مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صدوبیست و پنج #سرباز بي نماز #بروایت:علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍ما تو اردوگاه سربازي دا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍برق شادي روتو چشمان #سيد ديدم. گفت احسان جان قارداش(برادر)الحمدلله
باز هم شهدا عنايت کردند و يک نفر رو به تعداد رفيق هاشون اضافه کردند. من
کوچيک تمام اين شهداي بامرام هستم.
با انگشتان دستم حساب کردم در کمترازنُه روز #سيد ميلاد کار خودش رو کرده
بود. اون شخص به کلي متحول شد. حتي با اينکه قبالا صورتش روبا تيغ ميزد، اما
الان محاسن زيبايي گذاشته بودو چهره اش روهم شبيه شهدا کرده بود.
بهش گفتم چراريش گذاشتي؟! گفت داش احسان، #سيد گفته تيغ زدن حرومه!
ديگه قول دادم که منم با شهدارفيق باشم.ميخوام مثل اونهازندگي کنم.
بارهاديده بودم که تواتاق نگهباني اش مشغول نمازميشد.اوايل خجالت ميکشيد
بيادتو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهاي اول وقت و جماعتش ترک
نشد. #سيد خيلي براي اين بچه ها وقت گذاشت. کم ميخوابيد، زحمت ميکشيد.
بارها بلند ميشدم ميديدم که #سيد تو رختخوابش نيست. ميرفتم بيرون ميديدم
با بچه ها مشغول صحبت ونصيحته. حتي يکسال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا
طوري بودکه ماارتباطي بازائرين نداشتيم. فقط تو آشپرخانه کمک ميکرديم. #سيد
خيلي به من زنگ زدوگفت: بيا اينجاهم کار خدماتي انجام بديم هم کارفرهنگي.
اما نگذاشتند بروم وتوفيق همراهي #سيد روازدست دادم...
تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمين خيلي دل به کارنميدادند اما جذبه #سيد
کاري ميکرد که سربازهاهم با جان ودل مي اومدند به خادمها کمک ميکردند.
سخنرانيهاي تأثير گذار بزرگان رو ميگذاشت با سربازها گوش ميکردند. هر
جا سربازها بودند #سيد هم ميرفت تو جمع سربازها باهاشون خيلي گرم ميگرفت.
شوخي و خنده هاشون هم به راه بود. حتي هروقت مسابقه فوتبال ميگذاشتيم #سيد
ميرفت با سربازها تو يک تيم قرارمي گرفت.
هميشه اعتقادداشت بايد با اين جور افراد رفيق شد واونها روبا شهدا آشنا كرد.
به بچه هاي هيئتي ميگفت: اگرميبيني خيلي تحويلتون نميگيرم ميدونم که شماها
الحمدلله با شهدارفيق هستيد.ميخوام وقتم روبا اونهايي بگذرونم که خيلي با شهدا
رفيق نيستند.
يکباربا يک نفردوست شده بود. طرف به قول ما خيلي سوسول بود.
تو همون ايام #سيد روتو خيابون ديدم وازتعجب چشمام گرد شد!!
#ادامه_دارد..
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍برق شادي روتو چشمان #سيد ديدم. گفت احسان جان قارداش(برادر)الحمدلله باز هم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍سيدشلوار لي ولباس آستين کوتاه پوشيده بود!؟رفتم سراغش سلام دادم وگفتم:
#سيد اين ديگه چه قيافه است؟! ازتو بعيده!!
خنديد و گفت:ديگه ماهم ازراه به در شديم!! گفتم: #سيد جان من تو روازهمه
بهترميشناسمت راستش روبگوچه فکري توکله ات هستش!؟گفت راستش يه بنده
خدائي هست خيلي تو وادي نماز ودوري ازنامحرم نيست،ميخوام چند روزي رو
باهاش باشم بلکه ان شاءالله بتونم روش تأثيربذارم،البته اگه خدابخوادوشهدامددکنند.
به من ميگفت:شايد آبروي من پيش بعضي ازرفقابره وپشت سرمن حرفهايي
بزنند،امامن مطمئن هستم که آبروم پيش خداحفظ ميشه.همين برام بسه. فقط شما
دعا کن من بتونم تکليفم روانجام بدم. از حرفهاي #سيد حسابي شرمنده شدم.
جالبه تو همون دوران، بعضي ازبچه هيئتيها مي اومدند پيش من ميگفتند: شما
اگه ميتوني يه مقدار #سيد رونصيحت کن.مثلاخادم الشهداوبچه هيئتي است.چرا
باهرکسي رفت وآمد ميکنه!؟منهم بچه هاروتوجيه ميکردم.
کارهاي #سيد بعد ازمدتها جوابش رومي دادوهمون اشخاص متحول ميشدند.
من که اين صحنه ها روميديدم ميگفتم: #سيد جان دمت گرم. الحمدلله زحماتت
نتيجه داد. سيد سرش رو پايين ميانداخت و ميگفت: بابا ما چه کاره ايم؟ فقط
عنايت خداوائمه و شهداست وبس...
يه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار #سيد ميلاد. ديدم چند تا جوان
که خيلي چهرهاشون نشون نمي داداهل مسجد وهيئت باشند اونجا نشسته اند. باب
صحبت روبا اونها باز کردم. گفتند: ماهمه مون مديون #سيد هستيم.هر کدوم شون
نوع رفاقت شون با #سيد رومطرح کردند واينکه #سيد دست اونها رو گرفت. يکي
شون گفت: من نماز خوندنم رومديون #سيد هستم. بي نمازبودم و..
#سيد دستم رو
گرفت اهل نمازو جماعتم کرد. اول بامارفيق مي شد،محبتش تو دلمون مي نشست
وهر چي #سيد ميگفت سراپا گوش ميکرديم.
يکي ديگه شون گفت: رفقاي نا اهلي دور رو برم رو گرفته بودند. من هم کم
کم داشتم همرنگ اونهاميشدم. نميدونم چيکار کرده بودم که خدا لطف بزرگي
به من کرد که #سيد روتو راهم قرارداد. به هر سختي بودمن روازاون فضاي آلوده
جدا کرد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍سيدشلوار لي ولباس آستين کوتاه پوشيده بود!؟رفتم سراغش سلام دادم وگفتم: #سيد
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#قسمت:صد و بیست و شش
#بيماري مادر
#بروایت : خانواده و دوستان
🍀🍀🍀
✍ اوايل دهه نود بود. شوک بزرگي به خانواده #سيد وارد شد. مادر دچار بيماري
سختي شد. کار خانواده شده بودازاين دکتربه اون دکتر رفتن. اماروزبه روز حال
مادربدتر شد. حتي دکترهاي تهران هم کار خاصي نتوانستند انجام دهند.
يه بار خيلي پکر بود. بيماري مادرش خيلي اذيتش مي کرد. زنگ زدم گفتم:
کجائي؟ گفت: اومدم شلمچه.داشتم تو شهرمي ترکيدم. اومدم اينجا خالي بشم.
دوراني که مادرش مريض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت
نشد. چند بارپيگير شد که باهواپيما بروند که نشد.
زمانيکه مريضي مادر خيلي سخت شد، #سيد دلش نمي اومد خونه بره.هروقت
مي رفت چهره نحيف مادر رو که ميديد بهم مي ريخت. خيلي زودمي اومد بيرون.
خيلي مادرش رودوست داشت. #سيد عاشق سينه سوخته امام حسين بود،
محرم
سال۹۳پيراهن مشکي نپوشيد!!مي گفت:مادرم من روبااين وضع ببينه ناراحت ميشه.
يه روز #سيد ميلاد اومد پيشم. ديدم تاب وقرار نداره. هي ميشينه پا ميشه، راه
ميره، بعد رنگ و روش سفيد شد. گفتم #سيدجان چي شده؟ تا اين روگفتم زد
زيرگريه. گفت خودت ميدوني که مادرم رو عمل کرديم. دکتر گفت هفته بعد
بايد بياد شيمي درماني. بعد دکتر گفت وقتي که مي ياريد بايد موهاي سرش رو
اصلاح کنيد.
#سيد ميگفت وگريه ميکرد، گفتم: کيشه(مرد)! منم بابام شيمي درماني شده.
منم اين مسائل رو ميدونم. به خاطر اين که بعد از شيمي درماني موهاش ميريزه
از اون نظرگفتند. #سيدگفت: تو خونه جمع شديم. گفتم خواهرم يا داداشم يا بابام
#ادامه_دارد..
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و شش #بيماري مادر #بروایت : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شو
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشت
زمين. نتونست موهاي مادرم رواصلاح کنه.
بعد من به خودم گفتم: حضرت زينب اون همه مصيبت روتحمل کرد. من
يعني نتونم يه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردمو گريه ميکردم.
#سيدميلاد برگشت بهم گفت: قدرمادرت روبدون، خداي نکرده بعدها حسرت
اين روزا رو نخوري. گفت: تا ميتوني با مادرت مهربان باش. گفتم: کيشه چشم،
توکه ميدوني من غلام مادرمم.گفت:دمت گرم بيشترازاين بهش محبت کن،نکنه
يه روزپشيمون بشي. بعد ازمن خداحافظي کردورفت سرمزار شهيد مهدي رباني.
از کربلا يه پرچمي آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم.آخر شب،
ديدم گوشي ام زنگ خورد. اسم #سيد ميلاد روش بود. گفت مهدي جان مياي
جلوي در؛رفتم درروباز کردم. چهره #سيد خيلي به هم ريخته بود. گفت اون پرچم
روميتوني امانت بدي ببرم براي مادرم، ان شاءالله به برکت اين پرچم شفا پيدا کنه.
گفتم نوکرتم #سيد جان، پرچم رو که بهش دادم گذاشت روي صورتش و گريه
کردو گفتيا فاطمه الزهرا نظري به مادرم کن.ديگه طاقت مريضيش رو ندارم.
چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنيدم. بعد از فوت مادرش #سيد پرچم رو
آوردو گفت مهدي جان همين پرچم مامان رو شفاداد. خيلي داشت اذيت ميشد،
بالاخره مريضي مامان هم حکمتي داشت.
زمان مراسم تدفين مادرش فقطذکراهلبيت روميگفت ازته دلش ميگفت
حسين جان بي اختيار ياد روايت ريان ابن شبيب افتادم که از قول حضرت علي بن
موسي الرضا فرمودند: اگربرايچيزيگريهاتگرفت براي حسين بنعلي
گريه کن چرا که اورا سربريدند همانگونه که گوسفند راذبح ميکنند وهمراه او
هجده نفرازاهل بيتش که درزمين مانندي نداشتند، کشته شدند... اي پسر شبيب،
اگربراي حسين گريه کردي آنقدرکه اشکهايت برگونهات جاري شد،خداوند
تمام گناهاني که مرتکب شده اي، کوچک يا بزرگ، کم يا زياد را مي آمرزد...
#سيد بيشترين انسي که در خانواده داشت با مادرش بود. خيلي با مادرش درد دل
مي کرد. بعد ازفوت مادر، #سيدميلاد خيلي تنها شد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشتزمين. نتون
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
# قسمت:صد و بیست و هفت
#شهداي_گمنام
#بروایت:حجة_الاسلام_امين_رضايي_و...
🍀🍀🍀
✍ بسياربه شهداي گمنام عللقه داشت. هر جا تو مسيرمي ديد مزار شهيد گمنامي
هست،مسيرش روعوض ميکردمي رفت زيارت.
قبل از اين که از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشيم براي سوريه، داخل
پادگان مزار چند شهيد گمنام بود. به پيشنهاددوستان رفتيم کنارمزار شهدا توسلي
داشته باشيم. به پيشنهادبچه ها از جمله #سيد، شروع به خواندن کردم.
ناخوداگاه مسير روضه ي من عوض شد، روضه حضرت رقيه رو خوندم.
بچه ها حالت عجيبي داشتند. شورو شوق عجيبي بين بچه ها بود. #سيد تو اون جمع
حالت عجيب تري داشت. خيلي گريه کرد.صداي ضجه هاش رومي شنيدم.
روضه تموم شد، #سيد هنوزتو حال وهواي خودش بود. باهمون چشمان اشک
باراومد سراغ من وگفت: شيخ ديگه دوست ندارم شهيد بشم؟!آخه من کجاواين
شهدا کجا؟! اين شهداي گمنام از همه چيزشون حتي اسم ورسم شون گذشتند و
شهيد شدند. اما حالا کسي مثل من آرزو کنه که شهيد بشه و اسم شهدا رو بدنام
کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حيفه اسم شهيد بياد دنبال اسم من.
#سيد صحبت ميکردومن مبهوت ازنگاه زيباي #سيد به شهادت بودم. گفتم #سيد
جان تو که بارها پيش خودم آرزوي شهادت کردي، من سالها مي شناسمت؛دربه
درتو راهيان نورو...دنبال شهداهستي وآرزوميکني بهشون برسي، اما حالا !؟
بي اختيار ياد داستان شهيد علي قاريان پور افتادم که وصيت کرد بود به روي
سنگ قبرم اسمم را ننويسيد، مي خواهم همچون دهها شهيد ديگر گمنام باقي بمانم.
اگرخواستيدفقط اين جمله را بنويسيد:مشتي خاک تقديم به پيشگاه خداوندمتعال...
#ادامه_دارد..
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 # قسمت:صد و بیست و هفت #شهداي_گمنام #بروایت:حجة_الاسلام_امين_رضايي_و... 🍀🍀🍀 ✍ بسياربه شه
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍حجةالاسلام رضايي نيزمي فرمود: يک بار سرمزارآيت الله شيخ محمد بهاري
بودم.روزهاي آخري بود که #سيد ميخواست اعزام بشود سوريه. اومد پيش من و
گفت: شيخ يه استخاره ميخوام:برام بگيري؟!گفتم استخاره براي:چي؟! #سيد خنديد
قرآن روباز کردم.
آيه ي بسيارزيبائي اومد. من المؤمنين رجال صدقوا..
(سوره
احزاب آيه 24 )
در ميان مؤمنان مرداني هستند که بر سر عهدي که با خدا بستند
صادقانه ايستادند، بعضي پيمان خودرا به آخررساندند ودرراه خدا شربت شهادت
نوشيدند وبعضي ديگردرانتظارهستند وهيچگونه تغييري درپيمان خود ندادند.
خودم هم باديدن اين آيه، شهادت #سيد رو خيلي نزديک و حتمي ديدم. گفتم
#سيد جان تو شهيد ميشي مثل سيد احمد پلارک شهيدي که مزارش بوي عطر
ميدهد
گفت: چرا حالا مثل سيد احمد؟! گفتم اول اين که تو #سيد هستي اون هم
سيده،دوم اون سيداحمده توسيد محمدي؟!سوم #سيداحمدمزارش بوي عطرميده
وبوي عطرمزارش همه جا پيچيده، اما شهادت تو کل شهررومتحول ميکنه وبوي
عطر شهادتت تو شهراثرميگذاره، #سيد سرش روانداخت پايين چيزي نگفت.
مدتي بعد به ذهنم رسيد نکنه حرف گزافي گفته باشم؟! گذشت تا اينکه بعد از
شهادت #سيدرفتم پيش يکي ازعلماواين داستان رونقل کردم. اون عالم ازاين تعبير
خيلي خوشش اومدوگفت ً کاملا درسته. چون خون شهيدجامعه رومتحول ميکنه.
خون شهيددردنياموج ايجاد ميکند. ايناست که با شهيدشدن يک عزيز،موجدر
تمام دنيا بلند ميشود. بهقول حضرت امام خميني که فرمودند:درآينده ممكن
است افرادي آگاهانه يا ازروي ناآگاهي درميان مردم اين مسئله رامطرح نمايند كه
ثمره خون هاو شهادت هاوايثارها چه شد. اين ها يقينا ازعوالم غيب وازفلسفه شهادت
بي خبرند و ...همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و
دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت
رفتند! خوشا به حال آنان كه دراين قافله نور جان و سرباختند! خداوندا، اين دفترو
كتاب شهادت راهمچنان به روي مشتاقان باز،وماراهم ازوصول به آن محروم مكن.
