eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت_صد_و_هفدهم #هدايتگري #بروایت_سيد_علي_مصطفوی_و_جمعي_از_دوستان 🍀🍀🍀 من تعجب کردم #س
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_هجدهم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ ✍از روي عادت هيئت نمي رفت. به قول يکي از شهدا که در خواب به سردار شهيد علي چيت سازيان گفته بود:راهکاررسيدن به خداو شهادت " اشک "مي باشد، هم از اين راهکار مي خواست به شهدا برسد. تو روضه ها اشک امانش نمي داد،عاشق مناجات وروضه بود. گاهي اوقات حتي آهنگ زنگ موبايلش هم صداي حاج منصور و روضه حضرت رقيه بود. من درتمام عمرم کسي رو به اندازه عاشق اهلبيت نديدم.خودم چندين مرتبه ديده بودم که درعزاداري بيهوش شد،چندبارش رو من براش روضه خوندم. رفتيم اروند کنار، اون جا آب رو که مي ديديم، دلهامون هواي روضه ميکرد. اون هم روضه مادر. گفت: شيخ بريم يه گوشه براي من روضه ي حضرت زهرا بخون، اين جاعمليات با رمزمقدس يا فاطمه؛زهرا بوده. بريم به عشق اين شهدا توسل داشته باشيم. رفتيم گوشه اي نشستيم.آب بودوغربت اروند.هنوزهم بوي شهدا رو براحتي مي شد ازاون فضاي معنوي حس کرد. بسم الله گفتم وروضه رو شروع کردم.. روضه به اوج خودش که رسيد ازخود بيخود شد.حال خيلي منقلبي داشت. مثل عادت هميشگي که من ديده بودم،تو روضه دستش رومي گذاشت روي؛قلبش. آنجاهم داد ميزد و مي گفت:آخ مادر جان ... خيلي جان سوز ناله ميزد. مثل مار گزيده!ها به دورخودش مي پيچيد. کمکم بي حال شد و افتاد! من روضه رو قطع کردم. سرش رو گذاشتم روي زانوهام مقداري از آب اروند روي صورتش پاشيدم تا کمي حالش بهتر شد. ... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه ✍ديگه رمقي براي #سيد نمونده بود. به حال خوشي که داشت هميشه غبطه خوردم. همين زم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_نوزدهم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ شهيد عباس اميري اولين شهيد تفحص شده بود. ‌دومين شهيد کسي است که دست راستش مصنوعي بود. مشخص بود که در عمليات هاي قبل جانباز شده او را هم بيرون آوردند. اسمش ابوالفضل بود. آنجا فهميدند اينجا خيمه گاه آقا قمر بني هاشم است. تا پاش به خاک طلائيه خورد منقلب شد. حالت عجيبي پيدا کرد. گريه امانش روبريده بود. تا اين حالت رواز ديدم رها کردم تا تو حال خودش باشه. خرامان خرامان رفت طرف ضريح شهداي گمنام. اونجا ديگه گريه هاش به ضجه تبديل شد. نميدونم اين همه حال و گريه رواز کجاآورده بود!! ما انگار مسخ شده بوديم، خيلي هنر مي کرديم يه توسل کوچک و چند قطره اشک وتمام! اما ... گوشه اي نشسته بودم وتوحال خودم بودم،دوباره متوجه شدم.ديدم اينقدر گريه کرده داره از دست ميره؛ رفتم نزديکش دستش رو روي قلبش گذاشت وگفت: شيخ قلبم داره از جا کنده ميشه، را بردم گوشه اي دراز کشيد. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد_و_نوزدهم #توسلات #بروایت:حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ شهيد عباس امير
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیستم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ خيلي نگران شدم تا شهرفاصله ي زيادي داشتيم. از طرفي هم تاريکي شب امکان تردد در جاده مرزي را نمي داد. بالاي سر نشستيم تامقداري حالش بهترشد.جاي مناسبي براش آماده کرديم تا خوب استراحت کنه. حال که مقداري مساعد شد من هم گوشه اي چشمانم گرم شد و خوابيدم. نيمه هاي شب يک لحظه، نگران بيدار شدم. نگاهم به سمت چرخيد. سر جاش نبود!! چشم چرخوندم ديدم گوشه اي مشغول نماز شب است! از خجالت آب شدم. من فکرمي کردم با اين حال زارش نمازصبحش روهم به زورمي خونه، غافل ازاين که ... يکي از دوستان نقل مي کرد. رفته بوديم طلائيه،غروب بود که رسيديم منطقه. هوا تاريک شد وبه ما اجازه ندادند حرکت کنيم قرار شد شب رو دريادمان طلائيه بمونيم. نيمه هاي شب ظلمات عجيبي منطقه روفرا گرفته بود. به ظاهر شبهاي طلائيه تاريک بود، اما با نور شهداشبهاي طلائيه عجيب براي اهلش نوراني وملکوتي بود.زيرا که شبهاي طلائيه صحنه هايي ازعشق بازي شهدا راديده بود که خورشيد طلائيه هميشه ازنظاره آنهامحروم بوده. بلند شد رفت بيرون. تا سه راهي شهادت رفت. من هم پشت سرش رفتم. اينقدرتاريک بود که ترسيدم!ديگه جلوترنرفتم وبرگشتم. همه جا را سکوت و تاريکي مطلق فرا گرفته بود. رفتم و کنار محل اسکان، گوشه اي کز کردم.هواي مطلوبي بود. تو فکروخيال خودم بودم که صداي ناله هاي ميلاد رو از سمت سه راهي شهادت مي شنيدم. تقريبًا يک ساعت صداي ناله و گريه هاي رو ميشنيدم. واقعًا جرئت ميخواست نيمه هاي شب تنها بري تو اين بيابون؛ اما دلش خدائي بود. ياد قبرهايي افتادم که شهدا تو دوکوهه براي خودشون کنده بودند ونيمه شبها براي مناجات ميرفتند اونجا. هميشه فکرميکردم اينها نيمه شب چطور جرئت ميکنند بروند تو اين قبرهاو عبادت کنند. اما اون شب ديدم سيد چطورمناجات ميکردو... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد_و_بیستم #توسلات #بروایت:حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ خيلي نگران شدم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیست_و_یک آشتي :علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍اردوگاه شهيد درويشي خادم الشهدابوديم.يه شب ساعت يازده شب بودکه کارواني ازقزوين براي اسکان به اردوگاه اومد. اکثر كاروان جوانهايي بودندکه اهل شهداو اينطورمسائل نبودند. اين جوانها روديد به من گفت علي جان بيابريم سراغ اينهابراشون صحبت کنيم.حيفه اينهاتااينجااومدندکسي نيست براشون حرف بزنه. گفتم جان چشم. رفتيم وبه زائرين شهدا خوش آمد گفتيم. با دو سه نفرشون گرم گرفت وبااونهاشروع کردصحبت کردن،اول ازواجبات دين صحبت کرد از نماز خوندن گفت و.. بعد وصل کرد به شهداواز رشادتهاي شهدا براي اون بچه هاگفت. اون هاچنان بااشتياق محوصحبتهاي ؛گوئي اهل اين مملکت نبودند وهيچ شناختي از شهدا نداشتند. من خيلي افسوس ميخوردم که چرا کسي نبوده تا با اين جوانها از شهدا بگه تا الگوي مناسبي براي خودشون پيدا کنند. باصحبتهاي کم کم به تعدادبچه ها اضافه شد. جوانها سؤال مي کردند و جوابهاي زيبائي ميداد.واقعًا من يقين پيدا کردم که همه اين جوابها و صحبت هايي که ميکرد عنايت شهدا بود و به همين خاطرتأثيرعجيبي روي مخاطبين گذاشت. من چشمام گرم شده بود. گفتم: من رفتم بخوابم.گفت:کيشه (مرد)بمون کمکم کن شماهم صحبت کن. خواب که هميشه هست، اما اين جوانها رو دوباره از کجاميخواي پيدا کني؟ من رفتم خوابيدم. رسم بود برخي از خادم ها براي نماز شب بيدار مي شدند من هم بيدار شدم تا مهياي نماز بشم،ديدم سر جاش نيست ؟!رفتم ببينم نماز شب ميخونه يا نه؟! ديدم اونجا هم نيست. رفتم بالاي پشت بام همون جايي که هر روزغروب به سمت غروب آفتاب خلوت ميکرد ومناجات داشت.ديدم اونجا هم نيست. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍گفتم خدايا #سيد کجا مونده؟! چشمم افتاد به سوله ي بچه هاي قزوين. ديدم که يه
