eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
37.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
302 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀 🌷ابوجعفر🌷 به نقل از: حسین الله کرم،فرج الله مرادیان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد📢بچه های رزمنده، عمليات⚔ديگری را بر روی ارتفاعات🏔بازی دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو👥، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. برای این کار به جز ابراهیم💚، وهاب قنبری، رضا گوديني و من انتخاب شديم☺️ شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.👬 وسايل لازم كه مواد غذايي🍞و سلاح 🔫و چندين خوردو ضد مین🛡بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا🌌به سمت ارتفاعات حركت كرديم🚶. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا🌄در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم😎. در مدت روز، ضمن اســتراحت😇، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت🏞 پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن👺نيز نقشه اي📝 ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو✌️جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته (جاده دشــت گيلان)🛣و ديگري جاده خاكي بود🏞كه صرفًا جهت فعاليت نظامي⚔ از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج 🖐كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت👀 آن را برعهده داشتند. 💖 [❀ @ebrahimdelha ❀] 🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
🌷🌷🌷 🍃🍃🍃 ✍عشق و ارادت به شهدا برهيچکسي مخصوصًا دوستانش پوشيده نيست. من گاهي اوقات با صداي بلند ميگفتم براي سلامتي شهيد زنده ميلادمصطفوي صلوات. ناراحت ميشد، اما نميدونم چه حسي بود که نه تنها من، بلكه خيلي از رفقا انتظار شهادت روداشتند، رو خيلي وقتها شهيد زنده صدا مي زديم. يادمه سال 89 بود که براي تولد گرفته بوديم،روي کيک نوشتيم: فرزند زهرا شهيد ميلاد تولدت مبارک!! اما باورمون نمي شد که به اين زودي ها نام زيباي ميلاد با شهادت همراه شود. ده سال قبل ازاينکه شهيد بشه يه شب تو هيئت، مي انداري ‌کرد. شلوار شش جيب بسيجي پوشيده بود، فانسقه هم بسته بود. حال عجيبي داشت. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_نه
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣4⃣ قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم.. _ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده! فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تڪون میدهم _ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی.. _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴 _ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی! سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم.. فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثلن خلا شدی! اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜 زبانم را بیرون می آورم.. _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم.. ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم... در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوووم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید.. _ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ ن فقط ببره! لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم... در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند. چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم.. دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند. ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم. صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پنــاهم بده..! خط امانی ز گنــاهم بده... نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..! ♻️ ... 💘 @Ebrahim_navid_delha
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #قسمت_سی‌و‌نهم🌸/#یا‌حسین✋ هادی هر جا می رفت
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🍂 در حکایات تاریخی بارها خوانده ام که زندگی در شهر نجف برای طلبه های علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختی ها همراه است. برخی ها معتقد بودند که اگر کسی میخواهد همنشینی با مولای متقیان امیر المؤمنین داشته باشد باید این سختی ها را تحمل کند. هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت حدود یک سال و نیم آنجا ماند. تابستان ۱۳۹۲ و ماه رمضان بود که به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و از حال و هوای نجف می گفت. همان ایام یک شب توی مسجد او را دیدم مشغول صحبت شدیم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما این گونه تعریف کرد: من وقتی وارد نجف شدم نه آن چنان پولی داشتم و نه کسی را می شناختم کمی زندگی برای من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه ی حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس برخی اساتید رفتم نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بیرون کمی در خیابان های نجف دور زدم کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم 🦋همراهمون باشید😉 🌸|@ebrahim_babak_navid_delha .