هدایت شده از mesaghمیثاق
#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴 آقامجید گاها به علت مناسب نبودن حالش و آقا سیدمجید هم به خاطر عود کردن شیمیایی اش،به برون مرزی نمی آمدند.من،مجید گلرخی و یکی از بچه ها سه تایی می رفتیم.
یک روز در نبود آقامجید، حوصله ام خیلی سر رفته بود، ناخودآگاه به طرف میدان مین رفتم.عراقی ها اولش کمی حساسیت نشان دادند.بعد از اینکه گفتم من تخریبچی هستم،تخریبچی عراقی چند قدمی با من آمد،ولی ترسید و برگشت.
من به طرف مرز خودمان جلو می رفتم،در راه یک جوان عشایر عراق را دیدم،به طرفش رفتم.بعد از سلام علیکم،پرسیدم این طرف ها شهید ندیده؟ نگاهی به اطرافش کرد و فهمید ایرانی هستم و دنبال شهدا می گردم.خیالش راحت شد گفت:دنبالم بیا.
صد متری رفتیم تا به بالای سر شهید رسیدیم.پوتین هایش بیرون بود.فقط مقداری خاک روی بدنش ریخته شده بود.بیل دستی پیشم نبود،چوب دستی آن جوان را گرفتم و شروع کردم به در آوردن شهید. چفیه ام را پهن کردم و شهید را توی آن گذاشتم.به طرف مرز خودمان که یک کیلومتر آن طرف تر بود،دویدم. شهید از بچه های میبد یزد بود که تمام مشخصاتش را روی قمقمه اش نوشته بود.ص۲۴۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
https://eitaa.com/mesagh