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیست_و_دو به فقرا :جواد_رضواني 🍀🍀🍀 ✍ُمهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي امام كاظم چه زيبا فرمودند: همانا م برادرانتان و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و الا اگر چنين نکنيد هيچ عملي از شما پذيرفته نميشود. بحاراالنوار،ج75،ص379) گاهي اوقات شبهاي قدر به من زنگ ميزد ميگفت: شيخ بيا بريم وسايل رو بين فقرا تقسيم کنيم. زماني اين قدر دست و دلباز بود که من به يکي از ثروتمندان شهربراي فقيري صد هزارتومان کمک خواستم اما نداد، گفت من پول براي اين جور آدمها ندارم و... يکي ازبزرگان مي گفت اگراين جاغذا ميخوري، براي آخرتت هم غذاذخيره کن. اگربراي دنيا لباس ميپوشي، براي آخرتت هم لباس بدوز. يعني ازفقرادست گيري کن غذاولباس براشون ببرو... تو اردوگاه شهيددرويشي هم ازبچه هاپول جمع ميکرد گوسفند مي کشتيم بين فقراي اون منطقه تقسيم ميکرديم. گاهي اوقات غذاهايي هم که اضافه بود مي رفتيم بين فقراي منطقه پخش ميکرديم. اون مناطق خيلي فقروجودداشت. عمق ديد وسيعي داشت. با اين کار ديد اون مردم رو نسبت به نيروهاي انقلابي کاملا عوض کرد. يه بارمرغ برديم پخش کنيم خيلي کم بود افسوس ميخورد مي گفت حيف که بيشتر ازاين ازدست مون برنمياد، آخه چرامردم فقرا روفراموش کردند. تو اين شهر خيلي ها نمي دونند چطور پولهاشون رو خرج کنند ويه عده براي يه لقمه نون شرمنده زن وبچه شون شدند. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍همراه با #سيد و چند تا از خادم هاي شهيد درويشي رفتيم فکه، خاك فکه بويکربلا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صدوبیست و پنج بي نماز :علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍ما تو اردوگاه سربازي داشتيم که هيچ چيزي رو قبول نداشت. نماز نميخوند. راهيان نور رو حرکت بيموردي ميدونست. اصالا اعتقادي به ولايت نداشت. به شدت از خادم هاهم دوري ميکرد.هيچکدوم ازبچه هادل ودماغ نشستن و شنيدن صحبتهاي بي مورد اين سرباز رونداشتند.دائم نق ميزدو طعنه،من حتي چند باري خواستم نصيحتش کنموبي فايده بود. با موضوع رو مطرح کردم. گفت حواسم هست. اون رو بسپارش به شهدا. ان شاءالله که تحولي پيش بياد. باروش خاص خودش با اون سربازرفيق شد. چندروزيروحسابي باهم عياق شدند. روميديدم که دائم باهاش همنشين بود و صحبت ميکرد. يک شلوار کردي مي پوشيد با يک تي شرت هيئتي. باهمديگه ميرفتندتو روستاهاي اطراف اردوگاه مي گشتند. حتي زمانيکه غذامي کشيديم بازهم ميرفت کناراون سربازوهم غذاميشد. گذشت تا اينکه يک شب تو اردوگاه بيخوابي به سرم زد. رفتم داخل چادر تنها باشم.در کمال ناباوري صحنه ي عجيبي ديدم!! اون سربازداشت نمازميخوند؟! تعجب کردم خدايا چي شده نصفه شب داره نماز ميخونه. وايسادم تا نمازش تموم بشه،رفتم سراغش وگفتم: جوان ديونه شدي؟! تو نمازواجبت رونمي خوندي، به ولايت توهين ميکردي؟! حالا چت شده نصفه شب بلند شدي نمازميخوني؟! گفت: جان من چيزي نپرس، حال حرف زدن ندارم.ديدم حال و حوصله نداره بلند شدم رفتم بيرون، نماز صبح که شد رفتم پيش گفتم: جان به فلاني چي گفتي؟!ديشب نيمه هاي شب ديدم که داشت نمازميخوند! .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍سيدشلوار لي ولباس آستين کوتاه پوشيده بود!؟رفتم سراغش سلام دادم وگفتم: #سيد
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و شش مادر : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شوک بزرگي به خانواده وارد شد. مادر دچار بيماري سختي شد. کار خانواده شده بودازاين دکتربه اون دکتر رفتن. اماروزبه روز حال مادربدتر شد. حتي دکترهاي تهران هم کار خاصي نتوانستند انجام دهند. يه بار خيلي پکر بود. بيماري مادرش خيلي اذيتش مي کرد. زنگ زدم گفتم: کجائي؟ گفت: اومدم شلمچه.داشتم تو شهرمي ترکيدم. اومدم اينجا خالي بشم. دوراني که مادرش مريض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بارپيگير شد که باهواپيما بروند که نشد. زمانيکه مريضي مادر خيلي سخت شد، دلش نمي اومد خونه بره.هروقت مي رفت چهره نحيف مادر رو که ميديد بهم مي ريخت. خيلي زودمي اومد بيرون. خيلي مادرش رودوست داشت. عاشق سينه سوخته امام حسين بود، محرم سال۹۳پيراهن مشکي نپوشيد!!مي گفت:مادرم من روبااين وضع ‌ببينه ناراحت ميشه. يه روز ميلاد اومد پيشم. ديدم تاب وقرار نداره. هي ميشينه پا ميشه، راه ميره، بعد رنگ و روش سفيد شد. گفتم چي شده؟ تا اين روگفتم زد زيرگريه. گفت خودت ميدوني که مادرم رو عمل کرديم. دکتر گفت هفته بعد بايد بياد شيمي درماني. بعد دکتر گفت وقتي که مي ياريد بايد موهاي سرش رو اصلاح کنيد. ميگفت وگريه ميکرد، گفتم: کيشه(مرد)! منم بابام شيمي درماني شده. منم اين مسائل رو ميدونم. به خاطر اين که بعد از شيمي درماني موهاش ميريزه از اون نظرگفتند. : تو خونه جمع شديم. گفتم خواهرم يا داداشم يا بابام .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشتزمين. نتون
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 # قسمت:صد و بیست و هفت :حجة_الاسلام_امين_رضايي_و... 🍀🍀🍀 ✍ بسياربه شهداي گمنام عللقه داشت. هر جا تو مسيرمي ديد مزار شهيد گمنامي هست،مسيرش روعوض ميکردمي رفت زيارت. قبل از اين که از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشيم براي سوريه، داخل پادگان مزار چند شهيد گمنام بود. به پيشنهاددوستان رفتيم کنارمزار شهدا توسلي داشته باشيم. به پيشنهادبچه ها از جمله ، شروع به خواندن کردم. ناخوداگاه مسير روضه ي من عوض شد، روضه حضرت رقيه رو خوندم. بچه ها حالت عجيبي داشتند. شورو شوق عجيبي بين بچه ها بود. تو اون جمع حالت عجيب تري داشت. خيلي گريه کرد.صداي ضجه هاش رومي شنيدم. روضه تموم شد، هنوزتو حال وهواي خودش بود. باهمون چشمان اشک باراومد سراغ من وگفت: شيخ ديگه دوست ندارم شهيد بشم؟!آخه من کجاواين شهدا کجا؟! اين شهداي گمنام از همه چيزشون حتي اسم ورسم شون گذشتند و شهيد شدند. اما حالا کسي مثل من آرزو کنه که شهيد بشه و اسم شهدا رو بدنام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حيفه اسم شهيد بياد دنبال اسم من. صحبت ميکردومن مبهوت ازنگاه زيباي به شهادت بودم. گفتم جان تو که بارها پيش خودم آرزوي شهادت کردي، من سالها مي شناسمت؛دربه درتو راهيان نورو...دنبال شهداهستي وآرزوميکني بهشون برسي، اما حالا !؟ بي اختيار ياد داستان شهيد علي قاريان پور افتادم که وصيت کرد بود به روي سنگ قبرم اسمم را ننويسيد، مي خواهم همچون دهها شهيد ديگر گمنام باقي بمانم. اگرخواستيدفقط اين جمله را بنويسيد:مشتي خاک تقديم به پيشگاه خداوندمتعال... .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍حجةالاسلام رضايي نيزمي فرمود: يک بار سرمزارآيت الله شيخ محمد بهاري بودم.ر
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و هشت :حجت_الاسلام_امين_رضايي 🍀🍀🍀 ✍يک ماهي ميشد که دوره آموزشي مي رفتيم. تقريبًا صد نفري مي شديم. خيلي مشتاق رفتن به جمع مدافعان حرم بوديم . يک بار دور هم نشسته بوديم، يکي از رزمندگان جنگ به من گفت: شيخ به نظرت تو اين جمع کي قراره شهيد بشه؟! يعني رزق کدوم يک ازاين بچه هاست، خيليهاشون هم دوران دفاع مقدس رودرکنکردند. حتي اون زمان به دنيا نيومده بودند. من رو کردم بهش گفتم هيچکدوم ازجمع مالياقت نداره! اون بنده خدا برگشت گفت نه،اشتباه ميکني. به نظر من ميلادپاش برسه اون طرف صد درصد شهيد ميشه!! جمله اي شنيدم که هر طورزندگي کني،مرگت هم همين طور خواهد شد. شهادت گونه زندگي کردوبا شهادت خواهد رفت... يکي ازبچه ها به گفت: جان، تو پات برسه سوريه ميزنند سرت ميره!! هم با حاضر جوابي گفت: هستي ام فداي بي بي، به عشق بي بي سرم هم بره غمي نيست... بالاخره بعد از کلي آموزش و چشم انتظاري، ليست افراد اعزامي مشخص شد،در کمال ناباوري اسم من ازليست خط زده بود، خيلي ناراحت شدم، نمي دونستم چيکار کنم. تنها کسي که مي تونست من روآروم کنه بود. ازبين اين همه رفقارفتم سراغ ،در خونشون رسيدم وزن گزدم. گفتم جان بيا بيرون کارت دارم. :شيخ چه خبر؟اينوقت شب چيکارداري که ماروبي خواب کردي؟! گفتم چيکار کنم خوابم نميبره. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍امروز از سپاه زنگ زدند گفتند که اسم من روازليست اعزام خط زدند. حال و حوصله
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و نهـم :مجید_قره_خانی 🍀🍀🍀 سال 94 آخرين ماه مبارک رمضاني بود که با سيد ميلاد بودم. اولين شب قدر رادر گلزار شهداي بهار، کنار مزار آيه الله بهاري و شهدا بوديم. حال عجيبي داشت، انگار که با شهدا کنارهم احيا گرفته اند. مدام سرمزار شهدامخصوصًا شهيد محمدرحيمي ميرفت. شب بسيارملکوتي ونوراني براي من بود، چرا که در کنار يکي ازاولياي الهي بودم. شب 21 ماه مبارک رمضان طبق رسم هرساله رفتيم مراسمات حاج مهدي سلحشور. اعلام کردندکه حاج مهدي رفته سوريه. سيد بغض عجيبي کرد با حسرت گفت: خوش به حالش، يعني ميشه ماروهم ببرن پاسبان حرم عمه جان بشيم. خيلي رفت توفکر،مثل سيروسرکه ميجوشيدنميدونم اون شب سيدچه عهدي با خداي خودش بست که خيلي زودبهترين تقديرش روبراش نوشتند. تقديريکه فقط براي اولياي الهي مينويسند. اما خوشحال هستم که اون شب من براي لحظاتي هر چند کم حضورمعنوي سيد رودرک کردم. شب23ماه مبارک سيدگفت بريم گلزارشهداي همدان،هيچوقت باورم نميشد که اين آخرين شب قدر سيد است. اگر شب قدر شب تقديراست، اواخرعمر سيد همه ي شب هايش شب قدر بود. چرا که تقدير زندگي اش داشت رقم ميخورد. بي تابي و بي قراري تمام وجودش را فرا گرفت. رفتیم رسيديم گلزار شهداي همدان، اول زيارتي ازقبور شهداداشتيم. بعد رفتيم نشستيم گوشه اي ازقبور شهداو مراسم شروع شد. اشکهايي که اون شب سيد ميريخت گواه سوز دروني اش بود. رو کرد به من گفت مجيد جان، امشب شب عزيزي هستش. دعاها مستجابه؛ .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