✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀قسمت #سی_وشش
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود...
و با مشت به سینه ایوب می کوبید.😒👊
نگاهش کردم...
اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد.😢
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند😨😱
سمت تخت
دکتر می گفت:
_" مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
آمدم توی راهرو نشستم....
انگار کتک مفصلی خورده باشم،
دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند،
روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.😣😴
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
فراموشی 😰هم به کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم.
نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده😒
آیدی کانال مشکات الزهرا (س)
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
🆔@meshkatozahraaa
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