eitaa logo
فرزندی مثل مصطفی
826 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
34 فایل
بسم رب الشهدا والصدیقین این کانال جهت باز نشر خاطرات شهید مصطفی صدرزاده راه اندازی شده است مستقیم زیر نظر خانواده محترم شهید صدرزاده اداره میشه #شهید_مصطفی_صدرزاده
مشاهده در ایتا
دانلود
روز تاسوعا سال ۱۳۹۴ سر سجاده نشسته بودم. آن روز با تمام روز‌ها فرق می‌کرد. نماز صبحم که تمام شد، بغض و نگرانی امانم را برید. پدر مصطفی وارد اتاق شد، با دلشوره گفتم: «می‌ترسم! امروز تاسوعا است! روز نذر ما!» آقا محمد گفت، «بی بی! خودت را اذیت نکن. توکلت به خدا باشد!» مدام به تلفن همراه خود نگاه می‌کردم. همانند هر روز، منتظر پیام صبح بخیر مصطفی بودم. اما پیامی نمی‌آمد. گونه خود را بر روی شیشه بخار گرفته ماشین چسباندم و در دل، مصطفی را صدا کردم. چشمانم را بستم. آقا محمد دستان یخ کرده‌ام را گرفت و گفت، «برایش آیت‌الکرسی بخوان!» مدام آیت الکرسی می‌خواندم، اما مگر دلم آرام می‌گرفت؟! پشت چشمان بسته‌ام تصورش کردم و آرام در آغوش کشیدمش. چقدر دلم برای بوییدن و بوسیدنش تنگ شده بود. حتی در خیال خود تصور کردم لاغرتر از همیشه شده بود. این بار چقدر رفتن مصطفی طول کشید. نمی‌دانم چرا حواس وی به دلتنگی ما نبود. صفحه گوشی خود را روشن کردم و میان عکس‌های مصطفی چشمم به عکسی افتاد که چند روز پیش برای من فرستاده بود. سوار هلی‌کوپتر و آماده پرواز شده بود. برای وی پیام فرستادم، «عزیزم، آموزش خلبانی می‌بینی؟» جواب آمد، «اگه عمری باشد، بله!» پاسخ دادم، «آفرین، من یک سرباز ماهر می‌خواهم، دلم نمی‌خواهد لاف زده باشم.» شکلک خنده فرستاد و نوشت، «خلبانی که سهل است؛ من برای حضرت زینب (س) اگر لازم باشد، به فضا هم می‌روم!» پدر مصطفی صدایم می‌کند که خانم حواس شما کجاست؟! سرم را می‌چرخانم و بی رمق می‌گویم، «پیش مصطفی!» مداح روضه حضرت عباس (ع) می‌خواند. دلم می‌لرزید. از صبح بی‌قرار مصطفی بودم. اشک‌هایم تمام صورتم را پر کرده بود. به ساعت نگاه کردم. ۱۱ و ربع بود. انگار یکی دست کرده میان قفسه سینه من و داشت قلبم را از جا می‌کند. از حضرت عباس (ع) می‌خواستم خودش آرامم کند. روضه تمام نشده بود، که به خانه برگشتم. نمی‌دانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت، «پسر مصطفی بی‌حال است، برای کمک به همسر وی، به خانه آن‌ها بیا» فهمیدم مصطفی... صدایم لرزید... پرسیدم، «از مصطفی خبری شده؟!» پاسخ داد، «مجروح شده.» یقین پیدا کردم که مصطفی شهید شده است. تا نیمه‌های شب همسر مصطفی کنار تلفن بود تا خبری از اوضاع وی بگیرد. متوجه تماس‌های بین برادر و پسرم شدم. دلم طاقت نیاورد. خودم به برادرم زنگ زدم و جویای خبر شدم. نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. سپس به سختی گفت، «خبر خوبی به من نداده‌اند، ان شاءالله که دروغ است!» تلفن را قطع کردم. ساعت ۱۱ و نیم شب بود که در صفحه یادواره شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند. با گریه از خانه‌شان بیرون آمدم و گفتم، «مصطفی خیلی بی‌معرفت هستی! هیچ‌وقت با گریه از منزل‌تان خارج نشده بودم!» @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
🍃🌸🍃 اتاقش یک قفسه کتابی داشت که دیگر جوابگوی حجم کتاب‌هایش نبود. پیشنهاد دادم که در اتاقش یک کمد دیواری درست کند تا بزرگتر باشد، به همین منظور قفسه کتاب را خالی کرد و کتاب‌ها چند ماهی در گوشه اتاق جمع‌آوری شده بود. من یک روز به شوخی به او گفتم که اگر برایت اتفاقی بیفتد، اینجا می‌خواهیم مراسم برگزار کنیم، اینطوری که نمی‌شود؛ کمد را درست کن و این کتاب‌ها را از روی زمین جمع کن. همان روز رفت و سفارش طبقات کمد را داد و تا صبح در حال اندازه‌گیری و نصب طبقات آن بود. فرش اتاقش را هم شسته بود. پسرم مهیای رفتن بود. 🍃راوی: به نقل از مادربزرگوار شهید🍃 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
🍃🌸🍃 اتاقش یک قفسه کتابی داشت که دیگر جوابگوی حجم کتاب‌هایش نبود. پیشنهاد دادم که در اتاقش یک کمد دیواری درست کند تا بزرگتر باشد، به همین منظور قفسه کتاب را خالی کرد و کتاب‌ها چند ماهی در گوشه اتاق جمع‌آوری شده بود. من یک روز به شوخی به او گفتم که اگر برایت اتفاقی بیفتد، اینجا می‌خواهیم مراسم برگزار کنیم، اینطوری که نمی‌شود؛ کمد را درست کن و این کتاب‌ها را از روی زمین جمع کن. همان روز رفت و سفارش طبقات کمد را داد و تا صبح در حال اندازه‌گیری و نصب طبقات آن بود. فرش اتاقش را هم شسته بود. پسرم مهیای رفتن بود. 🍃راوی: به نقل از مادربزرگوار شهید🍃 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1