eitaa logo
#کانال_میثاق♥🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ♥mesahg@🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
185.6هزار عکس
167.6هزار ویدیو
1.9هزار فایل
استقرار اسلام اصیل، دفاع از انقلاب اسلامی وحفظ ارزش های آن تااستقرار عدل و قسطmesahg@
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از mesaghمیثاق
🛑📢داستان راستان🔰 ✍«یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. 💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن؛ خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم! 💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات، 💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …» 💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ... 🔰 میثاق همه چیز را ببینید👇 🇮🇷 🆔https://eitaa.com/mesagh
هدایت شده از mesaghمیثاق
(1) 💥شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد... دکتر محسن نوری دوست و همراز شهید احمد علی نیری می گوید :👇 🔸 یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من…لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. 🔹نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! 🔸بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ  انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. 🔸یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم... حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» 🔹به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند... من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: 👈 از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن... (2)👇 🍂🍃پرواز به سبک شهدا🍂🍃👇 👈آیت الله حق شناس👳، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی👼 داشتند بین دونماز، سخنرانیشان 🗣را به این شهید بزرگوار🌹 اختصاص داده و با آهی😞 از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:👌 🌺“این شهید را دیشب🌚 در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است💥. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.😰😰 🔥رفقا! آیت الله بروجردی 👳حساب و کتاب داشتند👁 اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"😳 سپس در همان شب 🌑ایشان به همراه چند نفر👨‍👨‍👦‍👦 از دوستان به سمت منزل احمدآقا 🏡که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله 🕌در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش🌷 اظهار داشتند: "من یک نیمه شب🌑 زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.🕌 به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت🗝🔑 به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی🙇 در حال سجده است. اما نه روی زمین ! بلکه بین زمین وآسمان🌏 مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."🌺🌼
هدایت شده از mesaghمیثاق
(3)👇 💥تشرف_به_محضر_امام_زمان 🍃یک بار با احمد آقا و بچّه های مسجد رفتیم زیارت قم و جمکران. در مسجد جمکران پس از اقامهی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید. ما هم رفتیم سمت مغازه ها، که یک دفعه دیدم احمد آقا رفت سمت بیابان . من و رفیقم دنبالش راه افتادیم. یک دفعه احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید!؟ ☘جا خوردیم. گفتیم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجّه شدی؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید برگرد. گفتم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم مییایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه… ☘گفت: خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین و گفت: ؟ می تونید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری؟! 🌟نفسی کشید و  گفت: دارم میرم باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله. 🌿نمیدانید چه حالی بود، آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود مجبور شدیم با ترس و لرز برگردیم.ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس میآید. چهرهاش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. (4)👇 💥نماز_اول_وقت 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... 🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... 🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. ☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... (5)👇 💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز 🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است. 🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…» 🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد... 🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته. 🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ... 📚«عارفانه»