eitaa logo
شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊
93 دنبال‌کننده
1هزار عکس
476 ویدیو
3 فایل
سلام دوستان کپی از کانال شهید محمد هادی ذوالفقاری آزاد نیست✨🌈 لینک ناشناسی👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17005115188840
مشاهده در ایتا
دانلود
📌پسرک فلافل فروش قسمت شانزدهم هادی بعد از دورانی كه در فلافل فروشی كار مي كرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد. در حجره ی يكی از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهی توانایی خود را نشان داد. صاحب كار او از هادی خيلی خوشش آمد. خيلی به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد. چك ها و حساب های مالی صاحبكار خودش را وصول می كرد. آن ها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چك های سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار می دادند. كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش می شد و با موتور كار می كرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينه ی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالی نداشت. يادم هست روح پاك هادی در همه جا خودش را نشان می داد. حتی وقتی با موتور مسافركشی می كرد. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت هفدهم ....دوستش می گفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش را به اين شخص داد!! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكالت بسیاری ازدوستان و آشنايان باز كرد. به بسیاری از رفقا قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی ... ❇من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادی حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازهای برد كه خودش كار می كرد. من اين گونه وارد بازار آهن شدم. به صاحب كار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم. هادی مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ی بسيجی فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطرهای كه دارم بازداشت هادی بود! هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اين كه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد. 🗣راوی مهدی ذوالفقاری (برادر شهید) 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت هجدهم شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسی را خسته نمی كرد. در ايامی كه با هم در مسجد موسی ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين روزهای زندگی ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتی كار بسيج تمام شد هادی گفت: بچها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا!؟ وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم . گفتيم: باشه، ما هستيم. هادی رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضی از بچها كه هادی را نمی شناختند، فكر می كردند يك ماشين 🚗مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوی مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جای سالم اين ماشين موتورش بود كه كار می كرد و ماشين راه می رفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعنی لامپ های ماشين كار نمی كرد❗.... 🗣راوی یکی از دوستان شهید 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت نوزدهم رفقا با ديدن ماشين خیلی خنديدند. هر كسی ماشين را می ديد می گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسير از نور چراغ قوه استفاده می كرديم. وقتی هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون می گرفتيم و به سمت عقب راهنما می زديم. خلاصه اينكه آن شب خیلی خنديديم. زيارت عجیبی شد و اين خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود. بعضی بچه ها شوخی می كردند و می گفتند: ميخواهيم برای شب عروسی، ماشين هادی را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 🗣راوی یکی از دوستان شهید 🔰ادامه دارد ...🔰
پسرک فلافل فروش قسمت بیستم و بیست و یکم سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی بود كه هيچ كس از نتيجه ی آن خبر نداشت❗ بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداكثری مردم، نقشه های شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يكباره اتفاقاتی در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات كرد. صدای استكبار از گلوی دو كانديدای بازنده ی انتخابات شنيده شد. ⚠️يكباره خيابان های مركزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بی بی سی شد‼ هادی در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار می كرد. اما بيشتر وقت او پيگيری مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار می آمد مستقيم به پايگاه بسيج می آمد و از رفقا اخبار را می شنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهی خيابان های مركزی تهران بود. می گفت: من دلم برای اينها می سوزد، به خدا اين جوانها نمی دانند چه مي كنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت⁉ يك روز هادی همراه سيد علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند...... جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روی آن نصب بود. هادی و سيد علی