#کلام_یار 🌸🎤
#از_نذرم_پشیمان_نیستم.
لحن صدای مادر مصطفی کمی آرامتر میشود صدایش میلرزد و میگوید:
من واقعا از دل و جان او را نذر کرده بودم. پشیمان هم نیستم. زمانی که خبر شهادت مصطفی را به من دادند همان شب از حضرت زینب (سلام الله علیها) تشکر کردم که نذرم را قبول کردند.
بغض مادر سخت گلویش را میفشارد حتی خیس بودن چشمها لحظهای من را نیز سخت درگیر خود میکند، اما هر دو مصاحبه را ادامه میدهیم.
مادر ادامه میدهد: این نذر را با تمام وجودم کرده بودم و خوشحالم از اینکه من و پسرم را قبول کردند. حضرت زینب (سلام الله علیها) پسرم را به عنوان سرباز برادرش پذیرفت. ممنون شان هستم.
✍️ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار 🌸
#دلتنگی_شهدایی
مصطفی باوجود مشغله ای که داشت، اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد👌
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار، مشغول شستن ظرفها میشه عمهی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم🍽
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
✍️ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار📱🎤
#دلتنگی_شهدایی
ارتباط با شهدا
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...
✍️راوی : دوست و همرزم شهید صدرزاده :
ابوعلی ( #شهید_مرتضی_عطایی )
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مهدی_صابری 💔
https://eitaa.com/meslemostafaa
#فرزندی_مثل_مصطفی
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی
سال هشتاد حوزه علمیه بود ، می خواست بره نجف برای درست خوندن ، ولی جور نشد. خیلی تلاش کرد که بره ، یه جورایی احساس می کنم که سرنوشتش از همون سال ها گره خورده بود و بار ها رفته بود زیارت .
یه دفعه روز عاشورا بمب گذاشته بودن نزدیک حرم . من اون موقع گفتم مصطفی دیگه رفت !
از اون موقعی که به دنیا اومد من همش در استرس بودم ولی ... کاش هنوز تو همون استرس بودم و امید برگشتنش رو داشتم . 💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار 💔
#دلتنگی_شهدایی
ابوعلی تعریف میکرد میگفت بعد از پیروزی توی هرعملیات، با بچه های گردان جمع میشدیم و یه عکس دسته جمعی(مثل این عکس) ، توی منطقه میگیرفتیم....
یادم نمیره وقتی این عکس رو برام فرستاد، هنوزم بغض داشت....
گفت این عکس رو بعد از پیروزی توی عملیاتی که #سید_ابراهیم شهید شد گرفتیم
و اگر دقت کنید اینجا توی عکس، من جای خالیش رو با لباس خونیش پر کردم و دست دور گردنش انداختم😭
راوی : #شهید_مرتضی_عطایی 💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار |🎧🎤|
#دلتنگی_شهدایی ❤️
یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم میزدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟! در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست، هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسیهایی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم. حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟!
..پدرش گفت آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفتم هیچی حق با توست برو بخواب..😊✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
✍ راوی
پدر بزرگوار شهید
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#اربعین #امام_حسین
#کلام_یار 🎤
سروده شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔
《چشمم به سوی درب مانده تا بیایی
تا با طلوع نور در فردا بیایی》
《این هفتمین ماه است رفتی از بر من
تا رو کنی، رو سوی این تنها، بیایی》
《با قلب خونین مینویسم نامه ها را
شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی》
《این اشکها مرهم به روی درد من نیست
شاید ببینی اشکهایم را، بیایی》
《شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان
اما بدان چشم انتظارم تا بیایی》
《آخر تو که هم زنده و هم مهربانی
باید در این قحطی جانفرسا بیایی》
قحطی ایمان، عاطفه، رحم و مروت
باید نمایی یک نظر بر ما، بیایی》
《در کربلای سوریه عباس بودی
عباس زینب، میشود فردا بیایی؟》
《فردا قرار ظهر را در یاد دارم
گل میفشانم جاده ها را تا بیایی》
《در ظهر آدینه، نرفتی، آمدی تو
میخوانمت سید، دوباره تا بیایی》
۲۴ اردیبھشت ۱۳۹۵ ساعت ۱:۱۳ بامداد
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
سروده ای از شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔
"دوباره خيره به عكست هنوزم جنگ است
دلم براى شب نوحه خوانيت تنگ است"
"غروب و عكس تو و باز درد دورى تو
دريغ از نم اشكى كه بغضم از سنگ است"
"چه شد قرار من و تو در اربعين حسين
چه شد تو رفتى و اما كميت من لنگ است"
"هزار بار پس از تو نرفته برگشتم
چه شد كه طى مسيرم شبيه آونگ است"
"نفس به ياد تو گاهى مسلسل و تك تير
صداى قلب من و تيرها هماهنگ است"
"هنوز باور من نیست پر کشیدن تو
دلم برای نگاهت، چقدر دلتنگ است"
"تمام شادى و اشكم...تمام احساسم
تمام زمزمه ام اين نوا و آهنگ است"
"چقدر اين تن خاكى براى من تنگ است
نفس كشيدن من بعد مصطفى سخت است"
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#کلام_یار 🎤
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار📱🎤
#دلتنگی_شهدایی
ارتباط با شهدا
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...
✍️راوی : دوست و همرزم شهید صدرزاده :
ابوعلی ( #شهید_مرتضی_عطایی )
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مهدی_صابری 💔
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار |🎧🎤|
#دلتنگی_شهدایی ❤️
یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم میزدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟! در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست، هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسیهایی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم. حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟!
..پدرش گفت آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفتم هیچی حق با توست برو بخواب..😊✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
✍ راوی
پدر بزرگوار شهید
#اربعین
#امام_حسین
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار ☺️❤️
#دلتنگی_شهدایی
دوست شهید
🔸مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهرهاش به نوجوانان میخورد اما هر کس با او صحبت میکرد متوجه میشد از سن و سالش بیشتر میفهمد و همه میگفتند واقعا عین گمشده ها دنبال مرادش میگردد. به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم اگر اینجا پیدا نکنم جای دیگر حتما پیدا میکنم.
به نظرم به دلیل فیزیک توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد، اصلا به قد و قواره مصطفی میخورد یک چریک باشد و اهل مبارزه چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده باش بود.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa
#کلام_یار 🎤
با هم رفتیم زیارت...
حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقهای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم.
به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مرتضی_عطایی 💚
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa