eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
40.4هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
4.9هزار ویدیو
542 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_namazshab @bab_al_zahra ⛺️موکب↯ @meraj_shohada_mokeb ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_اول_پدرانه✍ خجالت میکشم باور کنید وقتی مداح جلسه به من نگاه می کند و روضه ی
📚 ✍ پیکرش را بغل کرده بودم و میبوسیدمش شما که خوب میدانید بین پدر و پسر از یک سنی به بعد پرده ی حجب و حیا کشیده میشود. پسرها که قد میکشند و شکل و شمایل مردانه پیدا میکنند دیگر نمی شود مثل قبل بغلشان کرد و قربان صدقه شان رفت فقط میشود راه رفتنشان را تماشا کرد و قدو بالایشان را دید و حظ کرد. خوش به حال مادرها نوید تا همین نزدیک شهادتش حتی سرش را میگذاشت روی پای مادرش و میخوابید مادرش هم دست میکشید روی سروصورتش ونوازشش میکرد صدای همه در می آمد؛ ولی عین خیالش نبود. من که بیشتر وقت ها شازده صدایش میزدم بس که مادرش نوید را دوست داشت. یک شب خوابش را دیدم، از اتاقش آمد بیرون و رفت وضو گرفت و بعد از خانه زد بیرون، توی خواب هم به مادرش گفتم: «شازدهت وضو گرفت رفت!» شاید حسرت همین در آغوش کشیدنش بود که پیکرش را بغل گرفته بودم. نویدم نمی خواست حسرت به دل بمانم گفتم که همیشه حواسش به من بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_اول‌_پدرانه✍ پیکرش را بغل کرده بودم و میبوسیدمش شما که خوب میدانید بین پد
📚 ✍ هوا گرم بود روضه را انداختیم قبل غروب که مهمانهای شما اذیت نشوند. بهتر هم شد نماز را با هم سروقت و جماعت میخوانیم نمیدانم فکر وخیال است یا نه ولی من نوید را خیلی وقت ها توی صف نماز مسجد محل میبینم احساسش میکنم امشب هم همین طور. احساس میکنم صف اول کنار خودم ایستاده. حتی گرمی شانه هایش را هم احساس میکنم بس که این بچه روی نماز اول وقت حساس بود. وقتی می رفت سفر و اتوبوس برای نماز نمی ایستاد خیلی حرص میخورد هر طور بود راننده را راضی میکرد که نمازش از دست نرود دامادم میگفت توی سفر کربلا همه خسته و کوفته ،بودند ولو شده بودند روی صندلی های اتوبوس اذان که گفتند نوید پیشنهاد داده برای نماز توقف کنند و نماز اول وقت بخوانند میگفت خیلیها غرولند میکردند که نه برویم یک جای مناسبی پیدا کنیم و حالا که دیر نمی شود؛ ولی نوید پایش را کرده توی یک کفش که شما چه زائرهای کربلایی هستید که نماز اول وقت نمی خوانید! خسته تان نکنم میگفت همه توی دل شما باز کرد نه؟ را از ماشین پیاده کرده و حرف خودش را به کرسی نشانده با همین کارها جایش را به نماز خیلی اهمیت میداد بیشتر از هر چیزی با نماز آرام میشد اصلاحتی وقتی توی کاری به مشکلی بر می خوردیم میرفت وضو میگرفت و دو رکعت نماز میخواند و می.آمد باور کنید مشکلمان به سرعت حل میشد حالا هم همین طور است. مشکلی که پیش می آید نگاه میکنم به عکس هایش دیده اید ،که مادرش خانه را کرده نمایشگاه عکسهای نوید روی دیوار توی طاقچه، روی میز روی یخچال ... هرجا را که نگاه کنی نوید هست. نگاه میکنم به‌ چشم هایش و مثل همان وقتها هر طور شده مشکلم را حل میکند. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_اول‌_پدرانه✍ هوا گرم بود روضه را انداختیم قبل غروب که مهمانهای شما اذیت ن
📚 ✍ روضه تمام شده بچه های محل پسر و داماد ،خودم رفقای نوید همه دارند کمک میدهند موکت ها را جمع میکنند استکانهای چایی را می شویند وسایل را جمع وجور میکنند؛ ولی دل من آرام نمیشود جای خالی اش اذیتم میکند توی دلم میگویم نمی شد نری بمونی همین جا خدمت کنی مگه کشور به جوونایی مثل تو کم احتیاج داشت، پسرم؟ هنوز حرفم تمام نشده صدای نوید می پیچد توی سرم که میگوید: «فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحب الزمان میرسونه بابا، فقط خون شهید.» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_اول‌_پدرانه✍ روضه تمام شده بچه های محل پسر و داماد ،خودم رفقای نوید همه د
📚 ✍ تابلوی ورودی شهرتان هم دیگر کهنه شده مثل رفاقت بین ما. من، تو نوید.... رفاقت اما برخلاف هر چیزی کهنه اش قیمتی است، نه؟ راهی مشهدم. از دامغان رد می شدم دلم هوایت را کرد گفتم بیایم حال و احوالی بپرسم و بروم. هرچند حال شما پرسیدن ،ندارد لابد تو و نوید الان کنار هم نشسته اید و مثل همان وقتها بساط شوخی و خنده تان به راه است مگر میشود تو و نوید جایی باشید و صدای کرکر خنده بلند نباشد. وقتی که بود، خیلیها به ما میگفتند شما دوقلوهای افسانه ای هستید جولز و جولى! من البته زیر بار هر تهمتی نمیرفتم و میگفتم: «من جولزم، نوید جولیه!» می گفتند بالاخره از شما دو نفر یک شهید بیرون می آید. همیشه با هم بودیم، همه جا پانزده سال عمر کمی نیست آقاسعید علیزاده ی عزیز! من و نوید با هم زندگی ،کردیم با هم ،خندیدیم با هم گریه کردیم با هم جنگیدیم؛ اما نوید پیش افتاد بعد از شهادت تو اصلا نوید آدم قبل نشد. من نوید را می شناختم. اگر طرز راه رفتنش عوض میشد میفهمیدم، شکل آب خوردنش تغییر می کرد بو می بردم ما حرفی را از هم پنهان نمی کردیم. آرزویی توی دلمان نبود که آن یکی بی خبر باشد. حرف و حدیث نگفته ای نداشتیم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم✍ تابلوی ورودی شهرتان هم دیگر کهنه شده مثل رفاقت بین ما. من، تو نوید.
📚 ✍ دعوا و قهر هم که میکردیم باز با هم بودیم انگار خدا ما را سنجاق کرده بود به هم هیچ کدام د عوایی نبودیم ولی توی این پانزده سال چند باری پیش آمد که حرفان بشود سه چهار بار فکر میکنم سر هم داد زدیم قهر کردیم ولی طبق قرار همیشگی هر روز صبح نوید می ایستاد زیر پل استخر تهرانپارس و منتظر میماند که من بیایم با هم میرفتیم .اداره توی مسیر و ساعتهایی که توی اداره بودیم اصلاً با هم حرف نمی زدیم هم اتاق بودیم و نشکستن این سکوت خیلی سخت بود؛ ولی دوسه روزی تحمل میکردیم عصر هم دوباره توی سکوت با هم بر می گشتیم خانه نوید زودرنج بود ولی همیشه او پیش قدم آشتی میشد میآمد و میگفت: «ببخشید من اشتباه کردم. من هم پررویی میکردم و میگفتم بیخود کردی اشتباه کردی، بار آخرت باشه میخندید و همدیگر را بغل میکردیم و زندگی دوباره شیرین میشد. نوید شبیه برادرم ،نبود برادرم بود توی کارمان که گرهی می افتاد زنگ میزد به مادرش عادتش بود میگفت: «مامان برام دعا کن هم برای من هم برای علی اکبر اولین باری که همدیگر را دیدیم سال ۱۳۸۴ بود بسیج حکیمیه با هم آشنا شدیم نوید سرباز حوزه بود من هم کارهای فرهنگی حوزه را انجام میدادم با هم رفیق شدیم ولی نه آن قدر که رابطه ی صمیمی و نزدیکی داشته باشیم بعد از سربازی هر دو دنبال کار میگشتیم بدون اینکه با هم هماهنگ کنیم هم زمان تقاضای کار در وزارت دفاع را داده بودیم و پذیرفته شده بودیم. سال ۱۳۸۸ بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ دعوا و قهر هم که میکردیم باز با هم بودیم انگار خدا ما را سنجا
📚 ✍ از آنجا به بعد دیگر شدیم رفیق صمیمی ساعتهای زیادی با هم بودیم چه سرکار چه وقت هایی که آزاد بودیم ماهی یک بار تقریباً یک مشهد دوسه روزه می.رفیتم من خودم امام رضایی بودم؛ ولی حال نوید وقت زیارت خیلی خوب بود. البته شاید تأثیر بستنی هایی بود که دو تا دو تا می خورد! جریان بستنی ها را نوید برایت نگفته؟ نه مطمئنم اگر گفته باشد هم یک جاهایی را سانسور کرده با نوید رفته بودیم مشهد جمعه بود و باید برمی گشتیم تهران . شنبه کار خیل مهمی داشتیم. از حرم که آمدیم بیرون قبل از اینکه برویم به سمت فرودگاه رو کردم به نوید و گفتم بریم یه بستنی عربی بزنیم بعد بریم فرودگاه؟» نوید نتوانست مقاومت کند خیلی طول نکشید تا هر دو روبه روی هم نشسته بودیم پشت میزبستنی فروشی بستنی ها را که خوردیم سریع رفتیم به سمت فرودگاه وقتی رسیدیم توی سالن هواپیمایی که قرار بود ما را سوار کند رسیده بود تهران خیلی دیر شده بود. حسابی کلافه بودیم هم به کار مهم فردا نمی رسیدیم و هم پول بلیت را از دست داده بودیم. شروع کردیم به بد و بیراه گفتن به همدیگر نوید سرخ شده بود و میگفت: «کارد تو اون شکمت بخوره می مردی بستنی عربی نمیخوردی؟» من هم میگفتم: «حالا خوبه من دو تا بیشتر نخوردم اون سه چهار تایی که تو بیشتر خوردی تو وقت اضافه بود!)) 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ از آنجا به بعد دیگر شدیم رفیق صمیمی ساعتهای زیادی با هم بودیم
📚 ✍ با بدبختی همان شب برای یک پرواز دیگر دو تا بلیت گرفتیم لحظه آخری بودیم و کارت پرواز نداشتیم. انگار سوار مترو شده بودیم. دستمان را گرفته بودیم به محفظه ی بار بالای صندلی ها و ایستاده بودیم وسط راهرو هواپیما از خجالت زیر نگاه مسافرها داشتیم آب میشدیم وسط این بی آبرویی خانم مهماندار اسم ما دو نفر را توی بلندگو صدا کرد. من که تکان نخوردم زدم روی شانه ی نوید و گفتم: «هرکی بستنی بیشتر خورده خودش بره مهماندار به نوید گفته بود یک صندلی خالی جلوی هواپیماست و یکی هم توی کابین خلبان خلاصه آن بستنی های اضافه آن شب نوید را برد نشاند بغل دست کاپیتان پروازنوید درشت تر از من بود؛ ولی هر دو خوش خوراک بودیم چقدر رستوران رفتیم با هم نوبتی حساب میکردیم یک بار نوبت من بود نوید آمد جلو گفت: «بذار من حساب کنم داداش! من هم بی معطلی گفتم باشه تو حساب کن.» بعد از شهادت دیدم توی دفترچهی محاسبه ی اعمالی که برای خودش داشت نوشته بود محاسبه ی اعمال ۱۳۹۵/۱۱/۲۳صبح بیدار شدم رفتم سر کار همه چی خوب بود ظهر بود که از سر کار با علی برگشتیم تنبلی ،کردم از آنجا با علی رفتیم ناهار خوردیم پول ناهار را من حساب کردم و یه کم بهم سخت گذشت اومدیم درمانگاه به کم جو و غرور من رو گرفته بود دوباره برگشتیم خونه تا نماز مغرب بعدش به خانمم نگفتم خونه هستم و خودش اومد هیئت خونه ی آقا مرتضی. بعد هیئت کمی زیاد خندیدم. خانمم رو رسوندم و برگشتم گاز نزدم و با بنزین اومدم و به بابا کلک زدم شش مورد نارضایتی داشتم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ با بدبختی همان شب برای یک پرواز دیگر دو تا بلیت گرفتیم لحظه آ