از موتور پياده شدند. جرئت می خواست كسی به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همه ی عكس ها را كنده و پارچه ی سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه گر بخواهد كاری كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بی بی سی اين صحنه را نشان داد. در ايام فتنه يكی از كارهای پياده نظام دشمن، كه در شبكه های ماهواره ای آموزش داده می شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روی ديوارها و ... بود. هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولایت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ریزی از آن سوی مرزها، همه ی اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده ميشد به سمت رهبری انقلاب رفت❗ آنها در شبكه های ماهواره ای تبليغ می كردند كه چگونه در مكان های مختلف روی ديوارها شعارنويسی كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روی ديوارها شعار نوشته بودند. هادی از هزينه ی شخصی خودش چند اسپری رنگ تهيه کرد و صبح های زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابان های محل با موتور دور می زد. اگر جایی شعاری عليه مسئولان روی ديوار می ديد، آن را پاک می کرد. يكی از دوستانش ميگفت: يک بار شعاری را گوشه ای از پل عابر ديده بود به من اطلاع🗣 داد که یک شعار را فلان جا در فلان قسمت نوشته اند من دارم می روم که آن را پاک کنم..... 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و دوم گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشته اند⁉ گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه ي مردم پاي انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ي جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاري روضد حکومت روديوار بنويسند و مابرويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره❓ چرا اين همه وقت می گذاري تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک مي ُ کني، خب دوباره مي نويسند❗ گفت: نه، اين كساني كه مي نويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند. در ثاني اين ها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط ميشه به حساب رهبري و نظام میگذارند. اينها همه برنامه ريزي شده است. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست سوم به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود❓ ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاکاردبزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبري‼ لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات⁉ يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم⁉ خنديد و گفت: امروز مي خوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه مقری بود كه نيروهاي بسيج در آن بودند رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون.. سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار...... 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و چهارم ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند. از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام مي گذاشت. اگر مي گفتيم فلان مسجد مي خواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك مي خواهد، دريغ نمي كرد. اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار مي كرد. از شستن و پخت و پز گرفته تا ... تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود. و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت. هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها دور هم جمع مي شدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري مي كردند. هادي در اين هيئت مداحي هم مي كرد. همه او را دوست داشتند. ‼اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود. من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه مي گفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم..... 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و پنجم گفتم: چه كاری؟ گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نمی شناسد. لاقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ی شهيد آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه اي از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل برسانيم. كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهدای محل جمع آوری شد. هادی در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرم افزارهای كامپيوتری را ياد گرفت. استعداد او برای فراگرفتن اين كارها زياد بود. تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازه ی مشخص طراحی كردند. بنر تهيه می شد. بعد هم با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبی در آورد. كار خیلی سريع به نتيجه رسيد. هادی وانت پدرش را می آورد و با يك دريل و... كار را به اتمام می رساند. ّ بيشتر کوچه های محل ما با تابلوهای قرمزرنگ شهدا مزین شده بودبرخی ها مخالف اين حركت بودند! حتی از بچه های بسيج! ميگفتند شما اين كار را می كنيد، ولی يك سری از اراذل و اوباش اين تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت می كنند. ❗اما حقيقت چيز ديگری بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان ما بود. الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادی و دوستانش را روی ديوارهای محل می بينيم. 