❤️...
#ادامه_دارد
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌸آثار نماز اول وقت🌸
💫رسول خدا (ص) فرمودند: کسی که نمازهای پنج گانه اش را با طهارت کامل در اول وقت به جای آورد، این نماز در قیامت برای او نور و برهان است و کسی که نمازش را ضایع کند، با فرعون و هامان محشور خواهد بود.
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشه
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🥀 @Ebrahim_navid_delha 🥀
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#خاطرات_شهدا🌹
🔸بعد از #شهادت حسین نزدیکی های چهلم ایشون بود که قرار شد بریم خونه حسین وقتی رسیدیم اونجا یه اتفاق بسیار #جالب افتاد
🔹وقتی رفتیم اونجا #پدرش هی اصرار می کرد که از این میوه ها بخورید. گفتیم حاج آقا #صرف_شده گفت نه این ویژه است این سفارش خود #حسینه! برای شما خیار و شلیل #سفارش داده.
🔸من خونه میوه داشتم میدونستم که #شما قراره بیاید. صبح دیدم که خواهر حسین میگه خونه #میوه داریم؟ من گفتم چطور مگه گفت: خواب دیدم که نمازم رو خوندم، دیدم #حسین اومد گفتش که آبجی خونه میوه داریم؟
🔹برید میوه بگیرید #خیاروشلیل بگیرید. من #مهمون دارم آبروی من رو نبرید ها! بعد تو اون جلسه دوستم خطاب به مادر حسین گفت.«ایشون #مسئول حسین بوده.» مادر حسین گفت : #بار_آخری که حسین رفت باهم بودید گفتم آره حاج خانوم چطو گفت یه دونه عکسه مال شماست! من اصلا یادم نبود همچین عکسی با #حسین گرفتم. حسین از من کنار حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) عکس گرفت. و این هدیه ای بود که حسین به من داد.
فرمانده شهید
#شهید_حسین_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @Ebrahim_navid_delha
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷🌷🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلم 0⃣4⃣
قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند
_ آروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم..
_ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده!
فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند!
_ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تڪون میدهم
_ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی..
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴
_ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی!
سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم..
فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثلن خلا شدی!
اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜
زبانم را بیرون می آورم..
_ جفتش شلمان خانوم
اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم..
ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم...
در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوووم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید..
_ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ ن فقط ببره!
لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم...
در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند.
چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم..
دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند.
ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم.
صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پنــاهم بده..!
خط امانی ز گنــاهم بده...
نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
@Ebrahim_navid_delha
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
کمک های شما برای مراسم شهادت شهید ابراهیم هادی😍
قبول باشه 🙏
شماهم در برگزاری این مراسم شریک باشید ولو با هزار تومان 🤩
شماره کارت برای واریز👇👇
6037997291276690
به نام منیژه کریمی منش
لطفا پس از واریز،عکس فیش واریزی خود رو به ایدی زیر بفرستید😉
🆔 @alone98
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