نکته جالب صحبتهاي حضرت امام اين بود که فرمودند تربت پاك شهيدان
دارالشفاست نه درمانگاه، چون دارالشفا جايي است که هرکس وارد شفا پيدا
ميکنه و #سيد هم در دارالشفاي ۷شهدا پرورش يافت وعاقبت به خير شد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍حجةالاسلام رضايي نيزمي فرمود: يک بار سرمزارآيت الله شيخ محمد بهاري بودم.ر
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#قسمت:صد و بیست و هشت
#توسل_براي_اعزام
#بروایت :حجت_الاسلام_امين_رضايي
🍀🍀🍀
✍يک ماهي ميشد که دوره آموزشي مي رفتيم. تقريبًا صد نفري مي شديم. خيلي
مشتاق رفتن به جمع مدافعان حرم بوديم
.
يک بار دور هم نشسته بوديم، يکي از رزمندگان جنگ به من گفت: شيخ به
نظرت تو اين جمع کي قراره شهيد بشه؟! يعني رزق کدوم يک ازاين بچه هاست،
خيليهاشون هم دوران دفاع مقدس رودرکنکردند. حتي اون زمان به دنيا نيومده
بودند.
من رو کردم بهش گفتم هيچکدوم ازجمع مالياقت نداره! اون بنده خدا برگشت
گفت نه،اشتباه ميکني. به نظر من #سيد ميلادپاش برسه اون طرف صد درصد شهيد
ميشه!!
جمله اي شنيدم که هر طورزندگي کني،مرگت هم همين طور خواهد شد.
#سيد شهادت گونه زندگي کردوبا شهادت خواهد رفت...
يکي ازبچه ها به #سيد گفت: #سيد جان، تو پات برسه سوريه ميزنند سرت ميره!!
#سيد هم با حاضر جوابي گفت: هستي ام فداي بي بي، به عشق بي بي سرم هم بره
غمي نيست... بالاخره بعد از کلي آموزش و چشم انتظاري، ليست افراد اعزامي
مشخص شد،در کمال ناباوري اسم من ازليست خط زده بود، خيلي ناراحت شدم،
نمي دونستم چيکار کنم. تنها کسي که مي تونست من روآروم کنه #سيد بود.
ازبين اين همه رفقارفتم سراغ #سيد،در خونشون رسيدم وزن گزدم. گفتم #سيد
جان بيا بيرون کارت دارم.
#سيدگفت:شيخ چه خبر؟اينوقت شب چيکارداري که ماروبي خواب کردي؟!
گفتم #سيدجان چيکار کنم خوابم نميبره.
#ادامه_دارد..
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و هشت #توسل_براي_اعزام #بروایت :حجت_الاسلام_امين_رضايي 🍀🍀🍀 ✍يک ماهي م
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍امروز از سپاه زنگ زدند گفتند که اسم من روازليست اعزام خط زدند. حال و
حوصله ندارم. نميدونم چيکار کنم.
با ياس ونااميدي صحبت کردم. #سيد نگاه نافذي به من کردو گفت: ما از شماها
ياد گرفتيم که هروقت جايي گير کرديم و کم آورديم توسل کنيم.
هر چي که خواستيم بريم در خونه اهل بيت دست گدائي مون هميشه
در خونه ی اين خاندان دراز باشه... حالا خودت کم آوردي؟! تازه مگه نمي دوني
کجا مي خواييم بريم؟! اصالا براي کي مي خواييم بريم؟! خودت مي دوني که اينها
همه وسيله اند، اصل کار، خانم حضرت زينب هست، اگه بي بي اذن بده ما هم
جزومدافعين حرمش خواهيم شد. بروتوسل کن.هر چي عمه جان و سه ساله امام
حسين بخوادهمون ميشه. اگرما لياقت رفتن داشته باشيم عالم وآدم هم جمع
بشن نميتونند جلودار مابشن.
تو ماشين نشسته بوديم و #سيد براي من صحبت مي کرد.آخرصحبتهاش گفت:
شيخ دوست دارم برام روضه عمه جانم روبخوني،اگه ميخواي کار شماهم درست
بشه ياعلي بگو، ازهمين جا يه توسلي به بي بي داشته باشيم.
گفتم #سيد جان آخه اين وقت شب تو ماشين حال وحوصله روضه خوندن ندارم.
گفت ماشين روبزن کنار خودشون حال ميدن.
ماشين رو کنار خيابون پارک کردم و شروع کردم:صلي الله عليک يا اباعبدالله...
ازاونجايي که #سيد روضه سه ساله امام حسين رودوست داشت شروع كردم...
كودكي دامان پاكش شعله آتش گرفت
گفت بامردي بكن خاموش دامان مرا...
من ميخوندم و#سيد مي سوخت.دادمي کشيد،ناله ميزد،بدون توجه به اطرافش.
بعد از روضه رو کرد به من با حالت عجيبي گفت: انشاالله شهادت من نزديکه!!
دوست دارم کنارمزارمادرم دفن بشم،ديگه طاقت دوريش روندارم.
شيخ،دوست دارم برام زيادروضه حضرت رقيه روبخوني، مخصوصًازمان
تشييع جنازه ام حتمًاروضه بي بي سه ساله روبخونيد.
من مات صحبتهاي #سيدبودم.صحبتهاش بوي جدائي مي داد.مشخص بودکه
#سيد ديگه ازدنيا کاملا بريده شده.ذره اي تعلق تو وجودش نمونده بود.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍امروز از سپاه زنگ زدند گفتند که اسم من روازليست اعزام خط زدند. حال و حوصله
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#قسمت:صد و بیست و نهـم
#شب_قدر
#بروایت:مجید_قره_خانی
🍀🍀🍀
سال 94 آخرين ماه مبارک
رمضاني بود که با سيد ميلاد بودم.
اولين شب قدر
رادر گلزار شهداي بهار، کنار مزار آيه الله بهاري و شهدا بوديم. #سيد حال عجيبي
داشت، انگار که با شهدا کنارهم احيا گرفته اند. مدام سرمزار شهدامخصوصًا شهيد
محمدرحيمي ميرفت.
شب بسيارملکوتي ونوراني براي من بود، چرا که در کنار يکي ازاولياي الهي
بودم. شب 21 ماه مبارک رمضان طبق رسم هرساله رفتيم مراسمات حاج مهدي
سلحشور. اعلام کردندکه حاج مهدي رفته سوريه. سيد بغض عجيبي کرد با حسرت
گفت: خوش به حالش، يعني ميشه ماروهم ببرن پاسبان حرم عمه جان بشيم.
خيلي رفت توفکر،مثل سيروسرکه ميجوشيدنميدونم اون شب سيدچه عهدي
با خداي خودش بست که خيلي زودبهترين تقديرش روبراش نوشتند. تقديريکه
فقط براي اولياي الهي مينويسند. اما خوشحال هستم که اون شب من براي لحظاتي
هر چند کم حضورمعنوي سيد رودرک کردم.
شب23ماه مبارک سيدگفت بريم گلزارشهداي همدان،هيچوقت باورم نميشد
که اين آخرين شب قدر سيد است. اگر شب قدر شب تقديراست، اواخرعمر سيد
همه ي شب هايش شب قدر بود. چرا که تقدير زندگي اش داشت رقم ميخورد.
بي تابي و بي قراري تمام وجودش را فرا گرفت. رفتیم رسيديم گلزار شهداي
همدان، اول زيارتي ازقبور شهداداشتيم. بعد رفتيم نشستيم گوشه اي ازقبور شهداو
مراسم شروع شد. اشکهايي که اون شب سيد ميريخت گواه سوز دروني اش بود.
رو کرد به من گفت مجيد جان، امشب شب عزيزي هستش. دعاها مستجابه؛
#ادامه_دارد..
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول 1⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم 2⃣
روی پله بیرون ازمحوطـــــه حوزه میشینم و افرادی ڪ اطرافم پرسه میزنندرا رصـــد میڪنم!!
ساعتـی ست ڪ ازظهر میگذرد وهوا بشدت گرم .جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪ هرازگاهی بااشاره پا تڪانش میدهم تاسرگرم شوم!
تقریبا ازهمـــه چیزو همــه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنـــــوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟😒
رومیگردانم سمت صــــدای مردانه آشنایی ڪ باحالت تمسخرجمـــــله ای راپرانده بود!؟
همـــــان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪ باعث میشد بقول یڪی ازدوستانم #نوربالابزنع..
