♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_حسین_خرازی
◀️ ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش میگفت: «خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زندهس؟ مردهس؟» میگفتم: «کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه که یه وجب، دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبهها گفت: «حسین خرازی را دعا کنید». آمدم خانه به مادرش گفتم. گفت: «حسینِ ما رو میگفت؟» گفتم: «چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟» نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_حسین_خرازی
◀️ فرماندههای گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو؛ همهمان بلند شدیم. سرخ شد، گفت: «بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم: «حاجی! خواهش میکنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا».
باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر، میگفت: «نمیآم. شماها بلند میشید.» قول دادیم بلند نشویم!
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_حسین_خرازی
◀️ بیمارستان شلوغِ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق که میرفت بیرون گفت: «بهش برسید. خیلی ضعیف شده». بهش کمپوت گیلاس تعارف کردم. گفت: «نمیخورم.» گفتم: «چرا آخه؟» گفت: «اینا رو برای چی آوردن اینجا؟» -مریضها را نشان میداد- گفتم: گرمازده شدن خب.
- منو برای چی آوردن؟!
- خب شما هم گرمازده شدین.
- پس میبینی که فرقی نداریم؛ نمیخورم.
- حسینآقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط. گفت: «هروقت همهی بچههای لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم میخورم!»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #حاج_حسین_خرازی
◀️ فرمانده بیتوقع:
گفت: «امشب من این جا بخوابم؟» گفتم: «بخواب. ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشهی سنگر بود. گفت: «اون مال کیه؟» گفتم: «مال هیشکی. بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش. دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز، بچهها بهش میگفتند: «حاج حسین شما جلو بایستید.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی