فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿ ٱلَّذِينَ صَبَرُواْ وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ﴾
كسانى كه صبر كرده
و بر پروردگارشان توكل مى كنند
پایانِ مدارا با بی حجابی.....
نمایندگان مجلس با اجرای آزمایشی لایحۀ عفاف و حجاب برای ۳ سال موافقت کردند....
#حجاب_خطِّ_مقدم_ماست
#مطالبه_خانواده_شهدا
🔺سالروز میلاد حضرت امام جواد (ع) به عنوان "روز پسر" وارد تقویم رسمی ایران شد.
_اینم روز پسر🗿
22.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚨 فوری | پخش برای اولین بار
هک اکانت ادمین تلگرامی شبکه ایران اینترنشنال و افشای هویت کاربرانی که از داخل کشور با این شبکه در ارتباط بودند
🚫هشدار به کسانی که با این
شبکه های معاند همکاری میکنند
قانون و مجازات در کمین شماست…
⊰•🖤🔗🌚•⊱
.
- انقلابۍبودنڪھبہچفیہ🗞"!
انداختنومزارشھدارفتننیست؛
بہخستہنشدنوهرلحظہ
بیداربودنہبہدغدغہمندبودنہ . .'🕶🤞🏻!
-ارھمشتۍ(:🖐🏻
پ.ن:خودمـم🕶!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#چریڪے
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۳
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد
و اجازه خواست.
گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید.
اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود.
پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمیشدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمدحسین داغان شده،
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد،
صدایت می کند.
خودش را می زند
و لباسش را پاره می کند.
محمدحسن خیلی کوچک است،
اما خیلی خوب #می_فهمد
که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده
هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را
با نوشتن راحت تر می زند.
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۴
از ایوب #هرکاری بر می آید....
#هروقت از او کمک میخواهم هست. #حضورش فضای خانه را پر می کند.
🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود....
برای برگشتنش پول نداشت.
توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم:
_" #آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق:
_"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم.
#زیرفرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
🌟توی امتحان های #محمدحسین کمکش کرد.
🌟برای #خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
یک سینی #حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت.
صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان #فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۵ (قسمت آخر)
از تهران تا تبریز خیلی راه است....
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش..
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند...،
ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
🌷اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم.
اما باز دلم شور می زند...
انگار باز ایوب آمده باشد #خواستگاریم
و بخواهیم #احتیاط کنیم
که نکند چشم توی چشم هم شویم.
✨فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
✨چه بگویم؟
✨از کجا شروع کنم؟
✨✨ایوبم.......😭✨✨
+++++پایان+++++
التماس دعا
یاعلی
#آقا_منو_ببر😭
#آقا_منو_بخر😭
#یاایتهاالنفس_المصمئنه... 😭😭
خیلی خب
زندگی سختِ ...
قبول !
اما درمانِ سختی
رها کردنِ ؟
جنگیدن راه حل
بهتری نیست ؟
بلندشو ...