🔰ادامه دارد... 🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و ششم يادم هست در خاطرات ابراهيم هادی خواندم كه هميشه دنبال گره گشایی از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكلاتت مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتی را در هادي ذوالفقاری ديدم. او ابراهيم هادی را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جای پای ابراهيم می گذاشت. هادی صبحها تا عصر در بازار آهن كار می كرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار می كرد. اما چيزی برای خودش خرج نمی كرد. وقتی می فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالی دارد دريغ نمی كرد. يا اگر ميفهميد كه شخصی احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض می كرد و كار او را راه می انداخت. هادی چنين انسان بزرگی بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسی هم نگفتم، اما هادی تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغی را آماده كرد و به من داد. زمانی كه ميخواستم عروسی كنم نيزهفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه ی پس اندازش بود. او لطف بزرگی در حق من انجام داد ومن کم کم پولش را پس دادم. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و هفتم زمانی كه برای تحصيل در قم مستقر شده بودم، يك روز به هادی زنگ زدم و گفتم: فاصله ی حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور دارم، اما نه پول💵 دارم و نه موتورشناس هستم. هنوز چند ساعتی از صحبت ما نگذشته بود كه هادی زنگ زد. گوشی را برداشتم. هادی گفت: كجایی⁉ گفتم: توی حجره در قم.گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم❓ ‼تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد. نمی دانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت. بعدها فهميدم كه هادی برای بسياری از اطرافيان همين گونه است. او راه درست را انتخاب كرده بود. هادی اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش مورد قبول واقع شود. كارهاي او مرا ياد حديث امام كاظم در بحاراالنوار، ج ۷۵ ،ص ۳۷۹ فرمودند: همانا نيكی كردن به برادرانتان در حد توانتان است واگر چنين نکنيدهيچ عملی از شما پذيرفته نمی شود. هادی درباره ی كارهایی كه انجام ميداد خيلی تودار بود. از كارهايش حرفی نمی زد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادی فهميديم. وقتی هادی شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيیی افتاد. من در كنار برادر آقا هادی در مسجد بودم. يک خانمی آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه می كرد و اشك می ریخت.... 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و هشتم آن خانم همانطور که به تصویر شهید نگاه میکرد اشک می ريخت. كسی هم او را نمی شناخت. بعد جلو🚶 آمد و گفت: با خانواده ی شهيد كار دارم. برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادی است، اما برادر شهيد هم او را نمی شناخت. اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالی خوبی نداشتيم. خيلی گرفتار بوديم. برادر شما خيلی به ما کمک کرد. ‼برای ما عجيب بود. همه جور از هادی شنيده بوديم اما نمي دانستيم مخفيانه اين خانواده را تحت پوشش داشته! حتي زمانی كه هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهی را رها نكرد. در مراسم تشييع هادی، افراد زيادی آمده بودند كه ما آنها را نمی شناختيم. بعدها فهميديم كه هادی گره از كار بسياری از آنان گشوده بود. 🗣راوی:حجت السلام سمیعی 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت بیست و نهم اين سخنان را از خيلی ها شنيدم.اينکه هادی ويژگی های خاصي داشت. هميشه دائم الوضو بود. مداحی مي کرد. اکثر اوقات ذکر سينه زنی هيئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهي به شوخی می گفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم. يا می گفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين و گريه برای ايشان بود. واقعاً برای ارباب با سوز اشک می ريخت. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعريف می کرد، خيلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد❗ يعنی ما کاری نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ی کارها برای خداست. حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان هم سن سالش نبود.دغدغه مندتر و جهادی تر از ديگر جوانان بود. انرژی اش را وقف بسيج و کار فرهنگی و هيئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنيدم که دوستانش می گفتند:هادی اين سالهای آخر وقتی ايران می آمد بارها روی صورتش چفيه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته می شود. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی ام خیلی دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنری پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب نوشته شده بود. می گفت نبايد بگذاريم حرم عمه ی سادات، دست تروريست ها بيفتد. وقتی مي خواست برای نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا می خواهد اين گونه باشد. در ميان فيلم ها به خداحافظ رفيق خیلی علاقه داشت. سی دی فيلم را تهيه کرد و برای خانواده پخش نمود. خواهرش می گفت: من مدتها فکر ميکردم هادی هم مثل آدم های درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا می رود. صحنه های اين فيلم همه اش جلوی چشم های من است. همه اش نگران بودم می گفتم نکند شباهت های هادی با محتوای فيلم اتفاقی نباشد! هادی مثل ما نبود که تا يک اتفاقی می افتد بيايد برای همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نمی زد. آرامش در کلامش جاری بود. برادرش می گفت: »نمی گذاشت کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پيش می آمد، سريعاً از دل طرف درمی آورد. هادی به ما می گفت يکی از خاله هايمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتيم نه خاله مان. ولی همه اش مي گفت بايد بروم حلالیت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسي با دلخوری از او جدا شود. 🔰ادامه دارد...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و سوم حرفی نداشتم بزنم. گفتم: هادی، ميدونی درس های حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره❓ ميدونی بعدها گرفتاری مالی برات ايجاد ميشه؟ اگه به فكر پول هستی، از فكر حوزه بيا بيرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت می برم. اگر مشكل مالی پيدا كردم، ميرم كار می كنم. ميرم يه فلافل فروشی وا ميكنم❗ خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق جزم كرده. فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه ی علميه ی حاج ابوالفتح رفتيم. مسئول پذيرش حوزه سؤالاتی را پرسيد. هادی هم گفت: 23 سال دارم. پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودی می گيرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در كلاسها شركت كنيد تا ببينيم شرايط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه بدهيد كه... مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد. بعد از خواهش و تمنای هادی، با سفر كربلای او موافقت شد. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و پنجم نه تنها من كه بيشتر رفقا اعتقاد دارند كه هادی هر چه می خواست در اين سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقی که بايد برای هادی می افتاد، در همين سفر رخ داد. در حرم ها که حضور می يافتيم حال او با بقيه فرق می کرد. اين موضوع در سوز و صدا و حالات ايشان به خوبی مشخص بود.در زيارت ها بسيار عجيب و غريب بود. اتفاقی که در آن سفر افتاد، تحول عظيم در شخصيت هادی بود که ايشان را زير و رو کرد. بالاخره همه ی ما که در آن سفر حضور داشتيم اهل هيئت بوديم، اما همه احساس می كرديم كه اين هادی با هادی قبل از سفر به كربلا خيلی تفاوت دارد. ديگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبری نبود! او در کربلا فهميد كجا آمده و به خوبی از اين فرصت استفاده كرد. پس از آن سفر بود كه با يكی از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصيل علوم دينی ياری اش کند. بعد از سفر كربلا راهی حوزه ی علميه ی حاج ابوالفتح شد. ما ديگر كمتر او را می ديديم. يك بار من به ديدن او در محل حوزه ی علميه رفتم. قرار شد با موتور هادی برگرديم. در مسير برگشت بوديم كه چند خانم بدحجاب را ديد. جلوتر كه رفت با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ كن. بعدحركت كرد. توی راه با حالتی دگرگون گفت: ديگه از اينجا خسته شدم. اين حجاب ها بوی حضرت زهرا نمی ده. اينجا مثلا محله های مذهبی تهران هست و اين وضعيت رو داره‼ 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و دوم هادی پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابی غير حضوری درس می خوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به زودی ديپلم می گيرم.ُ خيلی خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله، خيلی خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شركت كن. مثل خیلی بچه های ديگه. هادی گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله، حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت. مگه ما چقدر دكتر و مهندس ومتخصص می خوايم. اين همه فارغ التحصیل داريم. پس بهتره يه درسی رو بخونم كه هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثانی اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، می تونيم از خارج وارد كنيم. اما اگه امثال شهيد مطهری نداشته باشيم، بايد چی كار كنيم. تا آخر حرف هادی را خواندم. او خيلی جدی تصميم گرفته بود وارد حوزه شود. برای همين با من مشورت می كرد. هادی ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهی برايم مهم نيست. اينكه به من بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من می خوام علمی رو به دست بيارم كه لااقل برای اون دنيای من مفيد باشه. از طرفی ما داريم توی مسجد وبسيج فعاليت می كنيم هرچقدراطلاعات دينی ما كاملتر باشه بهتر می تونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم. می دانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علی مصطفوی می زد. زمانی که سيد علی زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادی هم بارها در حوزه ی علميه ی امام القائم (عج)به ديدن سيد علی می رفت. از وقتی سيد علی از دنيا رفت، هادی انسان ديگری شد. علاقه به حوزه ی علميه از همان زمان در هادی ديده شد. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و چهارم از مدتها قبل شاهد بودم كه كتاب خصائص الحسينيه را در دست دارد و مشغول مطالعه است. هادی مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوری كه از زيارت امام حسين در قلب ما پديد آمده بود، در او چند برابر بود. به ما می گفت: امام صادق فرموده اند: هر كس به زيارت امام حسين نرود تا بميرد، درحاليكه خود را هم شيعه ی ما بداند، هرگز شيعه ی ما نيست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتيان است. در جای ديگری می فرمايند: زيارت حسين بن علی بر هر كسی كه ايشان را از سوی خداوند،(امام)می داندلازم و واجب است. هر كه تا هنگام مرگ، به زيارت حسين نرود، دين و ايمانش نقص دارد. از طرفی كلام بزرگان را نيز به ما متذكر می شد كه می فرمودند: برای اينكه دين شما كامل شود و نقايص ايمان و مشكلات اخلاقی شما برطرف شود حتماً به كربلا برويد. خلاصه آنچنان در ما شور كربلا ايجاد كرد كه برای حركت كاروان لحظه شماری می كرديم. شهريور ۱۳۹۰ بود. مقدمات كار فراهم شد. با تعدادی از بچه های کانون شهيد آوينی از مسجد موسی ابن جعفر راهی کربلا شديم. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و ششم بعد با صدایی گرفته ترگفت:خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توی خيابون برم. من مطمئن هستم چشمی 👀 كه به نگاه حرام عادت كنه خيلی چيزها رواز دست ميده. چشم گنه کار لایق شهادت نميشه. هادی حرف می زد و من دقت می كردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادی هنوز در كربلا مانده. با خودم گفتم: خوش به حال هادی، چقدر خوب توانسته حال معنوی کربلا را حفظ كند. هادی بعد از سفر كربلا واقعاً كربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هيچ گاه به دنيای مادی ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود كه آقا دعوتش كرد. پنج ماه پس از بازگشت از كربلا، توسط يكی از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه ی علميه نجف را فراهم كرد. بهمن ماه ۱۳۹۰ راهی شد. ديگر نتوانست اينجا بماند.برای تحصيل راهی نجف شد. يكی از دوستان، که برادر شهيد و ساكن نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادی راهی شهر نجف شد. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و هفتم سال اول طلبگی هادی بود. يك روز به او گفتم: ميداني شهريه ای كه يك طلبه می گيرد، از سهم امام زمان( عج) است. با تعجب نگاهم كرد و گفت: خب شنيدم، منظورت چيه⁉ گفتم: بزرگان دين می گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشكال پيدا می كند. كمی فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ی علميه شهريه نگرفت❗ با موتور كار می كرد و هزينه های خودش را تأمين می كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج)نرفت. هادی طلبه ای سخت كوش بود. در كنار طلبگی فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگی های او دقت در حلال و حرام بود. او بسيار احتياط می كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال می دانند. او به نوعی راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت می كرد كه كارهايش مشكل شرعی نداشته باشد. به بيت المال بسيار حساس بود، حتی قبل از اينکه ساکن نجف شود. يادم هست گاهی در پايگاه بسيج درس می خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام می شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون می آمد‼ 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و نهم می گويند اگر می خواهی شيعه ی واقعي آقا ابا عبدالله را بشناسی سه بار در مقابل او نام مقدس حسين را بر زبان جاری كنيد. خواهيد ديد كه محب و شيعه ی واقعی حالتش تغيير كرده و اشك در چشمانش حلقه می زند. شدت علاقه و محبت هادی به امام حسين وصف ناشدنی بود. او از زمانی كه خود را شناخت در راه سيد و سالار شهيدان قدم بر می داشت. هادی از بچگی در هيئت ها کمک مي کرد. او در کنار ذکرهایی که هميشه بر لب داشت، نام ياحسين را تکرار می کرد. واقعاً نمی شود ميزان محبت او را توصيف كرد. اين سال های آخر وقتی در برنامه های هيئت شركت می كرد، حال و هوای همه تغيير می كرد. يادم هست چند نفر از كوچكترهای هيئت مي پرسيدند: چرا وقتي آقاهادی در جلسات هيئت شركت می كند، حال و هوای مجلس ما تغيير می كند؟ ما هم می گفتيم به خاطر اينكه او تازه از كربلا و نجف برگشته. اما واقعيت چيز ديگری بود. محبت آقا ابا عبدالله با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود. او تا حدودی امام حسین را شناخته بود. برای همين وقتی نام مبارك آقا را در مقابل او می بردند اختيار از كف می داد. وقتی صبح ها برای نماز به مسجد می آمد. بعد از نماز صبح در گوشه ای از مسجد به سجده می رفت و در سجده كل زيارت عاشورا را قرائت می كرد. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت سی و هشتم او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه می شد. شرايط خانه به گونه ای نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. برای همين اين کار را می کرد. داخل راه رو لامپ هایی داريم که شب نيز روشن است. هادی آنجا در سرما می نشست و درس می خواند! يك بار به هادی گفتم: چرا اينجا درس ميخوانی❓ تو حق گردن اين گچ كاری پايگاه داری همه ی در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مزدگچ کاری كردی. همه ی تزئينات اينجا كار شماست.خب بمون توی پايگاه و درس بخوان. تو كه كار خلافی انجام نميدی . هادی گفت: من اين درس رو برای خودم می خوانم. درست نيست از نوری که هزينه اش را بيت المال پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفی چون می دانم اين لامپها تا صبح روش است اينجا می مانم. اما بيشترين احتياط او درباره ی غذا بود. هر غذایی را نمی خورد. البته دستور دين نيز همين است. برخی از بزرگان به غذایی كه تهيه می شد دقت می کردند. در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذای خودش و اينكه از چه راهی به دست آمده بنگرد. در تهران وقتی غذایی تهيه می کرديم می گفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟ وقتی می گفتيم پخت مادر است خوشحال می شد، اما غذاهایی ديگر را خيلی تمايل به خوردنش نداشت. 🔰ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش قسمت چهلم هادی هر جا ميرفت برای هيئت امام حسين هزينه می كرد. درباره ی هيئت رهروان شهدا كه نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه جزءبانيان هزينه های هيئت بود. زمانی که هادی ساکن نجف بود، هر شب جمعه به کربلا می رفت. در مدت حضور در کربلا ازدوستانش جدا می شد و خلوت عجیبی با مولای خود داشت. خوب به ياد دارم که هادی از ميان همه ی شهدای كربلا به يك شهيد علاقه ی ويژه داشت. بعضی وقتها خودش را مثل آن شهيد می دانست و جمله ی آن شهيد را تكرار می كرد. هادی می گفت: من عاشق و غلام آقا ابا عبدالله هستم. چون در روز عاشورا به آقا حرفهایی زد كه حرف دل من به مولا است. او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه لياقت نداردكه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همين گونه ام. نه آدم درستی هستم. نه... در اين آخرين سفر هادی مطلبی را برای من گفت كه خيلی عجيب بود! هادی می گفت: يك بار در نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلا نخورم تا ببينم مولای ما امام حسين در روز عاشورا چه حالی داشت. اين كار را شروع كردم. روز سوم حال و روز من خيلی خراب شد. وقتی خواستم از خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهی می رود. من همه جا را مثل دود می ديدم. آنقدر حال من بد شد كه نمی توانستم روی پای خودم بايستم. از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و تشنگی و امام حسين را می فهمم. 🔰ادامه دارد ...🔰
❗️ اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره. فرمانده یه نگاهی بهش کردو گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟! گفت: بله میخوام برم خواستگاری!🕶 فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!😉 گفت: جدی میگی آقامهدی؟! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن، اگه پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خداهم خوش حال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود. به خانوادش گفته بود: فرمانده‌ی لشکرمون گفته بیاخواهرمنو بگیر، زود بریش خواستگاریش خبرشو به من بدید😅 بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!🤣 پرسیده بود: چرا می خندید؟! خودش گفت بیادخواستگاری خواهرمن بچه ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن یکیشونم یکی دوماهشه!😐😂
[ 💔 ] شیخ هادی به عشقش رسید.او عاشق شهادت بود. خبر دادند که در جریان یک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پیکر هادی از بین رفته و ظاهرا چیزی از او نمانده! دوربین هادی پر از آب و تقریبا منهدم شده بود این نشان از انفجار مهیبی بود که رخ داده بود. همه بدنبال پیکر هادی بودند. از هر کسی که می پرسیدیم،نمی دانست و می گفت: تا آخرین لحظه هادی مشغول تهیه عکس و فیلم بود. یاد آخرین شبی که با هادی بودم افتادم. هادی به خودش اشاره کرد و گفت: برادرت در یک انفجار تکه تکه می شه! اگه چیزی پیدا کردید،در نزدیک ترین نقطه به حرم امام علی علیه السلام دفنش کنید ══════🌱🌷🌱═══════
~🕊 گفتم: ببینم‌توی دنیاچه‌آرزویی داری؟» قدری فڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنی چی؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌ای بشی،ادامه‌تحصیل‌بدی یاازاین‌حرفهادیگه؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیشترنشده،شهیدبشم.» 🕊
هنوز درب باغ شهادت باز است ✨💔 روحتان شاد و نامتان جاویدان تا ابد 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌱
🥀🍃🥀🍃 خدا ڪند پاڪ بشومـــ.... پاڪ بمانمـــ..... وپاڪ شهید شومــ..... شہادت لیاقت مےخواهد.... خداوندا وقتے بہ نماز مےایستم من تو را مےخوانمــ یا تو مرا؟... خدا ڪند این خواستنها دو طرفہ باشد.... خدا کند شهید شویمـــ.... اگر شهید نشویمـــ .... مـــیــمیـــریـــمــــ.... و چہ دردے از این بیشتر.... فرازے از مناجات شهید مڪرمے التماس دعای شہادت ... یا علے✋✋
ـ بچه­ ها! سعي ڪنيد عاشق باشيد عاشق ! منتظرنباشيدڪہ ڪسے بہ شمابگويد خداقوت، ڪسے ازتان تشڪر ڪند ویاکسے قدرڪاروتلاش ومشقتے راڪہ ڪشیده­ اید بداند ✨🕊