_ چطورمگه؟...مفتشي..❓
اخم میڪنی،نگاهت راب همان قوطی فلزی مقـــــابل من میدوزی
_ نعخیر خانوم!!..ن مفتشم ن عادت ب دخالت دارم اونم تو ڪار ی نامحرم...ولـی..😏
_ ولی چی؟....دخالت نڪنید دیگه!!...وگرنه یهو خـــــدا میندازتتون توجهنما..😅
_ عجب!!...خواهرمن حضور شمااینجاهمـــــون جهنم ناخـــــاسته اس!!
عصبـی بلندمیشوم...😠
_ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید! تاڪی قصـــــد ب بی احترامی دارید!!!
_ بی احترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطـــــه میچرخید!! اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪ.😕...جلو درم
_ آها!یعنی آقایون جلوی درنمیان؟!...یهوب قوه الهی ازڪلاس طی الارض میڪنن ب منزلشون؟..یاشایدم رفقـــــا یادگرفتن پروازڪنن ومابـی خبریم؟😐😂
نمیـــــدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشی وشمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صـــــلاح نیست اینجا باشید!...
بهتره تمومش ڪنید و برید..
_ نخـــــاام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگرنرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا #ســـــید ... رفتی ی تذکر بدیا!چ خبرته داداش!
نگاه میڪنم👀،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ســـــاده.
حتمن رفیقتهه..عین خودت پررو!!
بی معطلی زیرلب یاعلـــــی میگویی وبازهم دورمیشوی..
یڪ چیز دلـــــم راتڪان میدهد..
#تو_سیـــــدی..❣
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتم 7⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم 8⃣
🌅نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمـــــانم دنبالت میگشت..
میخـــــااستم آخرای این سفرچندعڪس📷 از #تووووبگیرم...
گرچ فاطمـــــه سادات خودش گفته بود ڪ لحظاتی راثبت ڪنم..
زمینِ پرفراز ونشیب فڪه باپرچم های سرخ 🚩و سبزی ڪ باد تڪانشان میداد حالی غریب راالقـــــا می ڪرد..
تپه های خاڪی...
و تو درست اینجایی!...لبه ی یڪی ازهمـــــین تپه ها ونگاهت ب سرخیِ آسمـــــان است.
پشت ب من هستی وزیرلب زمزمه می ڪنی:
#ازهرچ_ڪ_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلـــــوتت رابهم بزنم...
اما...
.
_ آقای هاشمی..!
توقـــــع مرانداشتی...آنهم درآن خلوت..
ازجامیپری!می ایستی وزمانی ڪ رومیگردانی سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و...
ازسراشیبی اش پایین می افتی..😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتااااد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صــــدارازحنجره ام بیرون می ڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمی!...
یڪ لحظـــــه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه می ڪنی...😭
تمـــــام لباست خاڪی ست...
وبایڪ دست مـــــچ دست دیگرت راگرفته ای...
فڪرخنــــده داری می ڪنم #ینی_ازدرد_گریه_می_کنههههه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـی ڪ بعدها آن رامیفهمم...
سعی می ڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪ متوجه وب سرعت بلند میشوی...
قصـــــدرفتن ڪ می ڪنی به پایت نگاه می ڪنم..#هنوزڪمی_میلـــــنگد...😣
تمام جرئتم راجمـــــع می ڪنم وبلند صدایت می ڪنم...
🗣_ آقای هاشمی....آقا #سید... یڪ لحظـــــه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخـــــااستم ڪ دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعی ڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر#صـــــدای من راحت شوی...
محڪم ب پیشانی می ڪوبم...
#یعنیاااا_خراب_ڪارترازتوهست_عاااخع؟؟؟
#چقدعاخع_بی_عرضههههه😭
آنقدرنگاهت می ڪنم ڪ در چهارچوب نگاهممم گم میشوی...
#چقدرعجیبیییی...
یا ن...
#تودرستی..
ما آنقدر ب غلطها عادت ڪردیم ڪ...
دراصـــــل چقدر من #عجیبم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او تولد یافت جانبازی کند
میهن ایران سر افرازی کند
اوتولد یافت تا رهبر شود
ماهمه عشاق اودلبر شود😍
اوتولد یافت گرددنورعین
برترین آقا پس ازپیرخمین
ماهمه عماراوباشدولی
جان ما قربان تو سید علی❤️
#تولدت_مبارک_حضرت_عشق
#سید-علی_خامنه ای
↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