eitaa logo
♥مشکات♥
182 دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.4هزار ویدیو
129 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💥این روزها ایام سالگرد عملیات کربلای 4 است و کربلای چهار یعنی چه؟! 👈 از رزمنده های جنگ و شرکت کننده در کربلای 4 که بپرسید یک جمله شنیدنی دارند که خیلی عجیب است... می‌گویند : ستارگان آسمان بالای سر اروند رود و نهر خین،صحنه هایی را دیدند که خورشید تا قیام قیامت از دیدن آن محروم است! 🍀خدایا اینان چه دارند می گویند؟ مگر آنجا کجا بوده؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ می‌خواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بوده ؟ 🍀پس با چشم دل بخوانید : جنازه بچه ها کنار هم جمع شده بودند، بعضی‌ها سر نداشتند، بعضی دست و پا نداشتند، بعضی در لباس غواصی شهید شده بودند،آرام آرام بدن آنها را از سیم خاردار ها جدا می‌کردند و به طناب گره میزدند و در آب رها می‌کردند، دو نفر بسیجی اول طناب را می‌گرفتند و دو نفر دیگر آخر طناب را که شهداء را به عقب برگردانند. در تاریکی اروند،صفی از پیکر پاره پاره شهداء در آب روان بود، آن شب اروند شاهد صحنه هایی از منتهی الیه مظلومیت و شجاعت و ایثار بود... 🍀فکرم به پرواز درآمد👈خدایا: میان این همه انسان که در شهرها در خانه های گرم و نرم خود خوابیده اند،چند نفر چنین صحنه هایی به مخیله شان خطور می کند؟... چند نفر باور می‌کنند که این جوانان برای امنیت و آسایش آنها اینچنین از همه چیز خود گذشتند؟... چند نفر مظلومیت این بچه ها را شناختند؟ بود یا نبود!👈لو رفته بود یا نرفته بود اینها مال دانشکده های جنگ است. آنجا که می گویند اگر انواع و اقسام تجهیزات دارید. اگر پشتوانه ماهواره ای دارید و... داستان کربلای چهار داستان تکنیک و تاکتیک نیست، داستان عشق است! داستان اخلاص و ایثار است. داستان ایمان و باور است. داستان باور اعتقادات است. 🍀می‌خواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بود؟... شب توی سرما بزن به آب، ببینم کدام عقل معاش کدام علم دانشگاه به تن دستور میدهد که برو توی آب😰آن غواص هایی که درسیاهی زمستان عباس وار به آب نگاه می‌کردند و دل به دریا می‌زدند 😰نمیدونم فارغ‌التحصیل کدام دانشگاه جنگ بودند ... اما آنها استاد مدرسه عشق و گوش به فرمان امام خمینی کبیر قدس سره بودند! چه می‌دانم شاید آن لحظه خلقتِ انسان، که ملائک به خدا گفتند چرا او را خلق می کنی؟ در حالی که در زمین خونریزی می‌کند و خدا گفت من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید، لحظه به دریا زدن غواص ها، دست بسته زنده به گورشدن غواص ها، لحظه خاک لودر روی صورت ریخته شدن غواص ها، خدا آنها را نشان ملائکش داد و گفت: 👈 نگاه کنید او بنده من است! "عملیات کربلای چهار پیروزمندانه ترین عملیات تاریخ بعد از کربلای سیدالشهداء بود!!!"👌 درکدام جنگ؟ کدام عملیات؟ کدام یگان رزمی چون این غواص ها، هرازچندگاهی از لا به لای تاریخ سر بر می‌آورند و دوباره به خط میزنند و خاک دنیازدگی و پوچ اندیشی که آینه دل ما را فرا گرفته را کنار میزنند و اینگونه دوباره با آن دست های بسته شده گره های قلوب زنگار گرفته ما را باز می‌کنند و اصلا خیلی‌ها نمی‌دانند کربلای چهار یعنی چه؟!!😰 🍀بگذریم که کربلای چهار خود راهکار عملیات پیروز کربلای پنج را به فرمانده هان نشان داد و بعثی های سرمست از پیروزی ظاهری در عملیات قبلی اصلا به مخیله شان هم خطور نمی‌کرد در فاصله ۲ هفته از همان منطقه عملیات وسیع دیگری شروع شود. 🌹سلام و درود خدا بر جانبازان و بازماندگان قافله عشق و ایثار
💥وقتی از ساختمان کنسولگری خارج شدم، بطور کامل لباس افغانی پوشیدم. راه که می‌رفتم در تمام طول مسیر کلام و زبان پشتو را مرور و تکرار می‌کردم تا بتوانم با لهجه خودشان صحبت کنم. من بچه دهاتی بودم و با فضای دهات هم آشنا بودم. غذا خوردن برای من مهم نبود. همراه الاغ‌سوارها می‌رفتم و خودم را طبیعی نشان می‌دادم. 🌿 من بیشتر مسیر همراه خانواده سید بودم؛ جز مسیر فرعی‌ای که تصمیم گرفتم از «سرپل» به سمت «بامیان» بروم. الاغی خریدیم و با آن ادامه مسیر را رفتم. به آنها گفتم در سرپل بمانند تا وضعیت «بلخاب» را بررسی کنم. من به اتفاق یکی از افراد این خانواده که الان در قم زندگی می‌کند، راه افتادیم. در طول مسیر بلخاب وقتی با طالبان برخورد کردیم، تصمیم گرفتیم دوباره به سرپل برگردیم و خانواده را از آنجا با یک کامیون به سمت میمنه حرکت دادیم و در نهایت به هرات رسیدیم... 🌿 19 روز طول کشید. 800 کیلومتر راه را پیمودم تا با تحمل انواع مشقات به مرز ایران برسم.من از اینکه درباره خودم حرف بزنم اکراه دارم، اما از آنجا که این داستان به من ختم می‌شود به اجبار از آن حرف می‌زنم. 17 سال است که از حادثه مزارشریف می‌گذرد؛ 17 سال است که به دلایل خاصی که وجود داشت، من را در انزوا گذاشتند. گرچه زندگی را دوست دارم و برای آن تلاش می‌کنم، اما با برخورد هایی که شد، آرزو کردم کاش من هم شهید می‌شدم. 🌿 شهادت این عزیزان تلخ بود، اما این که یک نفر به هر حال توانست از آن ماجرا خود را نجات دهد، شیرین بود. صحنه‌ها را که با خود مرور می‌کنم، می‌بینم بی‌شک این واقعه معجزه بود. 800 کیلومتر پیاده و سواره در آن شرایط آمدم تا خود را به مرز رساندم. ضعفی نشان ندادم. گله‌ام هم از همین است. 🌿 من از دو ماه قبل از آن، درباره وضعیت آنجا با تهران مکاتبه کرده بودم و گفته بودم که شرایط در مزار این‌گونه است. در مزارشریف حجم کار آنقدر زیاد بود که از تاریک‌های صبح بیدار می‌شدم. فهمیدم که لشکر بلخ سقوط کرده و طالبان فرمانده‌هان این لشکر را خریده‌اند و وزیر کشور وقت افغانستان به فرمانده این لشکر گفته بود که هلی‌کوپتری می‌فرستند که از آن طریق از مزار خارج شود. این را که شنیدم، مسأله را تمام‌شده می‌دانستم. فوری فایل‌ها و اسناد محرمانه را مخفی کردم. بچه‌ها را از خواب بیدار کردم و گفتم مزار سقوط کرده است. به شهید صارمی هم برای مخابره اخبار کمک کردم. به سرعت برخی از اسناد را منهدم و برخی دیگر را در جاهای ویژه مخفی کردم... 🌿 نوع کار من طوری بود که مسائل زیادی را می‌دانستم. وقتی شهید ریگی که سرکنسول بود به من می‌گفت باید بمانی، من به آن عمل می‌کردم، وگرنه شرایط طوری بود که می‌خواستم وسایلم را جمع کنم و به تهران برگردم. به من گفتند باید بمانی؛ ماندم، اما تهدیدات را به آنها گفتم... 🌿 بعد از اینکه حادثه پیش آمد، تشخیصم این بود که این اقدامی از سوی پاکستان است، چون قبل از آن، از تهران به ما می‌گفتند ما شما را به پاکستانی‌ها سپرده‌ایم که حافظ شما باشند. وقتی ترکیب این گروه آمدند، معلوم بود که گروهی جدا از طالبان هستند. مأموریتی داشتند، انجام دادند و سریع آنجا را ترک کردند. وقتی یکی از مهاجمان پرسید "آیا می‌توانم با پاکستان تماس بگیرم؟" به آن‌ها شک کردم. همان‌جا مطمئن شدم که کار پاکستان است. وقتی به وزارت خارجه رسیدم هم این موضوع را اعلام کردم. آقای بروجردی که آن زمان نماینده ویژه ایران در امور افغانستان بود، تازه به این موضوع اعتراف کرده که این کار از سوی پاکستان بوده است!.. 🌿 علاءالدین بروجردی پیش از این در مصاحبه‌ای به ایرنا گفته بود: به نظر می‌رسد نیرویی فراتر از طالبان یعنی تشکیلات سازمان استخبارات ارتش پاکستان (آی.اس.آی) در انجام این عمل وحشیانه دخالت داشته است... 🌿 امروز از هر جهت که فکر می‌کنم، می‌بینم برای عملکردم در آن روزها و مسائل پس از آن، سربلندم. هیچ جای ابهامی در عملکرد من نیست و به همه سوالات پاسخگو بوده و هستم و آنچه آن روزها گفته‌ام، هیچ تفاوتی با آنچه که امروز می‌گویم ندارد. برای خودم متأسفم که قدر ما را ندانستند. کار، کار بزرگی بود. نه فقط درباره من، بلکه درباره هر ایرانی دیگر، این ظلم است... 🌿 همه اعضای سفارت، شخصیت‌های بزرگی بودند.شهیدان آقای ناصری، آقایان فلاح و باقری شخصیت‌های کمی نبودند. همه آنها انسان‌های بسیار شریف و عزیزی بودند. شهید صارمی را خیلی دوست داشتم. انسان بزرگی بود. عادت ندارم از کسی بیهوده تعریف کنم. اما شهید صارمی انسان برجسته‌ای بود... راوی: الله‌مدد شاهسون تنها بازمانده ماجرا...
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند... 🌷بمناسبت فرارسیدن هشتم آبان، روز بسیج دانش آموزی👇 🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر  و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس  ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. آنان تمام وسایل بچه‌ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم. نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینی‌بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد. تمام حواسم پیش بچه‌ها بود، خدایا چه بر سر بچه‌ها می‌آورند. جرأت نمی‌کردم از سرنوشت بچه‌ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم. فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بی‌جان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند. ☝ راوی :
به یاد 🌷فرمـانده گفت :👇 ✨اگر مطـمین نیستـی میتـونی برگردی ... ✨غواص جواب داد نـــه ! ✨تا آخر پای امـام 👌 ✨فقط کمی می ترسم 👈 دلـم گیر خـواهـر کوچولوم باشه... ✨ آخـه تو یه حـادثه اقـوامم رو از دست دادم و الان هم خـواهـرم رو سپردم به همسایه ها تا بتونم تو شرکت کنم... ■ کربلای چهار ، ارونـد وحشی ، زمستان سرد ، سوم دیماه ۱۳۶۵ ، فرمانـده داد زد (س) ، (س) (س)، بچه ها بپرید بغل خدا🤔 وارد اروند شوید 👈 بچه ها شروع کردن به خوندن، از اون بالا میآد، یه دسته حوری و.... قصه ی ما اولین نفری بود که تو آب پرید... او اولین نفری بود که به شهادت رسید... سالها طول کشید که پیکرش که همون چند تا استخوان بود، به دست خواهرش رسید😰 شادی روح امام ، شهدا، خصوصا شهدای کربلای چهار بخوانید، فاتحه مع الصلوات
💗حماسه عملیات کربلای چهار 💥دمی_با_شهدای_غواص تا حالا سگ دنبالت کرده ؟🤔نکرده؟😥 خب خداروشکر که تجربشو نداری 😥 اما بزار برات بگم 😪 وقتی سگ دنبالت میکنه 🤕مخصوصا اگه شکاری باشه...😰 خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش 🙄 اما نمیشه... یه ترسی ورت میداره که فقط باید بدویی 😨 امـا...خدا واست نیاره اگه پات درد کنه... یا یه جا گیر کنی 😰 عملیات... کربلای_چهار بود 😣 وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن... مجبور شدیم عقب نشینی کنیم 😩 نتونستیم زخمیا رو بیاریم 😔 بچه های زخمیه غواص تو نیزارهای ام_الرصاص, بوارین, ابوالخضیب و... جاموندن ☹️ چون نه زمان داشتیم و نه شرایط نیزارها نمیذاشت برشونگردونیم 🙁 هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد 😨آخ ...😖 نمیدونم چنتا بودن سگ بودن ... از آن سگهای شکاری 🐶ریخته بودن تو نیزار... بعثیا به سگ های شکاری شون یه ماده ائی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود 😓 هنوز صدای ناله های بچه ها تو گوشمه 😭 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو 😥 داشتن تیکه تیکـ 💔💔💔 کاری از دست ما بر نمیومد 😩 شنیدی رفیق؟😔 دیگه باید چی کار می کردن واسه ما آنقد 😭مردم و خصوصا بعضی از مسئولین در هر رده ای که هستید... راحت پا روی خونشون نزاریم، با رشوه گرفتن، پارتی بازی، اختلاس کردن و... ...🙏🏻 شرمنده_شهدا😞💫
👈 امام خامنه ای: دوهفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشم‌هاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءالله خبر من را هم به‌تان بدهند! 🌷از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت:«هر چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبر شوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم. 🌷پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود. 🌷رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت: «گریه کن» گفتم:«گریه‌ام نمی‌آید». با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست. منبع: ویژه نامه پرواز عرفه   راوی:همسر شهید
🎥 | خانم دباغ 📝 رهبر انقلاب: مرحوم خانم مرضیه‌ی دبّاغ، یکی از کسانی است که میتواند نمایشگرِ حقیقتِ گرایشِ زن در جامعه‌ی اسلامی باشد، نه فقط در جمهوری اسلامی ما؛ در نگاه اسلام، در منطق اسلام، در فرهنگ اسلام. 💢 نهایت شکنجه ساواک👈 و مقاومت فوق تصور👈 یک زن مسلمان و مبارز: ته‌ِگرد را زیر انگشتانش نهادند، چشمان زن بسته بود و جائی را نمی‌دید ناگهان دستانش را به دیوار کوبیدند و سوزن‌ها را از زیر ناخن‌ها تا ته فرو کردند درد، استخوان‌های زن را می‌سوزاند اما لب از لب نمی‌گشود خاموش کردن ته سیگار روی بدن زنها از دوران جنگ ویتنام مُد شده بود و آمریکائی‌ها کشف کرده بودند زنان ویت کُنگ تنها با این شیوه لب به سخن باز می‌کنند زن را روی تخت خواباندند و پس از فحش‌های تکان‌ دهنده و سرگیجه آور حالا سیگارهای خود را روی بدن او خاموش می‌کردند اما بی فایده بود گویی ساواکی‌ها باید به دنبال راه دیگری می‌بودند. زن، دیگر جای سالمی برای شکنجه شدن نداشت آن زن😰 🌹 👈 بود، ملت که برای آرمانش، تا پای جان ایستاد اما این پایان داستان او نیست ساواک برای آنکه مقاومت این زن را بشکند آخر کار رفتند را آوردند و جلوی چشم مادرشان، دردناکترین شکنجه ها را بر روی آنها شروع کردند. 😰 🌹راضیه و رضوان۱۳ و ۱۴ ساله بودند که جلوی چشم مادرشان، آنقدر آنها را زدند و با سیگار سوزاندند که زن دعا می‌کرد دخترکانش زودتر بمیرند تا اینقدر زجر نکشند اما زن مگر حرف می‌زد هرگز و همه می‌دانیم شکنجه فرزند جلو چشم چقدر وحشتناک است اما این کوه صبر لب از لب باز نکرد😰 🌹بعد از انقلاب مسئول تامین امنیت غرب کشور شد و را شناسایی و تار و مار کرد سهم او از انقلاب تنها شکنجه و زندان و نبود، دباغ برای تامین مخارج چند خانواده که تکفل آنان را از دوران نمایندگی مجلس بر عهده گرفته بود بعد از دوران نمایندگی مجلس می کرد هیچ وقت نه باندی داشت، نه به بیت المال دست درازی کرد نه بچه هایش آقازاده و اشراف شدند این روزها، بانوی قهرمان ملت ایران را نه در خیابان انقلاب و بر روی یک سکو در حال دهن کجی به مقدسات یک ملت، بلکه باید در آرامگاه امام خمینی یافت؛ مرضیه حدیدچی شخصیت کاریزماتیک و گمشده نسل ماست؛ نسلی که گویی قهرمان واقعی‌اش را گم کرده و در غیاب حدیدچی‌ها، آرمان‌ها می‌شوند و قهرمان‌های تقلبی جای قهرمان‌های واقعی را گرفته اند...   برشی از زندگی 👈 ()