طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
#باالتماس
🌨در سرمای زمستان سال ۶۲ حوالی دفتر ریاست جمهوری در پاستور، پسر بچهای خود را به محافظان رئیسجمهور وقت رساند و اصرار کرد که با رئیسجمهور ملاقات کند.
جناب رئيسجمهور خطاب به سرتیم حفاظت فرمود که: «اجازه بدهید بیاید.»
پسر بچه با جثهای کوچک و صورت سرخ و سرمازده و خیس اشک جلو آمد. آقای خامنهای💞 دست چپش را دراز کرد و با صدایی رسا فرمود: «سلام بابا جان! خوش آمدی.»
پسرک با صدایی که از شدت بغض و هیجان میلرزید با لهجهی غلیظ آذری سلام کرد.
آقای رئیسجمهور دستهای سرد و خشک شدهی او را در دست گرفت و از او پرسید: «خوبی پسرم؟!»
پسرک فقط سر تکان داد.
آقای خامنهای💞 با زبان آذری پرسید:
«پسرم اسم شما چیست؟!»
او تمام قوایش را در زبانش جمع کرد و گفت:
«آقاجان! من مرحمت هستم. از روستایی در استان اردبیل، تنهایی به تهران آمدهام و از شما خواهشی دارم. خواهش میکنم دستور بدهید دیگر کسی روضهی حضرت قاسم(ع) نخواند.»
_ چرا پسرم؟!
_ آقا جان! حضرت قاسم۱۳ سال داشت و امام حسین علیهالسلام به ایشان اجازه دادند به میدان برود.
ناگهان بغضش ترکید و ادامه داد:
«آقا جان! من هم ۱۳ سال دارم؛ اما فرماندهی سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم.»
همهی چشمها خیس اشک بود.😢
آقای خامنهای رو به سرتیم محافظان گفت:
«با فرماندهی سپاه اردبیل تماس بگیرید و بگویید این آقا مرحمت رفیق ماست؛ و اجازه بدهید هرکجا میخواهد برود.»
بعد مرحمت را در آغوش گرفت و در گوش او گفت:
«سلام مرا به بچههای جبهه برسان!»
مرحمت وارد تیپ عاشورا به فرماندهی آقا مهدی باکری شد.
وقتی گزارشگر تلویزیون📺 از مرحمت پرسید:
«چطوری به اینجا آمدی؟!»
جواب داد: «با التماس»
_ چطوری این گلولهها را بلند میکنی؟!
_ با التماس.
_ میدانی چطوری 🥀شهید میشوند؟
لبخندی زد و گفت: «با التماس»
سرانجام مرحمت بالازاده در عملیات بدر، در جزیرهی مجنون، در اثر اصابت ترکش به گلو و چشمش به فیض شهادت نائل آمد.
✍🏻 عاطفه قاسمی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_مرحمت_بالازاده
#شهدای_دانش_آموز