eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
312 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
‏نوشته‌بود اگھ‌خُ‌ـدانعمت‌سختۍروداده، به‌همراهش‌امام‌حُ‌ـسین‌روهم‌داده🖐🏻♥️!
‏نوشته‌بود اگھ‌خُ‌ـدانعمت‌سختۍروداده، به‌همراهش‌امام‌حُ‌ـسین‌روهم‌داده🖐🏻♥️!
شدن اتفاقی نیست اینطور نیست که بگویی‌؛ گلوله‌ای خورد و مُرد.. رضایت‌نامه دارد...🥀 و رضایت نامه‌اش را اول و علمدارش امضا میکنند و بعد مُهر میخورد...!❤️ حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی°♡
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
_
-مادرم داد به من درس محبت اما .. من حسینی شدم از بس پدرم گفت
امـٰام‌حُ‌ـسين‌جـٰانم! ازاينجـٰاکه‌منم‌تـٰاآنجـٰاکه‌شمـٰایۍ وجب‌به‌وجب‌دلتنگـم...シ! جان
روز اول ‌ڪہ‌ نامَش را بردم... دلم آرام گرفت و... شیرین‌ڪام شدم! جان و جهانَ‌م... روح و روان‌م... خلاصہ شد در او! روز و شب... شب و روز... و گاه و بےگاهِ من... شد عشق‌بازے با نامَ‌ش؛ و من... یڪ رفیق دارم... ڪہ با دنیا معاملہ‌اش نمےڪنم! نامش است! رفیق‌تَر از او ندیده‌ام!
ما را‌داریم میان‌تمام‌نداشته‌هایمان...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۸ برای روزنامه مقاله می نوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد. با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد. اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند. یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب. بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت. بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن. را تشویق می کردیم که دلخور نشوند. هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود. وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد. . . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را می گذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: _"بابا ایوب عصبانی می شود؟" روی سرش دست کشیدم _"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید." سرش را تکان داد _"چشم" ادامه دارد..
میونِ این همه تشویش و بیقراریِ شهر؛ امن ترین تکیھ‌‌ گاهِ نوکرهاست:)♥️ !
داشتم میگفتم : این چه کردند با ؟! یاد خودم افتادم... گناهایم چه کردند با عج اللّٰھـُـــم عجِّل لِوَلـیڪَ الفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انشالله خدا همه رو عشق حسین دچار کنه :) السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ...