eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
310 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۳ بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی‌شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند. اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه ادامه دارد...
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۷۵ _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمد پر غم بود.. فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟ محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!! -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!! -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم. محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم. -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد. چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین. با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید. خنده م گرفته بود.محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه. مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف.سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود. مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد، نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد. مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟ -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم. مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید. چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد.یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد.. 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