✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷 قسمت ۳۴
با اشک و بغض گفتم:
_زخمی شدی؟
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود. خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.
لبخند تلخی زدم....رفت بیرون و درو بست. رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
تو دلم گفتم...
خدایا خودت میدونی که من ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای تو بوده.تو به من عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.
همه رفتن....
ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون...
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه. به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت، چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.
این نگاه پدرم بهترین جایزه بود برای من.
سه روز از برگشتن محمد میگذشت. و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا (سلاماللهعلیها)نرفته بودم. گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم. دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷 قسمت ۳۵
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...مزار داییم نزدیکش بود، نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم....
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.
-حالا کی هست؟
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.ذداشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.
-مامان! منکه نگفتم بیان.
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامهریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.
بابا گفت:
_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.
ته دلم خالی شد...گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت، بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟
منتظر جواب بود...به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد. گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی، قبول نکن.همین الان بگو نه.
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه، مامان شکسته تر میشه، زنت هزار بار پیرتر میشه. منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم. میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه، برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....
ادامه دارد...
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی #هرچی_توبخوای 🌷 قسمت ۳۵ پسر
💫★彡 دو پارت جذاب تقدیم نگاهتون 彡★
واسـهِپیـداکردنِنیمـهگمشـده
خـیلیوقتهسـت!
مـابایداولخـودمونروپیـداکنـیم
وگـرنههـرکسیرو،نیمـهٔگمشـده
خـودمونخـواهیمدونـست..🌱
#تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید که خون حاج قاسم هدر نمیرود...
#طوفان_الاقصی🇵🇸
#حاج_مهدی_رسولی
دعا برای ظهور؛
دعوتِ امامزمان(عج) است
و گناه؛
بستنِ در به روی امام(عج)،
اوّل باید در را باز کرد
سپس مهمان دعوت کرد ..
آیتاللهبهجت(ره) 🦋
#سخن_بزرگـان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨سید حسن نصرالله:
جنگ با اسرائیل مشروع ترین جنگ است!!
🎥 سیدحسن نصرالله: دیگر صهیونیستها بیشتر از خود حسن نصرالله بیشتر ایمان آوردند که اسرائیل سستتر از خانۀ عنکبوت است.
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
شهیدمحمدامیرےمورنانے↯🌱
-خطاببہدخترش:💌
بھ لیلاے من بگوئید ڪہ پدرت براے تو وصیتی بس سنگین ڪرده ڪہ لیلا جان، دخترم از همین ڪودکی حجابی براے خودت درست ڪن و در آینده رعایت ڪن؛ حجابۍ ڪہ خدا گفته و فاطمہزهرا(س) دوست مےدارد، مبادا حجاب را در سر ڪردن یڪ چادر خلاصه ڪنے!💔
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
_
فضاش اصلا بوی دیگهای
فراغ از دنیا داشت . .
اولین چیزی که چشام
دنبالش بود از سه کیلومتر
قبل، مسجد بود ؛
شوقی که چشمم دنبالش
میکرد تا شاید هرچه سریعتر
از موعود ببینمش . .
این شدت از علاقه، حتی
شروعش هم نمیدونم از کجا بود .