📚 ✍ که باید برطرف کنم،تنبلی صبح،سختی مهمان کردن علی،غرور در درمانگاه،صادق نبودن، خنده ی زیاد،کلک بنزین به بابا؛حسابی داشت روی نفس خودش کار میکرد میبینی چقدر به جزئیات کارهایش دقیق شده بود نوید هم مثل من مثل خیلی های دیگر، یک آدم معمولی بود. همیشه با معرفت بود خوش برخورد ،بود مهربان، بود اهل نماز و روزه و هیئت بود ولی معمولی بود. نوید از یک جایی به بعد شروع کرد به تغییر کردن من میفهمیدم وقتی دستم را میگرفت و میبرد پیش رفقای جدیدش تا به همدیگر معرفی مان کند می فهمیدم افتاده توی جاده ی دیگری TY .آخ ! نشستم پای درددل زمان از دستم رفت باید بزنم به جاده بهتر است تا شر نشده برسم به مشهد بقیه ی حرفها را پشت ماشین برایت میزنم توی جاده بدون هم صحبت رفتن سخت است کدام هم سفر بهتر از تو، سعید ؟! 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ که باید برطرف کنم،تنبلی صبح،سختی مهمان کردن علی،غرور در درمان
📚 ✍ حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدیدش؟ سال ۹۳ بود فکر میکنم یک روز گفت بیا برویم پیش رفیق که تازه پیدایش کردم خیلی رفیق دوست بود پای رفاقت خیلی معرفت خرج میکرد. هر کاری از دستش بر می آمد برای رفقایش میکرد وقت دامادی من سنگ تمام گذاشت شب عروسی همه ی کارها را روبه راه کرد قبل از مراسم کمک داد وسایل سنگین را چند طبقه با هم بردیم بالا نصب مهتابی ها چراغ ها، دوش حمام و خلاصه بیشتر کارهای فنی خانه را نوید برایم انجام داد ندار بودیم با هم توقع جبران از هم نداشتیم؛ ولی با خودم قرار گذاشته بودم تمام محبت هایش را سر مراسم ازدواجش جبران کنم فرصت نشد. نوید برای رفتن عجله داشت. در عوض روز تشییع پیکرش تمام تلاشم را کردم که توی رفاقت کم نگذارم خیلی با هم از شهادت حرف میزدیم قول و قرار برادری بسته بودیم با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی اول شهید شد دست آن یکی را هم بگیرد قسم خورده بودیم. نوید هیچ وقت بدقول نبود هیچ وقت بی معرفت نبود لابد کم کاری از خودم بوده، نه سعيد؟ داشتم میگفتم حرف توی حرف آمد من را برد بهشت زهرا. قطعه ی پنجاه وسه . رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچه های مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاقی با این شهید آشنا شدم داشتم از سر مزارش رد میشدم، نگاه و چهره ش من رو جذب کرد.» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدی
📚 ✍ چه از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شنیدهفصل اول همراه بود گفت اخلاص این شهید زبانزد است از آن روز به بعد دیگر با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم نوید خیلی بیشتر از من نه فقط با رسول خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت رفیق شهید داشتن زرنگی است. اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده دیگر از جان بالاتر هم مگر داریم؟ خب معلوم است هر چیز دیگری هم که از این رفیق بخواهی دریغ نمی کند اصلاً خیلی وقتها نیاز به گفتن هم نیست. رفاقت وقتی با جان و دل باشد حرف پنهانی باقی نمیماند. مگر می شود حرفی را مخفی کرد!؟ نمونه اش همین کله پاچه دادن من! یک روز صبح قبل از اینکه برویم ،سرکار نوید را بردم در مغازه ی طباخی گفتم «امروز» کله پاچه مهمون من نوید که اهل نه آوردن ،نبود، صبحانه را خوردیم و راه افتادیم به سمت اداره نوید گفت خب حالا بگو ببینم این شیرینی چی بود؟ گفتم هیچی! همین جوری گفتم بهت یه حالی داده باشم نوید اما بیشتر اصرار کرد. من باز هم حرفی نزدم. آخر سر نوید مثل همیشه نگاه کرد توی چشمهای من و با خنده گفت: «ببین ،داداش اینی که تو به خاطرش کله پاچه ،دادی هنوز مورچه ست. حالا مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه! تازه فهمیده بودم دختری توی راه دارم کله پاچه شیرینی همان بود. قسمت نبود نوید دخترم را ببیند. بعد از شهادت همسرش خواب دید نوید برایم پیغام گذاشته به علی اکبر بگید پیش هر کدوم از ائمه رفتم یادش کردم، بگید تو هم هر موقع دخترت رو بغل کردی یادم کن!» داشتم از رسول برایت میگفتم کار سوریه رفتن من و نوید را همین آقا رسول درست کرد. خیلی پیگیری کردیم خیلی این در و آن در زدیم. درست نمی شد. جلوی پایمان سنگ می انداختد تا پای پرواز میرفتیم و نا امید برمی گشتیم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
📚 ✍ باور کن سعید هربار که نماز جماعت میخوانم یاد تو و نوید می افتم یاد آن نماز جماعتی که با هم خواندیم چقدر با زبان خوش گفتیم که برو جلو بایست و پیش نمازما باش تقصیر خودت بود. اگر این قدر تواضع به خرج می دادی این همه کشک هم می خوردی نوید از خنده سرخ شده بود داشت پخش زمین میشد. به قیالدی تو نگاه میکرد و ریسه میرفت با اصرار و التماس و کتک کاری تو را راضی کردم که امام جماعت ما بشوی بعد همین که تو بسم الله اول را گفتی مهرهایمان را برداشتیم و امدم جلوی تو ایستادیم شوخیهای نوید برای من تازگی نداشت ولی تا قبل از اینکه با هم برویم سوریه تصور نمی کردم نوید این قدر شجاع .باشد خیلی نترس بود. راحت میزد به دل دشمن تو البته این را بهتر از من میدانی من و نوید را برای عملیات آزادسازی شهرکهای نبل و الزهرا توی یک تیم شناسایی .نگذاشتند تو هم تیمی نوید شدی و از همان موقع بود که دیگر حال و روز رفیق من را از این رو به آن رو کردی نوید پیش من که نمیتوانست مخفی کاری کند بعد از شهادت تو چهره ی نوید تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود حرف زدنش تغییر کرده بود. نماز شبهایی که با آب و تاب میخواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ باور کن سعید هربار که نماز جماعت میخوانم یاد تو و نوید می افت
📚 ✍ تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود. حرف زدنش تغییر کرده بود نماز شبهایی با آب وتاب میخواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود. من میدیدم که یک ساعت و نیم مینشیند و زیارت عاشورا را به شیوه ی مخصوصی که آیت الله حق شناس توصیه کرده بود میخواند این یک ساعت و نیمی که زیارت خواندنش طول میکشید هم نباید با کسی حرف میزد از قبل به من تذکر میداد که بین خواندن زیارت مزاحمش نشوم؛ ولی من حسابی اذیتش میکردم و مدام سربه سرش می گذاشتم روزی که پیکر خونی تو را برگرداند عقب حال خرابی داشت هم گریه میکرد و هم میخندید شما دو نفر با هم آن مسیر را برای عملیات آزادسازی شهرکهای نبل و الزهرا شناسایی کرده بودید. قرار بود همه با هم برویم و شادی آزادی شیعیانی که چند سال توی محاصره ی گروهکهای تکفیری ،بودند ببینیم. قرار بود بعد از این همه سختی کار شناسایی توی شب و رفتن توی دل ،دشمن شیرینی آزادی را کنار مردمی که از خوشحالی به جای نقل روی سرمان برنج میپاشیدند بخوریم زدی زیر همه ی قول و قرارها سعيد برنامه ها را به هم ریختی نوید میگفت توی کانال کنار هم بودید. میگفت رسیدید به سنگر دشمن. سنگر را از قبل شناسایی کرده بودید میدانستید خالی است. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /