eitaa logo
قرارگاه میقات
285 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
101 فایل
#میقات، پاتوق آخرالزمانیها... @rahgozaar https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۰🌟 "ازمجنون تا رمادیه" اونشب وقتی همه غمگین و نالان بودند و از درد و غم و شرایط بسیار بد زندان الرشید آرام و قرار نداشتند، یکی از سربازهای عراقی که از بقیه جوانتر بود و کمتر کینه ای نشان میداد، آمد بالای سرمان و سر صحبت را با اسرای عرب زبان خوزستانی باز کرد. اسرای زخمی هرکدام از اوضاع جنگ و صلح و سرانجاممان سوال می کردند و مترجم خوزستانی ترجمه میکرد. اون سرباز می گفت: شما باید قانونا" پانزده روز توی سلولهای الرشید بمانید و بعد میرود به اردوگاه، ولی چون قراره اسرای حلبچه را هم بیارند اینجا احتمالا" شما را زودتر ببرند اردوگاه، دراردوگاه شرایط از اینجا بهتره. خلاصه همشهریم سلیمان اورنگ خدری هم با اصرار از مترجم خواست سوالش را از سرباز عراقی بپرسد. سلیمان در اون شرایط تیره و تارمان از عراقی پرسید. نتیجه بازی فوتبال شوروی و هلند چند، چند شد؟عراقیه با خنده جواب داد ۲ صفر به نفع هلند. دوباره سلیمان از مترجم پرسید بگو گل هلند را رودی گولیت زد؟ عراقیه که حسابی خنده اش گرفته بود گفت: نعم. باز سلیمان گفت: بگو ببینم ریکاردو و فان باستن هم برای هلند بازی میکردند؟ خلاصه عراقیه خنده امانش نداد، چون همه در بدترین شرایط، حتی جان دادن بودن و سوالها همه پیرامون جنگ و سرانجام مان بود. ولی سلیمان بفکر نتیجه بازیهای جام جهانی بود. باید آفرین گفت بر روحیه ایشان. الحق تا اون لحظه فوتبالی مثله سلیمان اورنگ خدری ندیده بودم. فردای آنروز یعنی پنجشنبه ۱۳۶۷/۴/۹ اتوبوس ها آمدند و اسرای ارتشی را به اردوگاه منتقل کردند. بند کناری که خالی شد نیمی از اسرای بسیج و سپاه را به جای اسرای ارتش انتقال دادند. از آنروز به بعد همه اسراء اعم از زخمی و سالم توی سلولها بودند. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب درب سلولها برویمان قفل میشد و تا ساعت ۸ صبح که دربها را برای هواخوری باز میکردند دربها مسدود بودند. شبها تا صبح صدای آه و ناله و العطش اسراء بلند بود و چشم مان نزد دریچه بسیار کوچکی بود که از نور اون سوراخ می فهمیدیم که صبح شده. حتی حین هواخوری آزاد نبودیم همه باید به ترتیب و نظم بصورت ستونی و ردیفی بخط می شدیم و بصورت سر پایین در حیاط زندان زیر آفتاب سوزان تیرماه می نشستیم. تا زمانی که اجازه سر بالا نداده بودند باید همینجور سر پایین می نشستیم، اگر کسی سرش را بالا میگرفت شدیدا" شکنجه میشد، همزمان با هواخوری کتک و اذیت ادامه داشت. هروز صبح چند ظرف عدسی و مقداری سمون «نان مخصوص اسراء» برای صبحونه می آوردند. ولی چون همه عطش شدید داشتند و در سلولها امکانات سرویس بهداشتی نبود، کسی رغبت غذا خوردن نداشت و معمولا" غذاها برگشت داده میشد. همه ی اسرای بسیج و سپاه اعم از زخمی و سالم توی سلولهای زندان الرشید بغداد درنهایت محدودیت و اوج فشار و سخت گیری زندانی بودن. از اوایل صبح روز جمعه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۰ به دلیل عفونت و چرگین شدن زخمهایم بخصوص دو ترکشی که به بازو و آرنج دست چپم اصابت کرده بود باعث شده بود که دست چپم متورم و سرخ شده و اطراف زخمهایم بدجوری شعله بکشد. تب لرز کرده بودم و دراوج گرمای تیرماه بدجوری حس سرما و لرز در کمر و بدنم افتاده بود. اونشب اکثر مجروحین را در راهروی سلولها جای داده بودند، من هم در انتهای راهرو روی زمین افتاده بودیم. درد شدید بخاطر عفونت باعث شده بود که تشنگی و گرسنگی و همه ناملایمات را فراموش کنم، چون اونقدر شدت دردم زیاد بود که تنفسم را دچار مشکل کرده بود، حس میکردم ضربان قلبم دچار مشکل شده و روند عادی ندارد. ساعت۵ عصر که درب سلولها برویمان بسته و قفل میشد نگهبانها فقط در حیاط و اطراف زندان بودن. یکی از اسرای لر زبان که فکر کنم بچهٔ گچساران بود، سید و موسوی صدایش می کردند، تیر به رانش خورده بود و از هر دو رانش عبور کرده بود، جایی که تیر در رانش فرو رفته بود سوراخی کوچک بود ولی جایی که تیر از رانهایش خارج شده بدجوری زخمش شکافته بود و به اندازه کف دستی باز شده بود. سید حدود ۱۶ سالی سن داشت و با توجه به سن کمش روحیهٔ عالی داشت. وقتی درب سلولها بسته می شد با صدای ملایم و لهجه لری معمولا" نوحه های آهنگران و آهنگ مشهور آنزمان سرود *دیشب خواب بابا را دیدم دوباره* را میخواند و موجب می شد بغض بچه ها بترکد و اشک اسراء را در می آورد. چون وقتی میخواند خاطرات جبهه و پشت جبهه در ذهنمان تداعی میشد. با اون شرایط دشواری که بر سلولها حاکم بود هیچ اسیری حتی برای لحظه ای هم چرتی نمی زد و همه آه و ناله شان آسمان بود. اوایل سحری روز شنبه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۱ بود که زخم بازویم خود بخود شروع به تخلیه چرک و عفونت هایش کرد. 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۱🌟 "ازمجنون تا رومادیه" اوایل سحری روز شنبه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۱ بود که زخم بازویم خود بخود شروع به تخلیه چرک و عفونتهایش کرد، بطوریکه بیش از نیم لیتری عفونت از دستم خارج و در کف راهروی سلولها جاری شد. خوشبختانه پس از تخلیه عفونتهای دستم کم کم اون ورم و سرخی اطراف زخم بازویم از بین رفت و اون درد جانکاه و تب لرزم فروکش کرد. حس آرامش و امیدی دوباره یافتم. صبح که شد حدودای ساعت هشت درب سلولها باز شد و طبق معمول اسرای زخمی کنار دیوار در گوشه ای از حیاط زندان جای گرفتن و اسرای سالم بترتیب بشکل ستونی و ردیفی در حیاط بخط شده و سرپایین نشستند، چون تا زمانیکه سربازای عراقی اجازه سربالا نداده بودن هیچ اسیری نمی توانست سرش را بلند کند و به اطرافش نگاه کند. به محض اینکه اجازه سربالا دادن یکی از اسرای لــر که فکر کنم آفریده نام داشت و از بچه های رسمی سپاه بود از بین اسراء بلند شد و با دویدن سریع بطرف منبع آبی که در گوشه حیاط گذاشته بود خودش را به منبع آب رسانید و سریع شیر آب را باز کرد و شروع به خوردن آب کرد. پنج سرباز عراقی به سویش حمله ور شدن، هر کاری کردن نتوانستن از شیر آب جدایش کنند، پنج نفری گرفتنش زیر کابل و کتک، شایدچند دقیقه طول کشید تا سیری آب خورد وقتی شیر را رها کرد سربازهای عراقی دستهایش را بستن و شیلنگ آبی که در گوشه زندان انداخته بود را به دور گردنش پیچاندن و گرهش زدن. یکسر شیلنگ را یک سربار گرفت و سر دیگر شیلنگ را سرباز دیگری و موازی هم شروع به دویدن کردن، بدن این بنده خدا مثله جنازه دنبال اینها روی آسفالت و سنگریزه های کف حیاط زندان الرشید کشیده می شد. شش سرباز بعثی مست مثل حیوان درنده وحشی درحالی که صدای قهقهه شان به آسمان رفته بود با کابل به جانش افتاده بودن. دنبالش می دویدن و با کابل کتکش میزدند. پیکر این اسیر چندین بار دور تا دور حیاط زندان روی زمین کشیده شد تا خود سربازای بعثی خسته شدن. تمام بدنش با آسفالت کف حیاط زخمی شده بود. وقتی رهایش کردن قدرت بلند شدن نداشت. چون همه عطش شدید داشتند و آب خوردن در دسترسمان نبود اون اسیر مجبور شده بود بخاطر رفع عطشش اینهمه شکنجه را بجان بخرد. زندان الرشید شرایطی بسیار سخت داشت. یکی از سربازان عراقی می‌گفت: اینجا مثل پادگان آموزشی اسراء است ابتدا باید این دوره را طی بکنید بعد به اردوگاه بروید. شبها و روزها بسیار کند و به سختی می گذشت. اسرای جزیره مجنون همچنان در نهایت مظلومیت در سلولهای زندان الرشید بغداد با شکنجه های سربازان وحشی صدام دست و پنجه نرم میکردند. لازم میدانم در اینجا جهت اطلاع همرزمان عزیزم و هموطنان بزرگوارم عرض کنم که تعدادی از اسرای خود فروخته قومیت های ایرانی که صلاح نمیدانم به صراحت از آنها نام ببرم در اسارت بخصوص در ماههای اول اسارت در سلولهای زندان الرشید بغداد و اردوگاه رومادیه چه خیانت هایی که نکردند!!! بچه ها را لو میدادند. سهم غذای ناچیز و بخور نمیر اسراء را میخوردند. جاسوسی برای دشمن میکردن. مثله دشمن با کابل به جانمان می افتادند و کتکمان میزدند و... بنده به شخصه یک بار در سلولهای الرشید و دو بار در اردوگاه از دست یکی از اسرای خود فروخته یکی از استانهای مرزی با کابل کتک خوردم که اثر دردش تا استخوانم هم خاکستر شود فراموشم نخواهد شد. شاید از قلبم پاک شود ولی اون لحظه تا ابد از خاطرم پاک نخواهد شد. چرا که اگر دشمن کتک میزد و شکنجه میکرد ازش هیچ توقعی نبود، چون دشمن بود و از دشمن انتظار هیچ ترحمی نمی رفت و درد شکنجه اش را باید تحمل میکردیم ولی تحمل شکنجه اون بظاهر هم وطنی که همرزممان بود و روزی توی جبهه پشت یک خاکریز و علیه دشمن واحدی بظاهر می جنگید ولی الان برای رضایت و خوشنودی دشمن مان با کابل به جانمان افتاده بود، واقعا" تحملش برایمان سخت و رنج آور بود. صلاح نمیدانم و نمیخواهم در اینخصوص بیشتر صحبت کنم، چون حتی مرور خاطراتش عذابم می دهد. خلاصه لحظات به سختی می گذشت، روزانه به غیر از صبح ها ساعت هشت یک بارهم حدودای ساعت ۱۴ برای هواخوری و کتک کاری و حسابا" توزیع غذا به حیاط سلولها می آمدیم. ظهرها واقعا" هوا گرم و آفتاب بغداد بدجوری سوزان بود... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامــه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبردمجنون قسمت ۲۲ 🌟 "از مجنون تا رومادیه" روزانه به غیر از صبح ها ساعت ۸ یک بارهم حدودای ساعت ۱۴ برای هواخوری و کتک کاری و حسابا" توزیع غذا به حیاط سلولهای زندان الرشید می آمدیم. ظهرها واقعا" هوا گرم و آفتاب بغداد بدجوری سوزان بود. وقتی اسراء داخل حیاط زیر آفتاب سوزان با پای برهنه بخط می شدند و روی زمین می نشستند، اونقدر زمین داغ بود که امکان ایستادن و نشستن روی زمین نبود، اسراء معمولا" پیراهن های نظامی خود را در می آورند و زیر پایشان می گذاشتن تا کمتر پاها و بدنشان بسوزد. چون واقعا" گرمای کف حیاط دمای عادی نداشت، باورم نمیشد شدت تابش آفتاب دمای کف حیاط زندان را تا این حد بالا برده باشد. بخصوص ظهرها عجیب داغ می شد. معمولا" اسراء وقتی روی زمین داغ ایستاده بودند مداوم این پا و اون پا عوض میکردند و یه بار این پایشان و پس از لحظاتی پای دیگرشان را روی زمین میگذاشتن تا بتوانند تحمل کنند. روز دوشنبه ۱۳۶۷/۴/۱۳ ظهر حدودای ساعت ۱۴ در اوج گرما زیر آفتاب سوزان توی حیاط سلولها بخط مان کرده بودند. وقتیکه سربازهای عراقی متوجه شدن که گرمای کف حیاط باعث آزار و اذیتمان می شود، دستور دادند همه پیراهن هایشان را در بیاورند، مجبور بودیم بخاطر اینکه بهانه دست دشمن ندهیم همگی هرآنچه را از کمربند به بالا به تن داشتیم از تنمان در آوردیم و برهنه شدیم، سپس عراقیا گفتن با یک سوت همه به روی شکم باید روی آسفالت دراز بکشند و تا دستور نداده ایم کسی حق بلند شدن ندارد. با یک سوت همه خیز رفتیم، چرا که اسیر سربازان سیاه قلبی شده بودیم که بوئی از ترحم حتی به مشامشان هم نخورده بود لذا همه مجبور بودیم روی سنگریزهای داغ با بدن عریان دراز بکشیم، چون اکثر اسرایی که دستهایشان سالم بود دستشان را سپر سینه و شکمشان کرده بودند تا به زمین نچسبد، سربازهای بعثی وقتی متوجه این موضوع شدند ضمن کتک کاری با کابل و لگد، پا روی کمر اسراء می گذاشتند و از روی کمرمان راه می رفتن تا بیشتر بدنمان به زمین بچسبد. باز هم تک دلشان نشکست. دوباره گفتن بلند بشید، همگی در حالی که اکثرا" سنگریزه های سوزان به سینه و شکم شان چسبیده و فرو رفته بود بلند شدیم. مجددا" سربازهای وحشی صدام دستور دادن با صدای سوت همه باید با شکم روی زمین دراز بکشند و دستهایشان از پشت روی کمرشان باشد. اگر کسی اینکار را نکند و دستهایش را از پشت روی کمرش قرار ندهد همینجا و جلوی چشمان همه دارش می کشیم. از جان خودمان سیر شده بودیم ولی وقتی به فکر چشمان منتظر والدین و خانواده هایمان می افتادیم بیشتر بخاطر آنها و به امید دیدن دوباره روی آنها با مرگ مبارزه میکردیم. مجددا" با سوت سرباز دشمن و ترجمه های مترجم خوزستانی همه خیز رفتیم. واقعا" دردناک بود، صدای ضجه و آه و ناله اسرا با صدای قهقهه سربازهای وحشی صدام روح و روانمان را می خراشید و مکمل شکنجه های جسمی شان می شد. سربازهای مست دشمن از صدای ضجه اسراء لذت می بردند و مداوم از روی کمرمان از این سوی حیاط زندان به آنسوی حیاط راه می رفتن، ده دقیقه ای با آه و ناله روی آسفالت داغ و سوزان به هر زجری تحمل کردیم تا دستور بلند شدن دادن. شکم و سینه هایمان همه سوخته و شعله کشیده بود. بدنها همه به مرور زمان تاول زد، بنحوی که تا اردوگاه تاول هایی که بر اثر سوختن به روی سینه و شکم مان باقی مانده بود کاملا" مشهود و نمایان بود. حتی آثار بجای مانده از آن تاولها تا سالها پس از اسارت به روی بدنمان معلوم بود و با رؤیت آثار بجا مانده اش ناخودآگاه اون روزهای تلخ را در نظرمان مجسم میکرد... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای،به قلم خودشان 🔵ادامه دارد... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت۲۳🌟 "ازمجنون تا رومادیه" روز چهارشنبه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۵یازدهمین روز اسارتمان و هشتمین روزی بود که اسرای جزیره مجنون را در سلولهای مخوف زندان الرشید بغداد در بدترین شرایط و در نهایت محرومیت از ابتدایی ترین نیازهای زندگی یک انسان مثل دسترسی به آب یا هوای سالم زندانی یا به عبارتی زجرکش میکردند.در ایامی که در سلولها بودیم در طول شبانه روز در دو نوبت صبح و ظهر برای هواخوری به حیاط زندان می آمدیم. آنهم با نظم و بصورت سر پایین زیر آفتاب سوزان تیر ماه می نشستیم،حتی اجازه بلند شدن و آزادانه با هم صحبت کردن و نگاه کردن به اطراف را نداشتیم. بعضی از روزها صبح چندین ظرف عدسی بعنوان صبحانه بهمراه مقداری سمون یا همان نان خمیری ترش و تیره خاص اسرا را می آوردند که بیش از ۸۰ درصد اسراء بدلیل تشنگی مفرط حتی لب به صبحونه و ناهاری که بسیار ناچیز و فوق العاده بی کیفیت بود نمی زدند و معمولا"عودت داده میشد. بنده برای اولین بار در نهمین روز اسارتم به اصرار همشهریم سلیمان اورنگ خدری که میگفت اگه میخوای زنده بمانی باید هرجور شده چند لقمه بخوری ناچارا"خلاف میلم چند لقمه غذا پس از ۹روز خوردم.چون تشنگی در حد مرگ و تب شدید بخاطر عفونت زخمهایم رغبتم به غذا را از بین برده بود و بزرگترین آرزویمان شکم سیری از آب بود،مهم نبود آب تمیز باشد یا خنک هر مایعی که بتوانست عطش مان را برطرف کند اگر درد دسترسمان بود با ولع میخوردیم در فاصله از مجنون تا رمادیه بارها و بارها اسراء مجبور شدن بخاطر رفع عطش شان لب به چیزهایی بزنند که نفس انسان در شرایط عادی بشدت ازش دوری میجوید و حتی خوردنش ممکن است حالت تهوع و استفراغ را درپی داشته باشد.دوست ندارم و نمیخواهم احساسات هموطنان عزیزم را بیشتر جریحه دار و آزرده کنم اما آنچه بر اسرای ایرانی بلاخص اسرای مجنون که خود به عینه آنرا شاهد بودم گذشت حتی تصورش هم برای هموطنان عزیزم سخت و عذاب دهنده است! خلاصه بعضی از روزها که برای هواخوری به حیاط زندان می آمدیم به دو نفر از اسرای عرب زبان خوزستانی اجازه میدادند از منبع فلزی گوشه حیاط با حلب های خالی روغنی که توی سلولها از آنها برای ادرار استفاده میشد به اسراء آب بدهند اما دو نفر با دو حلب آنهم جمعیتی قریب ۷۰۰ نفر اسیر تشنه در حد هلاک در یک بند زندان کجا جوابگوی نیاز اسراء میتوانست باشد. هشتمین روزی بود که در سلولها بودیم،ظهر طبق معمول هر روز بین ساعت۱۲ تا۱۴ برای هوا خوری به حیاط سلولها می آمدیم. مجروحین معمولا" کنار دیوار روی آسفالت داغ می نشستن و بقیه اسراء به همان نظم و ترتیب در وسط حیاط روی آسفالت داغ قرار می گرفتن. درطول زمانیکه برای هواخوری و به اصطلاح صرف غذا در محوطه بودیم بطور مستمر با کابل، شیلنگ،باطوم و هر وسیلهٔ دیگری کتک کاری میشدیم. آنروز گروهی از افسران استخبارات «اداره اطلاعات و امنیت» عراق جهت شناسایی فرماندهان، پاسداران و روحانیون به زندان الرشید آمده بودند. ابتدا به سراغ مجروحین آمدن و نفر به نفر زخمهایمان را نگاه کردن که پس از نگاه کردن زخمهای هر اسیر با چندین ضربه کابل و شوک باطوم برقی ازش عبور میکردند و به سراغ نفر بعد می رفتن، بنده هم چون مجروح بودم از کتک افسران بعثی و شوک الکتریکی باطوم بی نصیب نماندم. افسران عراقی پس از آزار و کتک کاری مجروحین رفتن به سراغ اسرایی که سالم ولی حسابی رنجور شده بودن. پس از ضرب و شتم آنها دستور دادن که همه سراشون را بالا بگیرند. سپس یکی از سرگرده های بعثی به چهره اسراء نگاه میکرد و اسیری را انتخاب و بلند میکرد.می گفت: نگاه کن بین اسراء از فرمانده دسته تا فرمانده لشکر و بالاتر یا پاسدار خمینی یا روحانی، کی را میشناسی؟ چندین نفر را بلند کردن ولی خوشبختانه هر یک از اسراء با نگاه به چهرهٔ سایر اسراء پاسخ منفی میدادن و میگفتن کسی را نمی شناسیم،که در پی آن با چندین ضربه کابل و باطوم بهش می گفتن بنشین و میرفتن سراغ نفر بعدی، متأسفانه یکی از اسراء که لهجه عربی داشت و از کوتاهی موی سرش معلوم بود سرباز وظیفه سپاه بوده حدود۱۴ نفر از فرماندهان را که می شناخت معرفی کرد و لو داد. بلافاصله هم فرماندهان را از ما جدا کردن و به جای نا معلومی بردن و هم سربازی که آنها را لو داده بود.چون دشمن میدانست اگر اون سرباز کنار اسراء بماند بی شک اسراء در سلولها کارش را یکسره خواهند کرد و مرگش قطعی خواهد بود.خلاصه آنروز دوست و هم گردانیم لطف الله کرمی که خود هم پاسدار رسمی سپاه و هم فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام حسن«ع» بود را بلند کردن و ازش خواستن تا اگر فرمانده، روحانی و پاسداری را می شناسد معرفی کند. 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای،به قلم خودشان 🔵ادامه دارد @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۴🌟 "ازمجنون تا رومادیه" خلاصه آنروز دوست و هم گردانیم لطف الله کرمی که خود هم پاسدار رسمی سپاه و هم فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام حسن«ع» بود را بلند کردن و ازش خواستن تا اگر فرمانده،روحانی و یا پاسداری را می‌شناسد معرفی کند. کرمی با نگاه کردن به اطرافش و چهره اسراء سری تکان داد و گفت: کسی را نمی شناسم. بلافاصله افسر لعنتی عراقی کابلی محکم به صورت کرمی کوبید که بر اثر اون کابل قسمتی از چشمش کبود شد که پس مدتها کبودی زیر چشمش رفع ولی لکه خونی توی چشمش باقی ماند. در همین حین بود که گروهی ملبس به کت و شلوار و فارسی زبان وارد حیاط زندان الرشید شدند. پس از ورود افراد کت شلواری بلافاصله سربازای عراقی دستور داخل باش دادن و همهٔ اسرای سالم به درون سلولها منتقل شدن. تنها مجروحین که اکثرا" وضعیت حادی داشتن کنار دیوارهای زندان بی حال افتاده بودند. افراد کت شلواری که بر اثر گرما معمولا" کت شان را در آورده و بروی دست داشتن از شبکه رادیویی برنامه فارسی زبان عراق بودن و برای مصاحبه با اسرای جزایر مجنون به زندان الرشید آمده بودند. طولی نکشید که ضبط صوت و میکرفون خود را در آورده و آماده مصاحبه شدن. در ابتدا گفتن کسی حق ندارد از شکنجه ها و کمبودها حرف بزند. همه باید ازخوش رفتاری ها تعریف، تمجید و صحبت کنند. ما معمولا" از هر اسیر سه سؤال میپرسیم و شما باید به سلیقه خودتان به این سؤالها جواب مثبت و خوب بدهید. هرکسی از بدرفتاریها و شکنجه ها حرف بزند ضمن سانسور مصاحبه اش به دست خودش گور خودش را کنده است. سؤال اولشان این بود. خودتان را معرفی کنید و بگوید درچه جبهه ای به اسارات سربازان عراقی در آمدید؟ دومین سؤالشان این بود که،رفتار سربازان عراقی با شما چطور بود؟ و سوال سومشان اینکه، چه پیامی برای سربازان و پاسداران فریب خورده (امام) خمینی که در جبهه ها هستند دارید؟ مصاحبه از آنسوی حیاط زندان الرشید و در ابتدای درب ورودی حیاط شروع شد. در انتهای حیاط و در کنار درب ورودی راهرو سلولها که من و همشهریم سلیمان اورنگ خدری بهمراه تعدادی از اسرای زخمی به دیوار تکیه داده بودیم، یکی از اسرای زخمی که پای چپش قطع شده بود و فقط با چند رگ و پوستی به رانش وصل بود تمام دست و صورتش با آتشی که عراقیها در نیزارهای مجنون بخاطر سوختن مخفیگاه رزمندگان ایرانی درحین سقوط جزایر مجنون بپا کرده بودند سوخته بود و زخم پایش کرم کرده بود و تمام پای قطع شده اش را کرمهای سفید رنگ نسبتا" درشتی پوشیده بود. هیچ کاری از دست هیچ اسیری برایش ساخته نبود. آرام آرام داشت خلاص میکرد و روحش آسمانی میشد.حین جان دادنش که حدود نیم ساعتی طول کشید، مداوم چانه اش بازو بسته می‌شد و هر چند دقیقه ای صدائی شبیه جیغ کشیدن از حنجره خشکش بگوش میرسید طولانی شدن شهادتش همه ما را بشدت متأثر کرده بود و از نظر روحی و روانی عذاب می‌کشیدیم گرچه تا اون لحظه شهادت عزیزان بسیاری را به اشکال مختلف شاهد بودیم ولی پرپر شدن این شهید والامقام که بسختی جان از بدنش رفت همه را سخت متأثر کرده بود، هر چه از سربازای سنگدل عراقی آب التماس کردیم تا تشنه لب از دنیا نرود، التماس مان بی نتیجه ماند و فقط در پاسخش کابل خوردیم و زغنبود (زهرمار) شنیدیم. سربازان عراقی بخاطر اینکه آتش کینه شان التیام پیدا کند آمده بودند بالای سر پیکر شهید ایستاده بودند و با خنده و تمسخر شاهد جان کندنش بودند. این برخوردشان روح و روانمان را عذاب میداد و دائم از خدا برای قضاوت در آخرت شهود میگرفتیم و طلب انتقام می‌کردیم. پس از لحظاتی روح اون اسیر با جسم سوخته و رنجورش وداع کرد و به آسمان هفتم پر کشید و پیکر بی جانش چه غریبانه مثل بقیه شهدای مظلوم اسارت بلاخص مثل شهدای تشنه لب کربلا، تشنه در گوشه زندان الرشید بغداد زیر آفتاب سوزان تیر ماه آرام گرفت. هنگام خروج روح از بدن شهید در اون فضای متعفن زندان رایحهٔ خوش گل محمدی فضای زندان را فرا گرفته بود،جوری که نه تنها اسراء با نگاه تعجب برانگیز خود همه متوجه موضوع شده بودند و آرام زیر لب مشغول ذکر صلوات بودن بلکه خود سربازان عراقی هم متوجه موضوع شده بودند اما به روی خود نمی آوردند، بی شک این رایحهٔ خوش بوی ملائکی بودند که به استقبال روح شهید آمده بودند. مصاحبه همچنان ادامه داشت و حرفای غیر واقعی اسراء که تحت تهدید و ارعاب زده می‌شد روی نوار ضبط صوت خبرنگار دشمن ثبت و ضبط می شد. لحظه به لحظه فاصله خبرنگار با ما نزدیکتر می شد. خدا شاهد است که اون لحظات برایمان یکی از سخت ترین لحظات اسارتمان بود... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای،به قلم خودشان 🔵ادامه دارد.. @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۵🌟 "ازمجنون تا رومادیه" خلاصه آنروز دوست و هم گردانیم لطف الله کرمی که خود هم پاسدار رسمی سپاه و هم فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام حسن«ع» بود را بلند کردن و ازش خواستن تا اگر فرمانده،روحانی و یا پاسداری را میشناسد معرفی کند. کرمی با نگاه کردن به اطرافش و چهره اسراء سری تکان داد و گفت: کسی را نمی شناسم. بلافاصله افسر لعنتی عراقی کابلی محکم به صورت کرمی کوبید که بر اثر اون کابل قسمتی از چشمش کبود شد که پس مدتها کبودی زیر چشمش رفع ولی لکه خونی توی چشمش باقی ماند. در همین حین بود که گروهی ملبس به کت و شلوار و فارسی زبان وارد حیاط زندان الرشید شدند. پس از ورود افراد کت شلواری بلافاصله سربازای عراقی دستور داخل باش دادن و همهٔ اسرای سالم به درون سلولها منتقل شدن. تنها مجروحین که اکثرا" وضعیت حادی داشتن کنار دیوارهای زندان بی حال افتاده بودند. افراد کت شلواری که بر اثر گرما معمولا" کت شان را در آورده و بروی دست داشتن از شبکه رادیویی برنامه فارسی زبان عراق بودن و برای مصاحبه با اسرای جزایر مجنون به زندان الرشید آمده بودند. طولی نکشید که ضبط صوت و میکرفون خود را در آورده و آماده مصاحبه شدن. در ابتدا گفتن کسی حق ندارد از شکنجه ها و کمبودها حرف بزند. همه باید ازخوش رفتاری ها تعریف، تمجید و صحبت کنند. ما معمولا" از هر اسیر سه سؤال میپرسیم و شما باید به سلیقه خودتان به این سؤالها جواب مثبت و خوب بدهید. هرکسی از بدرفتاریها و شکنجه ها حرف بزند ضمن سانسور مصاحبه اش به دست خودش گور خودش را کنده است. سؤال اولشان این بود. خودتان را معرفی کنید و بگوید درچه جبهه ای به اسارات سربازان عراقی در آمدید؟ دومین سؤالشان این بود که،رفتار سربازان عراقی با شما چطور بود؟ و سوال سومشان اینکه، چه پیامی برای سربازان و پاسداران فریب خورده (امام) خمینی که در جبهه ها هستند دارید؟ مصاحبه از آنسوی حیاط زندان الرشید و در ابتدای درب ورودی حیاط شروع شد. در انتهای حیاط و در کنار درب ورودی راهرو سلولها که من و همشهریم سلیمان اورنگ خدری بهمراه تعدادی از اسرای زخمی به دیوار تکیه داده بودیم، یکی از اسرای زخمی که پای چپش قطع شده بود و فقط با چند رگ و پوستی به رانش وصل بود تمام دست و صورتش با آتشی که عراقیها در نیزارهای مجنون بخاطر سوختن مخفیگاه رزمندگان ایرانی درحین سقوط جزایر مجنون بپا کرده بودند سوخته بود و زخم پایش کرم کرده بود و تمام پای قطع شده اش را کرمهای سفید رنگ نسبتا" درشتی پوشیده بود. هیچ کاری از دست هیچ اسیری برایش ساخته نبود. آرام آرام داشت خلاص میکرد و روحش آسمانی میشد.حین جان دادنش که حدود نیم ساعتی طول کشید، مداوم چانه اش بازو بسته میشد و هر چند دقیقه ای صدائی شبیه جیغ کشیدن از حنجره خشکش بگوش میرسید طولانی شدن شهادتش همه ما را بشدت متأثر کرده بود و از نظر روحی و روانی عذاب میکشیدم گرچه تا اون لحظه شهادت عزیزان بسیاری را به اشکال مختلف شاهد بودیم ولی پرپر شدن این شهید والامقام که بسختی جان از بدنش رفت همه را سخت متأثر کرده بود، هر چه از سربازای سنگدل عراقی آب التماس کردیم تا تشنه لب از دنیا نرود، التماس مان بی نتیجه ماند و فقط در پاسخش کابل خوردیم و زغنبود (زهرمار) شنیدیم. سربازان عراقی بخاطر اینکه آتش کینه شان التیام پیدا کند آمده بودند بالای سر پیکر شهید ایستاده بودند و با خنده و تمسخر شاهد جان کندنش بودند. این برخوردشان روح و روانمان را عذاب میداد و دائم از خدا برای قضاوت در آخرت شهود میگرفتیم و طلب انتقام میکردیم. پس از لحظاتی روح اون اسیر با جسم سوخته و رنجورش وداع کرد و به آسمان هفتم پر کشید و پیکر بی جانش چه غریبانه مثل بقیه شهدای مظلوم اسارت بلاخص مثل شهدای تشنه لب کربلا، تشنه در گوشه زندان الرشید بغداد زیر آفتاب سوزان تیر ماه آرام گرفت. هنگام خروج روح از بدن شهید در اون فضای متعفن زندان رایحهٔ خوش گل محمدی فضای زندان را فرا گرفته بود،جوری که نه تنها اسراء با نگاه تعجب برانگیز خود همه متوجه موضوع شده بودند و آرام زیر لب مشغول ذکر صلوات بودن بلکه خود سربازان عراقی هم متوجه موضوع شده بودند اما به روی خود نمی آوردند، بی شک این رایحهٔ خوش بوی ملائکی بودند که به استقبال روح شهید آمده بودند. مصاحبه همچنان ادامه داشت و حرفای غیر واقعی اسراء که تحت تهدید و ارعاب زده میشد روی نوار ضبط صوت خبرنگار دشمن ثبت و ضبط می شد. لحظه به لحظه فاصله خبرنگار با ما نزدیکتر می شد. خدا شاهد است که اون لحظات برایمان یکی از سخت ترین لحظات اسارتمان بود... 🔵 ادامه دارد ... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۶🌟 "ازمجنون تا رومادیه" 💫 ظاهرا"مجموعه ای از اردوگاه های اسرای ایرانی در آن پادگان واقع شده بود.هر اردوگاه ایست و بازرسی های مستقل خودش را داشت.از سه دژبانی کمپ۱۳رومادیه عبور کردیم و وارد محدوده کمپ شدیم،ابتدا فکر میکردیم اردوگاه دارای محدوده ای وسیع و فضای باز و سبز و امکانات خوبی می باشد،ولی با دیدن محدوده کوچک،خشک،بی روح و حجم وسیع سیم خاردار که عرض دیواره سیم خارداریش بیش از ۱۵متر و ارتفاعش قریب به ۵ میرسید که برجکهای نگهبانی و نفربرهای زرهی در پشت سیم خاردار آن را احاطه کرده بودند، بیش از پیش دلمان گرفت. پس از پیاده شدنمان از اتوبوس سربازای اردوگاه به جانمان افتادن و استقبال بسیار خشنی ازمان کردند. از همه دردها و سختی های کتک کاری و کابل خوردنها که بگذریم یک حسن خوب هم برای مجروحین داشت که دائم زیر کتک کاریها زخمهایمان تازه میشد و خون آبه و عفونت هایش تخلیه میشد و در اکثر مواقع بر اثر شدت ضربات حتی ترکشهای توی بدن اسراء همرا با تخلیه عفونتها از بدنشان خارج میشد. خوشبختانه تا قبل از مسدود شدن زخمهای پهلویم دوتا از ترکشهای پهلویم بدین شکل از بدنم خارج شد و برخی هایش هم تا هنوز ماندگار است. درجه دار ارشدی با اونیفرم سبز رنگ آستین کوتاه و کلاه قرمز که تصویر عقابی روی شانه اش جلوه میکرد که احتمالا"درجه سرگردی داشت دائم با لحن خشنی به زبان عربی فارسی مخلوط به اسراء میگفت: یالاٰ سـرعَه اُگـــد خَمِسْ خَمِسْ سِر بائین،یعنی سریع پنج پنج سرپائین بنشینید. همگی مجبور بودیم بصورت مچاله در حالیکه اونقدر سرهایمان خم شده بود که شاید کمتر از یک وجب با زمین فاصله داشت بنشینیم. آخه پس از اسارتمان بویژه از زمانی که وارد خط مقدم دشمن در مجنون شده بودیم تا این لحظه از بس بی رحمانه شکنجه شده و کتک خورده بودیم که مجبور بودیم اونقدر سرمان را پائین بگیریم تا هم بهانه دست دشمن ندهیم و هم سرمان را از دید و دسترس سرباز دشمن بدزدیم تا کابل کمتر به فرق سرمان بخورد. پس از اجازه دادن سربالا متوجه تانکر آبی شدیم که بصورت چرخشی بترتیب ۲۰تشت پلاستیکی را پراز آب میکرد و در هر نوبت ۵ دقیقه ای باید فوری تعداد ۲۰نفر از اسراء ضمن کندن کلیه لباسهایشان بجز لباس زیر پائین تنه استحمام بسیار ساده و مختصری میکردند و با سوت سرباز عراقی حتی اگر سرو رویشان زیر کف صابون بود به اتاقهای دلگیر اردوگاه منتقل می شدن. آنروز وقتی من و همشهریم سلیمان اورنگ خدری به تشت آبی رسیدیم،از بس عطش داشتیم ابتدا دوتایی سریع با اشتهای زیاد شاید تمام آب تشت من را که زودتر از تشت سلیمان آبگیری شد و با صابون قالبی رنگش به سفیدی میزد خوردیم فکر کنم هر کدام قریب به ۴لیتر خوردیم و دو نفری فوری با ته مانده آب تشت من و تشت سلیمان خون و عفونتهای خشکیده و گرد و غبار سرو رویمان را تا حدودی نسبتا"تمیز کردیم. هنوز خونهای خشکیده بدنمان درست خیس نخورده و پاک نشده بود که با سوت سرباز دشمن و متعاقبش پرتاب سنگ بسویمان مجبور شدیم استحمام را نیمه تمام رها کرده و به داخل آسایشگاه ۲ بــرویم. تو آسایشگاه که وارد شدیم از بس کفش خاک نرم نشسته بود رد پای هر یک از اسرا که قبل از ما وارد شده بودند نقش گل بسته بود. چقدر مظلومانه اسراء دور تا دور آسایشگاه کنار دیوار خشکشان زده بود و هیچ کس نمی توانست حتی سرفه ای کند.خفقان عجیبی حاکم بود. آنقدر جای خودمان ایستادیم تا بدنها و لباس زیرمان خشک شد تا اینکه همه استحمام کردند بدون اجازه شان حتی نمی توانستیم بنشینیم. ساعت حدودا"به ۹شب رسیده بود. عراقی ها بخاطر اینکه مشکل مکالمه و گفتگو نداشته باشند بیشتر از بچه های خوزستان که عربی بلد بودند استفاده میکردند. بعداز اینکه استحمام همه به اتمام رسید تعدادی از اسرای عرب زبان همه لباسهای آلوده اسراء که توی محوطه روی هم انباشته شده بود را بار ۲ خودرو کردند و به هر آسایشگاه چند کارتن پوشاک آوردند به هریک از اسراء یک بلوز شلوار شبیه لباس بیماران، یک شورت و زیر پیراهن، یک جفت دمپائی پلاستیکی، یک پتو ویک لیوان و یغلاوی دادند حدود ساعت ۱۱شب بودکه برای اولین بار در اسارت به مجروحین توجه نشان دادن. برای هر آسایشگاه مقداری دارو جهت شستشوی زخمی ها و تعدادی باند و گاز و به هر مجروح تنها یک عدد کبسول خشک کننده دادند. کار پانسمان زخمی ها را هم خود اسرائی که قبلا" سابقه امدادگری داشتند برایمان انجام دادند. زخمهای پهلوی چپم و دست چپم و پای چپم را با مایعی شستشو دادند که وقتی بروی زخم مان ریخته میشد مثل اسید میجوشید و چرک و عفونتهایش را پاک و ضدعفونی میکرد. بعداز آن دیگر هیچوقت هیچ یک از مجروحین را مداوا نکردند. 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۷🌟 "ازمجنون تا رومادیه" چند ماهی از اسارتمان میگذشت، شرایط بسیار دشواری بر اردوگاه و آسایشگاهها حاکم بود،جاسوسان و خود فروختگان با حمایت سربازان عراقی بر اسرای کمپ ۱۳رومادیه حکومت میکردند، روزها به سختی میگذشت،اگر اسیری حرف حقی میزد یا اسراء را به وحدت و یکدلی دعوت و تشویق میکرد بلافاصله لو میرفت و به عراقیها معرفی میشد و سخت مورد شکنجه وحشیانه قرار میگرفت یا به زندان انفرادی که شرایط بسیار سخت تری داشت منتقل میشد. آنچنان شرایط دشوار اردوگاه عرصه را بر اسراء تنگ کرده بود که تحمل اسارت را خارج از ظرفیت خود میدیدیم، حتی اوایل اسارت نماز خواندن ممنوع بود و مجبور بودیم نماز را بصورت نشسته و گاها" خوابیده و با حرکت چشم حالات قیام،رکوع و سجود را بجا بیاوریم. اگر در آسایشگاهی فعالیت جاسوسان کمتر بود اسراء نمازشان را پشت ستونهایی که بین پنجره های اتاق واقع شده بود میخواندند تا در دید نگهبانان دشمن نباشند، به مرور زمان نماز خواندن بصورت فرادا آزاد شد، گرچه پس از وحدت و یکدلی که چند ماهی بطول کشید تا اردوگاه یکدست و هماهنگ شد، پس از آن و تا آخر اسارت همهٔ آسایشگاهها بصورت مخفیانه و دور از چشم دشمن معمولا" نماز جماعت داشتند. خلاصه همچنان جاسوسان و خودفروختکان به انتخاب عراقیها بعنوان ارشد اتاقها و اردوگاه بر اسراء حکمرانی میکردند تا اینکه کم کم صدای اعتراض و عدالت خواهی اسراء بلند شد و انقلابی برعلیه جاسوسان و خود فروختگان صورت گرفت، چون تعداد محدودی از اسرای بزدل خود فروخته با حمایت سربازان عراقی که صرفا" بدلیل هم زبانی با عراقیها ارتباط برقرار کرده بودن به اسراء ظلم میکردند و غذای ناچیز و بخور نمیر اسراء را ابتدا خودشان سیری میخوردند و پس از سیرشدنشان بین بقیه افراد آسایشگاه تقسیم میکردند،ذخیره بسیار محدود آب توی آسایشگاهها را فقط برای مصرف خودشان میدانستند و به بقیه اجازه استفاده نمیدادن، افراد فعال و شاخص و برجسته اردوگاه را شناسایی و به عراقیا معرفی میکردند. در بعضی از آسایشگاهها اسراء را مثله دشمن کتکاری و اذیت میکردند،گرچه در آسایشگاه ما خوشبختانه کمتر جاسوسان جرأت فعالیت داشتند و آسایشگاه ما یکی از آسایشگاه هائی بود که ارشدش از بچه های دزفول و آدم مثبتی بود. بنا به خواست اسرا و اعتراضات همه جانبه و هماهنگ همهٔ آسایشگاه ها با نظارت سربازان عراقی در تمام آسایشگاه ها انتخاباتی ساده برگزار شد و هر آسایشگاه فردی شجاع،عادل،منصف، که از محبوبیت بیشتری برخوردار بودند را انتخاب کردند و بعنوان ارشد آسایشگاهها که نماینده اسرای هر آسایشگاه ۸۲ نفری بودند را به عراقیا معرفی کردند و یک نفر هم بعنوان ارشد قاطع یا ارشد بند انتخاب گردید. از آنروز به بعد فعالیت جاسوسان و خائنین محدودتر و مخفیانه تر گردید و عدالت در توزیع آب و غذا و جای خواب و همه امورات برقرار و مستمر گردید و کم کم جاسوسان در لباس میش ظاهر شدند یا اکثرا"توبه و طلب عفو و بخشش کردند و واقعا" بطرف همرزمان خود برگشتند، البته بعضی هایشان خائن ماندند و عاقبت پناهنده شدند، تا اینکه... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۸🌟 "از مجنون تا رومادیه" تا اینکه در اواخر پائیز سال ۱۳۶۷ساعت حدودای۱۱ ظهر و زمان آزاد باش اسرا بود همه درون محوطه بودیم که چند دستگاه خودروی آیفا پر از اسرای ایرانی وارد کمپ ۱۳رومادیه شد، از لباس فرسوده، وصله خورده رنگ و رو رفته آنها معلوم بود که اسرای قدیمی هستند، به محض پیاده شدنشان زیر بارانی از کابل و کتک سربازان بعثی قرار گرفتن، زیر ضربات کابل همگی در محوطهٔ بین سه بند کمپ بصورت سرپائین نشستند، ما که در بند ۲ اسرای بسیج و سپاه نظاره گر آنها بودیم از فاصله۴۰متری شاهد شکنجه مداوم هموطنانمان بودیم و عذاب روحی می کشیدیم. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، سخت متأثر بودیم و با خدای خود درد دل میکردیم، شکوه از جنایات و رفتار وحشیانه دشمن نزد خدا داشتیم و ازش مدد و یاری میخواستیم. روح و روانمان شدیدا" رنج و آزار می کشید و دلمان به حالشان میسوخت و اشک همه را در آورده بودند. سربازان لعنتی صدام در اون سرمای پائیز ۱۳۶۷همه اسرای تازه وارد را برهنه کرده بودند و تنها لباس زیر پائین تنه شان را گذاشته بودند و چشمان و دستهایشان را بسته بودند و از شیر آب وسط اردوگاه سطل های آب را پر میکردن و رویشان میریختند، تعداد زیادی از سربازان وحشی و مست بعثی با کابل و شیلنگ بجانشان افتاده بودند و مداوم بر بدن نحیفشان میکوبیدن. این رفتارها و شکنجه ها در حالی بود که بین دو کشور ایران و عراق چند ماه از اتمام جنگ میگذشت و در جبهه ها آتش بس حاکم شده بود، ولی در اردوگاههای عراق هیچ تغییری در برخورد دشمن رخ نداده بود و شرایط جنگی تا پایان اسارت بر اردوگاهها حاکم بود، دشمن با کینه توزی و قساوت تمام با اسرای مظلوم ایرانی رفتار میکرد، سربازان بعثی حرف و منطق شان با اسرا در طول اسارت فقط توهین و کابل بود، چاره ای جز تحمل شکنجه هایشان نبود. البته بد رفتاریهای دشمن حتی ذره ای در اراده و اعتقاداتمان و تعصبی که نسبت به وطن،انقلاب و مسئولین نظام داشتیم تأثیری نداشت، حتی باعث تقویت ایمان و اعتقاداتمان شده بود و عشق به وطن، امام و انقلاب را مستحکم تر و مقاومتر کرده بود و هیچوقت تسلیم اراده دشمن نشدیم و مبارزه با دشمن برای اسرا درجبهه ای بنام اسارت و اردوگاه همچنان ادامه داشت. آنروز تا ساعت۱۴ اسرای تازه وارد که اسرای۷ سال اسارت بودند را زیر شکنجه گرفته بودند. از برخورد وحشیانه عراقیها مطمئن بودیم اسرای تازه وارد اسرایی بسیار فعال و حزب الهی و انقلابی هستند که این چنین مورد آزار و اذیت واقع شدن، بی صبرانه منتظر بودیم از شکنجه رهایی یابند و به بند ۲ بیایند تا برایشان مرهم و محرم دلی باشیم و از تجربیاتشان بهره ببریم... 🍃خاطرات آزاده غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 دامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۹🌟 "از مجنون تا رومادیه" ساعت حدودای ۱۴بود، همهٔ اسرای کمپ۱۳ درون آسایشگاهها بودند و دربها برویمان قفل بود، ناگهان عراقیها درب آسایشگاه را گشودند و تعداد ۸ نفر از اسرای۷ سال اسارت را داخل آسایشگاه کردند و درب را قفل کردند، همه به استقبال شان رفتیم و آنها را در آغوش گرفتیم، بسیار لاغر و استخوانی شده بودند، چشمها فرو رفته و دندان ها از صورتشان برجسته تر شده بود،گرچه سن بالایی نداشتند ولی موهای سر و محاسن شان سفید شده بود، کبودی ناشی از کتک و شکنجه بر چهرهٔ شان مشهود بود، وقتی به چهره پوست به استخوان چسبیده و رنگ زرد لباس فرم اساراتشان که به علت طولانی شدن اسارت به سفیدی گرائیده بود و از بس وصله خورده بود شبیه لباس چهل تکه ای شده بود نگاه میکردیم آیندهٔ خود را چنین مجسم کرده و وحشت از آینده خود داشتیم. یکی از اسرای ۷سال اسارت با یکی از اسرای هم آسایشگاهی ما که بچهٔ اهواز بود پسر عمه و پسر دائی بودند، دیدارشان باهم اشک خودشان و همه ما را در آورد، معلوم بود اسرای۷سال اسارت اسرایی بسیار تودارند و سفره دلشان را بی گدار نمی گشایند، حاضر نبودن از گذشته و تجربه ۷ساله اسارتشان حرفی بزنند، لابد فکر میکردند اسرای کمپ۱۳ اسرای پایبند و وفادار به انقلاب و وطن نیستند که آنها را برای تنبیه به کمپ ۱۳منتقل کرده اند، لذا روزهای اول کمتر از گذشته و تجربیاتشان صحبت میکردند و بیشتر ترجیح میدادن که سکوت کنند. معمولا" توی خود و افکارشان بودند و کمتر با اسرای جزایر مجنون همکلام یا همقدم میشدند. هنگام خواندن نماز و رازو نیازشان با خدا آنقدر غرق عبادت میشدن که بقیهٔ افراد آسایشگاه محو تماشای آنها میشدن، در مدت کوتاهی حالات معنوی آنها بقیهٔ اسرای بند۲ را هم منقلب و دگرگون کرد و پس از مدت کوتاهی از بند۲کمپ۱۳رومادیه اسرائی فوق العاده مؤمن، متدیّن و مذهبی ساختند. عراقیا جمعا"حدود۸۰نفری از اسرای ۷سال اسارت را به بند ۲کمپ۱۳ انتقال داده بودن و بین آسایشگاهها تقسیم شان کرده بودند. یک هفته ای طول کشید تا متوجه شدن که اردوگاه ما اردوگاه خوبیست و فقط هنوز تجربه کافی اسارت و نحوهٔ رفتار با دشمن و چگونه زندگی کردن در اسارت را ندارد، لذا پس از کسب اطمینان از اسرای بند ۲ کمپ۱۳رومادیه، اسرای ۷ساله ضمن همفکری و هماهنگی با بزرگان و شخصیت های محبوب و شاخص اردوگاه همچون حاج حسین اسکندری از بچه های رسمی سپاه خوزستان که ارشد منتخب آسایشگاه ۶ و عرب زبان بود، همچنین حاجی عرفانی ارشد منتخب آسایشگاه ۵ و دیگر چهره های محبوب و فعال اردوگاه که بعدا" متأسفانه توسط عراقیها شناسایی شدن و همراه گروهی از افراد برجسته و فعال به اردوگاه دیگری منتقل شدند فعالیتهای فرهنگی خود از قبیل: برگزاری دعاهای توسل،کمیل، جوشن کبیر و...برنامه اخبار ایران،عراق و جهان که از رادیوی کوچکی که نزد یکی از اسرا بود و ایشان اخبار را روی کاغذ می نوشت و بین ۸ آسایشگاه تقسیم و هفته ای دوشب اخبار شبانگاهی گفته میشد،همچنین گفتن اذان در سه وقت در همه آسایشگاهها وبرگزاری نمازهای یومیّه بصورت جماعت در هر آسایشگاه، اجرای نمایشهای سیاسی،کمدی،طنز و تمسخر سربازان و مسؤلین عراقی بمناسبتهای اعیاد و ولادتها،همچنین برنامه عزاداری و سینه زنی ویژه ایام سوگواری محرم و صفر و شهادتها که همگی در اسارت اکیدا"ممنوع بود و شدیدا"جرم محسوب میشد و اگر لو میرفت تنبیه وشکنجه سنگین عمومی را در پی داشت آغاز کردند و بصورت مخفیانه و دور از چشم سربازان عراقی تا آخرین روزهای اسارتمان ادامه پیدا کرد،هر چند هر از گاهی بعضی از برنامه ها در یکی از آسایشگاهها لو میرفت و عراقیا همه را سخت تنبیه میکردند و برای چند روزی برنامه های فرهنگی راکد میماند.چون نگهبانهای عراقی تسلط و اشراف کامل و مستمر بر آسایشگاهها داشتند و گاهی برای اجرای یک برنامه چندین بار به دلیل حضور سرباز دشمن در پشت پنجره آسایشگاه برنامه قطع میشد و آسایشگاه آنی شرایط عادی بخودش میگرفت و به محض رفتن سرباز دشمن از جلوی پنجره مجددا" بلافاصله ادامه برنامه اجراء میشد.نتیجه این فعالیتهای فرهنگی از بند۲ اردوگاه۱۳رومادیه که اسرای سپاه و بسیج بودن اسرایی ساخته بودکه هر هفته شورش یا اعتصاب و اعتراض داشتیم و جاسوسان را شناسایی کرده و زمانی را مشخص و به اطلاع عموم اسراء رسانده میشد و آنزمان همگی با ندای "الله و اکبر" و "مرگ برجاسوس خائن" بر سر و رویش میریختن و به قصد مرگ کتکش میزدن که معمولا"عراقیا سر میرسیدند یا نجاتش میدادند و یا لاشه شو لای پتو از اردوگاه خارج میکردند اگر هم زنده می ماند دیگر به اردوگاه برنمی گشت و به اردوگاه دیگری انتقالش میدادند... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۰🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت اول* پس از پذیرفتن قراداد ۵۹۸ شورای امنیت در تاریخ ۲۷تیر ۱۳۶۷ توسط ایران و آغاز آتش بس دائم و کامل از ساعت ۶:۳۰ صبح روز دوشنبه مورخ ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ در اردوگاه جو انتظار و لحظه شماری برای آزادی بر اسرا حاکم شده بود، عراق پس از آتش بس غرق در جشن و شادی شده بود و تصاویر روزنامه های الثوره و الجمهوریه عربی و آبزرور انگلیسی زبان سه روزنامه ای که تقریبا" بصورت مستمر وارد اردوگاه میشد حکایت از جشن و پایکوبی دولت و ملت عراق داشت که حتی به ذهنشان هم خطور نمیکرد روزی جمهوری اسلامی ایران قرارداد صلح با آنها منعقد کند. چون در همان ماههای اولیه دفاع مقدس صدام و حزب بعث و حامیانش به این باور رسیده بودند که نه تنها به اهدافشان نخواهند رسید بلکه اتمام جنگ را در نابودی صدام و حزبش می دیدند. لذا از اولین لحظات پذیرفتن قرارداد ۵۹۸ توسط ایران و آغاز آتش بس نیروهای نظامی و مردم عراق به خیابانها ریخته و با تیراندازی های هوایی و رقص و شادی اتمام جنگ را جشن گرفته بودند. شبها توپهای ضدهوائی اطراف رومادیه تا صبح به نشانه شادی شلیک های هوائی داشتند و انفجار گلوله هایشان آسمان اردوگاه های رومادیه را سرخ و نورانی کرده بود. پس از آتش بس در جبهه ها هر دو کشور ایران و عراق برای نشان دادن حسن نیت در خصوص صلح پایدار و اجرائی شدن بند تبادل اسرا هر از گاهی تعدادی از اسرای سالخورده و معلول را یک جانبه آزاد میکردند و شرایطی بر اردوگاه های اسراء حاکم شده بود که هر لحظه احتمال آزادی میدادیم، هر روز خبرهای خوشی در خصوص بندهای قرارداد ۵۹۸ بویژه بند تبادل اسرا در بین اسرا شایع و منتشر میشد. تنها منبع خبریمان روزنامه های الثوره، الجمهوریه و آبزرور بود که صاحب امتیاز آنها ارتش و حزب بعث عراق بود، گاهی هم خبرهایی توسط سربازهای عراقی به اسرا میرسید. خبرها همه خلاص شدن از حصار سیم خارداری زندان عراق و آزادی زود هنگام را نوید میداد، تا آنجا به آزادی زود هنگام امیدوار شده بودیم که روز اول هفته با خود میگفتیم هر چقدر هم تبادل اسرا لفت داده شود و تأخیر پیدا کند باز ما روز جمعه قطعا" ایرانیم. یکی از روزهای اول هفته ساعت آزاد باش به اتفاق تعدادی از بچه های هم استانی دور هم نشسته بودیم، یکی از اسرای هم استانی بنام عبدالرضا عوض زاده از بچه های بامرام روستای هلپه ای دشتستان به جمع مان اضافه شد و پرسید بچه ها بنظرتان این هفته آزاد می شویم که پنجشنبه آینده برویم گلزار شهداء سر مزار دوستان شهیدمان فاتحه بخوانیم؟ بلافاصله شهید محمد تندی که اصالتا" جنگزده خرمشهری بود و در شهرستان دشتی استان بوشهر سکونت کرده بود، با توجه به سن نسبتا" بالایی که داشت «حدود۵۵سال» از روحیه ای بسیار عالی و شخصیتی بسیار محبوب برخوردار بود، ایشان فوق العاده به آزادی امیدوار بود، با لبخندی که همیشه به لب داشت جوابش داد، عبدالرضا زبونتو گاز بگیر! یعنی احتمال میدی ما تا پنجشنبه آینده در این زندان خراب شده بمانیم؟! نه برادر، ما ان شاءالله تا یکی دو روز آیند میریم ایران! غافل از اینکه باید ۲۵ ماه دیگر اسیر این زندان و سربازهای بی رحم بعثی صدام لعنتی باشیم و کاسه صبرمان را ظرفیت ببخشیم و عاقبت شاهد عروج و آسمانی شدن روح پاک شهید محمد تندی که امیدوارترین اسیر هم استانی مان برای آزادی بود باشیم، شهید محمد تندی در اولین ماه رمضان اسارتمان بعد از نماز مغرب و عشاء به دلیل حمله قلبی روحش پرکشید و از زندان اسارت آزاد و آسمانی گردید، پیکر رنجور و اسارت کشیده اش پس از اتمام تبادل اسرا به وطن رجعت نمود و در گلزار شهدای بوشهر در بهشت صادق در کنار همرزمان شهیدش آرمید. خلاصه صدام حسین رئیس جمهور معدوم وقت عراق باتوجه به پذیرش قرارداد ۵۹۸ و اجرائی شدن آتش بس بین دو کشور بخاطر ابراز و اثبات مسلمانی و تبلیغ، شایدم جبران مافات و رفتار وحشیانه ای که سربازان جنایتکارش با اسرای ایرانی داشتند دستور داده بود که همهٔ اسرای ایرانی را قبل از تبادل اسرا و آزادی به زیارت اماکن مقدسه عراق واقع در شهرهای کربلای معلی و نجف اشرف ببرند و حین تبادل اسراء به هر اسیر ایرانی یک جلد کلام الله مجید هدیه کنند. این خبر را پس از آتش بس بین دوکشور از طریق روزنامه های الثوره و الجمهوریه که با تیتر درشت و قرمز رنگ درج شده بود باخبر شدیم... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۱🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه عراق،قسمت دوم* چند ماهی از اتمام جنگ و آتش بس میگذشت و خبری از عملی شدن دستور صدام درخصوص بردن اسرای ایرانی به زیارت اماکن مقدسه درشهرهای کربلا و نجف نبود، نه از زیارت اماکن مقدسه خبری بود و نه از تبادل اسراء ، فکر میکردیم دستور صدام برای بردن اسراء به زیارت با توجه به طولانی شدن مذاکرات صلح منتفی شده یا شایدم وقتی از اردوگاه برای تبادل میرویم ابتدا به کربلا و نجف رفته سپس به مرز جهت تبادل برویم، چون اردوگاه رومادی۱۳در غرب بغداد و شمال غربی کربلا و نجف واقع شده بود. واپسین روزهای پاییز ۱۳۶۷بود و انگار سرمای پائیزی جوّ اردوگاه و خبرای داغ مذاکرات صلح و تبادل اسراء را تحت تأثیر خود قرار داده بود و جوّ انتظار، هیجان و لحظه شماری جهت آزادی و تبادل اسراء مثل اوایل پذیرش قطعنامه و آتش بس فروکش کرده بود. کم کم داشتیم باور میکردیم که باید مدت طولانی در اسارت بمانیم، احتمال میدادیم جنگی که ۸ سال به درازا کشیده لابد مذاکراتش هم به ۵ سال طول خواهد کشید. لذا امیدوار به آزادی بودیم ولی باورش را بسیار دور از ذهن میدیدیم. برخورد و رفتار سربازان عراقی هم هیچ تغییری نکرده بود و به هر بهانه ای اذیت و کتکاری میکردند. بند۲ کمپ۱۳ بخصوص پس از ورود اسرای۷ سال اسارت بسیار منسجم، متحد و هماهنگ شده بود. عراقیا در هر اردوگاه یک افسر اطلاعاتی از استخبارات یا همان اداره اطلاعات و امنیت عراق گماشته بودن، هر چند سعی میکردند برای اسراء ناشناخته و سرّی بماند اما اسرای اطلاعاتی خودی خیلی زود شناسائیش کرده و به همهٔ اسراء معرفیش کرده بودند. فعالیت افسر اطلاعاتی عراقی بیشتر شناسائی اسرای فعال و برجسته و نفوذ بین اسراء و کسب خبر در خصوص شورشها، اعتصابها، اعتراضها، برنامه ها، نقشه های اسراء و ارتباط بین سربازان عراقی و اسراء بود. افسر اطلاعاتی معمولا"نسبت به بقیه سربازان عراقی خوشروتر بود و کمتر کابل به دست توی اردوگاه می گشت و یا کتکاری میکرد. ترجیح میداد بیشتر با اسراء سر صحبت را باز کند و بحث های سیاسی راه انداخته و از نظرات و عقاید اسراء باخبر و افراد را شناسائی کند، خوشبختانه به محض شناسائیش کسی حاضر به بحث و گفتگو با ایشان نبود و همه ازش پرهیز میکردند. این افسر در ساعات آزاد باش اسراء، توی اردوگاه می گشت و از روی ادیکت پیراهن لباس فرم زرد رنگ اسراء نمیدانم بر اساس چه ملاکهایی به سلیقه و انتخاب خودش اسمهایی را یاد داشت میکرد، این اسم نوشتن چند روزه برای همهٔ اسراء دغدغهٔ فکری شده بود، چون همه احتمال میدادیم که این اسامی برای جابجایی باشد و ممکن است بخواهند گروهی را از این اردوگاه به اردوگاه دیگری منتقل کنند. چون همه باتوجه به دوستی و آشنائی که با دیگر اسرای هم بندی خود پیدا کرده بودند ترس از جابجائی و جدائی از دوستان خود داشتند، لذا معمولا" در دید این افسر اطلاعاتی ظاهر نمی شدند تا اسمشان را یاد داشت نکند. پس از یکی دو هفته و گمانه زنی های متفاوت، بین اسراء شایعاتی شده بود مبنی بر اینکه قرار است اسامی یاد داشت شده را به زیارت اماکن مقدسه در شهرهای کربلا و نجف ببرند، خبر دیگری میگفت: قرار است اینها را برای آزادی یک جانبه ببرند تا اینکه... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۲🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت ۳* تا اینکه شنبه روزی بود که عراقیا شروع به خواندن اسامی نوشته شده توسط افسر اطلاعاتی شان کردند، جمعا" از سه بند اردوگاه حدود ۴۰۰ نفری اسم نوشته بودند، سپس به اسرای اسم خواندهٔ شده هر بند اعلام کردند که همه باید امروز لباسهایشان را تمیز شسته و طاهر کنند، عصر همان روز شنبه باید همگی استحمام کرده و برای صبح روز یکشنبه آماده می شدند. هنوز برایمان معلوم نبود که آنها را به زیارت می برند یا برای مبادله و آزادی، در هر صورت همهٔ آن ۴۰۰ نفر آماده شدند، بعد از اذان مغرب بود و همه داخل آسایشگاهها بودیم، دربها برویمان قفل بود که از پنجره های آسایشگاه متوجه شدیم تعداد ۱۱ دستگاه اتوبوس وارد محدوده کمپ۱۳ رومادیه شدن و در پی هم پشت دیوار سیم خارداری اردوگاه پارک کردند، با دیدن اتوبوسها شور و هیجانی در بین اسراء افتاده بود. بیشتر احتمال آزادی بچه ها را میدادیم، فکر میکردیم لابد توافقاتی بین دو کشور در خصوص مبادله اسراء شده، شاید عراقیا صلاح ندیده اند این خبر را به اسراء بدهند و میخواهند ما را غافگیرانه برای تبادل ببرند. متأسفانه در این گروه ۴۰۰ نفره اسم بنده نبود. عراقیا همان شب به همهٔ آسایشگاهها اعلام کرده بودند که پس از اذان صبح درب آسایشگاهها را باز میکنند و باید همهٔ اسامی خوانده شده آماده حرکت باشند. آن شب با هزار فکرو خیال خوش خوابیدیم، با اذان صبح که توسط یکی از اسراء بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش عراقیا گفته می شد از خواب بیدار شدیم، همه نماز صبح را خواندیم، آنهایی که اسمشان خوانده شده بود از آسایشگاه ما ۸ نفری بودن، همه لباس فرم زرد رنگشان را پوشیده و آماده گشودن درب آسایشگاهها بودند، در این فرصت بچه ها با هم آسایشگاهی های خود خدا حافظی و طلب حلالیّت میکردند، بعضی ها التماس دعا داشتند و برخی هم میگفتند سلام ما را به ایران برسانید و بجای ما بوسه به خاک وطن بزنید... طولی نکشید که درب آسایشگاهها بترتیب باز شد و اسامی خوانده شد و افراد به بیرون از آسایشگاه هدایت شدن، سپس مجددا" درب را به رویمان قفل کردند، پشت پنجره های آسایشگاه بچه ها به ستون در محوطه اردوگاه نشسته بودند، برایشان عدسی همان مختصر صبحانه هر روزه را آوردند که با عجله خوردند و ضمن خداحافظی و تکان دادن دست به ستون یک بطرف دژبانی های اردوگاه حرکت کردند و به ترتیب سوار بر اتوبوسها شدند و لحظاتی بعد اردوگاه را به مقصدی که تا آن لحظه دقیقا" برای هیچ یک از اسراء معلوم نبود ترک کردند، پس از رفتن شان حس دلتنگی شدیدی بر دلمان سایه افکند، ولی با همهٔ دلتنگی ها حس آرامش قلبی توأم با خوشحالی داشتیم، با خود میگفتیم اینها چه برای زیارت رفته باشند و چه برای تبادل به هر حال حقشان بوده که خدا قسمت شان کرده است، خدا کریم است ان شاءالله نوبت به ما هم خواهد رسید، در هر صورت آغاز خیریست و بیاری خدا نتیجه اش مثبت خواهد بود. کم کم آفتاب طلوع کرد و ساعت ۸ صبح طبق معمول هر روزه ابتدا آمار گرفته شد و سپس آزاد باش با سوت سرباز عراقی اعلام گردید... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای 🔵ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۳🌟 "از مجنون تا رومادیه" "زیارت اماکن مقدسه عراق،قسمت ۴" پس از آزادباش معمولا" بچه های هر استان و شهرستانی میرفتن سراغ دوستان و هم استانیهای خودشان در سایر آسایشگاهها و دورهم جمع میشدن، هرکسی از موضوع بردن اسراء از اردوگاه یک تحلیل و تفسیری داشت، همه منتظر شنیدن خبرهایی از طرف سربازان عراقی یا از روزنامه هایی بودیم که معمولا" عصرها به اردوگاه میرسید تا ببینیم بچه ها آزاد شده اند یا خیر. عصری و قبل از ساعت داخل باش بود که روزنامه های الثوره و الجمهوریه عربی و آبزرور انگلیسی زبان به اردوگاه رسید، همگی منتظر خبر مبادله اسراء یا آزادسازی یک جانبه گروهی از اسراء از طرف عراق بودیم، ولی هرچه صفحات روزنامه ها را بررسی کردبم متأسفانه خبری از آزادی اسراء یا مبادله ندیدیم. طبق معمول ساعت ۵ عصر سوت داخل باش کشیده شد و همه به داخل آسایشگاهها رفتیم، آمار گرفته شد و درب همهٔ آسایشگاهها قفل گردید و کلیدها مثل همیشه به خارج از اردوگاه منتقل و به دفتر فرماندهی اردوگاه در پشت حصار سیم خارداری کمپ تحویل گردید. کم کم تاریکی شب چترش را بر فضای دلگیر اردوگاه گسترانید و باز دلتنگی های غروب و غربت بر دلمان سایه افکند، اسراء بودند و میله های فلزی پنجره های زندان و حصار سیم خارداری که حجم وسیع و درهمش دیدمان را نسبت به بیرون اردوگاه بسیار محصور و محدود کرده بود. گاهی در اون لحظات اسرای گروه ۴۰۰ نفره را در ایران و کنار خانوادهایشان مجسم میکردیم، گاهی هم تصاویری خیالی ازشون در حال زیارت امکان مقدسه کربلا و نجف در فکر و خیالمان نقش می بست، تا اینکه ساعت حدودای ۲۲ بود که یکی از اسراء که جلوی پنجره ایستاده بود صدا زد بچه ها اتوبوسها !!! اتوبوسها آمدند، همه جلوی پنجره های آسایشگاه جمع شدیم، همان ۱۱ اتوبوس گروه۴۰۰ نفره صبحی بودن، بترتیب جلوی دژبانیهای ورودی اردوگاه تحت تدابیر شدید امنیتی اسراء را پیاده کردند و طولی نکشید که یکی پس از دیگری درب آسایشگاهها گشوده شد و اسرای هر آسایشگاه را داخل آسایشگاه خودشان کردند و دربها را قفل کردند، عجب فضای روحانی شده بود! بوی خوش گلاب و عطر حرم که بر لباسها و بدن اسراء باقی مانده بود بهمراه صلوات های مکرر بچه ها فضای آسایشگاه را سراسر معنوی کرده بود. در آغوش کشیدن زائرین و کربلائی های سنه ۶۷ و روبوسی ها صحنه های خداحافظی و حلیّت طلبیدن رزمندگان در شبهای عملیات را در ذهن و خاطرمان زنده کرده بود. پس از زیارت قبولی و احوالپرسی همهٔ افراد آسایشگاه دور کربلائی ها جمع شدیم و زائرین حرم حسینی شروع به توضیح و تعریف از سفرشان کردن، باتوجه به همهٔ آن محدودیت های اسارتی باز هم معلوم بود که خیلی سفر خوشی داشته اند. میگفتند در طول سفر حس اسیری نداشتیم تا اینکه وقتی مجددا" وارد محدوده اردوگاه شدیم، آنوقت دوباره حس اسیری همهٔ وجودمان را فرا گرفت. زائرین ابتدا شرفیاب مرقد مطهر امام علی (ع) درشهر نجف و سپس مرقد مطهر امام حسین(ع) و حضرت آقا ابوالفضل العباس (ع)را در کربلا زیارت کرده بودن، مجددا"روند نام نویسی برحسب سلیقه و انتخاب افسر اطلاعاتی و سربازان عراقی بمدت یک هفته ای ادامه یافت تا روز شنبه ای دیگر که مجددا" طبق همان برنامه قبل ابتدا خواندن اسامی، سپس شستشوی لباسها، استحمام و روز یکشنبه اعزام یک گروه ۴۰۰ نفره دیگری به نجف اشرف و کربلای معلی که باز هم اسم بنده در بینشان نبود. این گروه دومین گروه از کمپ ۱۳رومادیه بود که با فاصلهٔ یک هفته ای بعد از گروه اول باز هم روز یکشنبه به کربلا و نجف شرفیاب می شدند... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای؛ به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۴🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت ۵* گروه دوم هم رفتند و برگشتن. بمدت یک هفتهٔ دیگر نام نویسی سلیقه ای توسط عراقیا انجام گرفت تا روز شنبه ای دیگر فرا رسید، معلوم بود یکشنبه ها را نوبت زیارت اسرای کمپ۱۳رومادیه اختصاص داده اند و بقیه ایام هفته از کمپهای دیگری برای زیارت می برند. بهر حال شنبه ای دیگر شد و عراقیا اسامی ثبت شده را خواندن، خیلی دوست داشتیم اسم مان در لیست این گروه باشد، سرباز عراقی اسامی را به سبک عربی میخواند و هر کسی نامش خوانده میشد دستش را بلند میکرد و اعلام حاضری میکرد، همهٔ آنهایی که زیارت نرفته بودند مترصد خواندن اسمشان بودند، در این حین اسم بنده هم خوانده شد، بسیار خوشحال شدم که برای زیارت ائمه «ع» و ارباب بی کفن دعوت شده و به پابوسی شان پذیرفته شده ام. برای گروه۴۰۰ نفره سوم هم مثل دو گروه قبلی روز شنبه را مختص شستشوی البسه و استحمام قرار دادند، آنروز تنها روز اسارتم بود که در سرمای سوزان رومادیه با آب تقریبا" گرم استحمام میکردم، آنهم بخاطر موضوع زیارت بود که آب گرم حمام را فقط مختص زائرین گذاشته بودند. شب یکشنبه پس از غروب آفتاب طبق معمول تعداد۱۱ دستگاه اتوبوس وارد اردوگاه شد و پشت دیوار سیم خارداری اردوگاه پارک کردند تا صبح اول وقت آمادهٔ حرکت باشند، آنشب هم یکی از شبهای بیادماندنی اسارتمان بود که برای صبح شدن و عزیمت به کربلا و نجف لحظه شماری میکردیم. شب که خوابیدم بفکر آرزوی دیرینه خود و همرزمان شهیدم در خصوص زیارت مرقد آقا امام حسین «ع» افتادم، یادم به نوحهٔ مشهور حاج صادق آهنگران افتاده بود که میخواند: «بانوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کربُبلا دارد، چون کربلا دیدن، بس ماجرا دارد...» . واقعا" که کربلا دیدن چه ماجراهایی که نداشت! چه عزیزانی که آرزو داشتند روحشان در کالبد جسمشان به زیارت کربلا و نجف بروند ولی روح به جسمشان وفا نکرد و به آسمان پر کشید و جسم خاکیشان را در نیزارهای مجنون تنها گذاشت، گر چه با سرور و سالارشان آقا امام حسین«ع» محشور شدند. چه اتفاقات عجیبی که نیفتاد، چه بدرفتاریها و شکنجه ها و زجرهایی که نکشیدیم، اگر بعد از اینهمه بدبختی، زجر و عذاب زیارت نمیرفتیم، غم و غصه آنچه کشیده بودیم، بدرفتاریها و شکنجه های دشمن صد چندان روی دلمان سنگینی میکرد. بر این باور بودیم که زیارتمان پاداش شکنجه ها و سختیهایست که به عشق امام حسین«ع» و ائمه اطهار «ع» کشیده بودیم و اینک در همین دنیا به اجر و ثوابش رسیده بودیم، بی شک این پاداشی بود که ائمه اطهار و خداوند در قبال آنهمه زجرها و سختی ها نصیبمان کرده بودند. خلاصه آنشب خواب درستی نرفتیم از بس منتظر و مشتاق زیارت مولا و مقتدایمان بودیم. سحری که شد با اذان صبح که معمولا" بصورت چرخشی و هر روز توسط یک نفر و بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش دشمن گفته میشد بلند شدیم، نماز را به جماعت ولی مخفیانه خواندیم و سریع پوشیدیم. درحین خداحافظی و حلالیّت طلبیدن از هم اتاقی هایمان بودیم که درب باز شد و اسامی خوانده شد، بیرون رفتیم و درون محوطه خیلی سریع همان چند لقمه عدسی صبحانه هر روز را خوردیم، هوا خیلی سرد بود و تنها لباس گرم ما همان یونیفرم زرد رنگ لباس اسارتی بود که با دو مارک یا آرم P.W که مخفف واژه های انگلیسی Prisoner . War به معنای «اسیر جنگی یا زندانی جنگی» که یک مارک در اندازه کوچکتر در جلوی پیراهن و یک مارک بزرگ در پشت پیراهن دوخته شده بود. به همان روش و برنامه قبلی شان با عبور از دژبانی های اردوگاه سوار بر اتوبوسها شدیم، در هر اتوبوس ۵ سرباز مسلح در انتهای اتوبوس و ۲سرباز غیر مسلح در جلو سوار بودن و تعداد زیادی خودروی نظامی و پلیس عراق کاروان را همراهی میکردند، هنوز هوا روشن نشده بود که از شهر رومادیه عبور کردیم، رانندهٔ نظامی اتوبوس رادیوی اتوبوس را روشن کرد، داشت فرکانس رادیو عراق را جستجو میکرد، در این حین برای چند ثانیه ای ناخواسته توقفی روی فرکانس رادیو ایران داشت، در اون لحظه رادیو ایران داشت سرود ملی جمهوری اسلامی که آغازگر برنامه های صدا و سیما بود را پخش میکرد، همه با شنیدن صدای رادیو ایران نگاه مان به همدیگر رفت و یهوئی منقلب شدیم و اشکمان درآمد، بدجوری دلمان گرفت و هوای وطن کرد، آرزو داشتیم صدای رادیوی ایران را بشنویم ولی افسوس که دشمن از شنیدن صدای رادیو ایران هم محروم مان کرد، حتی برای شنیدن چند لحظه اش... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۵🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت ۶* کاروان اسراء بامداد روز یکشنبه پس از عبور از شهر الرمادیه مرکز استان الأنبار عراق پیچ و خمهای جاده و آبادیهای مسیر الرمادیه به بغداد را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و بدون توقف بسوی بغداد می شتافت. پس از عبور از رود فرات واقع در شمال غرب بغداد و گذشتن از روستاها و شهرک های حاشیه بغداد به ابتدای پایتخت عراق رسیدیم، اطراف بغداد معمولا" سکوهایی بتونی با ارتفاع تقریبی۱۰ متری ساخته شده بود و بر فراز هر سکو یک قبضه توپ ضد هوائی دولول ۵۷ میلیمتری مستقر بود که نشان از ترس جنگنده های ایرانی میداد، از همان ابتدای شهر مردم بغداد را با عاطفه و متفاوت تر از تیرماه سال ۱۳۶۷دیدیم. چون روزهای بدو اسارتمان در مسیر مجنون تا رومادیه وقتی داشتیم از بغداد عبور میکردیم مردم بغداد را با توجه به فصل گرما کمتر با حجاب و پوشش اسلامی دیدیم، بیشتر سبک حجاب و لباس شان به غرب نزدیک بود تا به پایتخت یک کشور اسلامی، آنزمان نگاهشان به اسرای ایرانی بسیار بی عاطفه و نشان از نفرت و انزجار داشت، ولی اینک با توجه به فصل سرما و مذاکرات جاری صلح بین دو کشور هم محجبه تر بودن و هم با عاطفه تر نشان میدادن، مردم بغداد و اکثر شهرهای توی مسیر برای اسراء دست تکان میدادن و ابراز احساسات میکردند، سربازهای عراقی توی اتوبوس ازمان خواستن که به احساسات و دست تکان دادن مردم عراق پاسخ دهیم و متقابلا" برایشان دست تکان دهیم، از بغداد به بعد معمولا" ابراز احساسات از طریق تکان دادن دست و لبخند دو سویه شده بود و ما هم عواطف شان را با تکان دادن دست بی پاسخ نمی گذاشتیم. توی اردوگاه شنیده بودیم که از سوی مقامات بالاتر عراق به سربازان و مسؤلین کمپها ابلاغ کرده اند که درطول سفر زیارتی اسراء با آنها بد رفتاری نکنند و هیچ اسیری را کتک کاری نکنند، شاید ترسشان از احتمال عصبانیت و درگیری عمومی اسراء در شهرهای شیعه نشین بوده و شایدم بخاطر رعایت سانسور شدید شکنجه ها و بدرفتاری هایشان با اسراء بوده باشد. لذا درطول سفر هیچ سربازی را کابل به دست ندیدیم و اگر اسیری در طول سفر حرکتی خلاف قوانین و مقرراتشان بخصوص نظام حاکم بر کمپهای اسراء مرتکب میشد بلافاصله اسمش را یاد داشت میکردند و با خودکار یک ضربدر(×)بزرگ روی آرم P.W الصاقی در پشت پیراهن اون اسیر می کشیدند تا پس از اتمام سفر و مراجعت به اردوگاه در اولین فرصت و آمارگیری تنبیه و مجازات شود. خلاصه از شمال غرب بغداد وارد شهر شدیم و پس از عبور از چندین بلوار و زیرگذرهای نسبتا" طویل به بلوار ساحلی رودخانه دجله که از بغداد میگذرد رسیدیم. بغداد را شهری تمیز و زیبا، با خیابانها عریض و زیرگذرهای نسبتا"طویل دیدیم، ازسمت جنوب غرب شهر بغداد، پایتخت عراق را ترک کردیم و مسیر شهر نجف را در پیش گرفتیم، حدود یک ساعتی قبل از اذان ظهر وارد شهر نجف اشرف شدیم، حس دلشوره توأم با بی تابی داشتیم، کوهی از شکوه، غم، غصه و آرزو روی دلمان سنگینی میکرد و لحظه شماری میکردیم که ضریح مبارک و مطهر مولایمان را در آغوش بگیریم و عقده دلمان را گشوده و با حضرت آقا درد دل کنیم، با ورود به دروازه شهر مظلومیت و فقر مردم شعیه نجف از همان ابتدای شهر نمایان بود آسفالت فرسوده معابر،کوچه های خاکی، بافت فرسوده و قدیمی شهر، سیم کشی و کابلهای درهم برهم برق، عدم زیر ساختهای شهری همه و همه نشان از بی توجهی حزب بعث به این شهر شیعه نشین و مظلومیت مردمش داشت، تنها چیزی که در شهرهای شیعه نشین عراق چشم مان را خیره کرده بود و حکایت از تأمین نسبی مالی مردمش داشت خودروهای لوکس خارجی و مدال بالا بود و الا همه چی حاکی از مظلومیت و محرومیت داشت... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۶🌟 "از مجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت ۷* ظهر بود که از مسیر خیابان حضرت رسول«ص» یا الشارع الرسول از سمت جنوب حرم جلوی درب جنوبی حرم یا باب القبلة اتوبوسها به ردیف پارک کردن، داخل حرم و اطراف آن کاملا"خالی از افراد شخصی شده بود و حرم در محاصره کامل و کنترل نیروهای نظامی و پلیس مخفی عراق بود، آنچنان حرم ساکت و خالی از زائرین بود که حس میکردیم این خیابان و حرم مدتهاست متروکه و خالی از سکنه شده است. بترتیب جلوی باب القبلة پیاده شدیم و اسرای هر اتوبوس طبق نظم نشستن در صف آمار اردوگاه به ستون پنج و سر پائین به تفکیک اتوبوس نشستیم، سریع آمار گرفته شد، پس از آمار نفرات هر اتوبوس بصورت جداگانه جهت تجدید وضو به سرویس بهداشتی و وضوخانه فرستاده شدن. همه جا تحت نظر و کنترل سربازان عراقی بود، حتی در راهروهای سرویسهای بهداشتی مأمور گماشته بودن. با تأکید سربازان عراقی با عجله تجدید وضو کردیم و مجددا" سرجای خود نشستیم. به بارگاه نه چندان وسیع حرم که نگاه میکردیم غریب و مظلوم واقعی امام اولمان را می دیدیم نه امام رضا «ع» را که شب و روز هزاران عاشق و دلباخته اش دورش جمع اند و همچون پروانه گردا گرد حرمش پر میزنند، درست است امام هشتم مان در زمان حیاتش دور از بستگانش و در غربت بشهادت رسید ولی در زمان حکومت صدام و حزب بعث، مراقد ائمه «ع» در عراق واقعا" غریب واقع شده بودن. خلاصه همه در صحن جنوبی حرم به تفکیک اتوبوس شبیه گروهان، گروهان بخط شده بودیم، پس از تجدید وضو با همان نظم و ترتیب کفشهایمان را در آورده و سرجای خود گذاشتیم و بترتیب ازسمت قبله ضریح مطهر وارد مرقد آقا شدیم و در فاصله دومتری ضریح ایستادیم تا همه وارد شدن، اجازه هیچ حرکت یا عملی را بدون اجازه سربازان عراقی نداشتیم، چشمانمان پر از اشک بود و همه در حال نجوا و زمزمه بودیم. تنها فرد شخصی را که توی حرم دیدیم پیرمرد سفید موئی با عبای قهوه ای و کلاه مشکی بود، ظاهرا" از خادمین حرم آقا بود. پیرمرد جلوی اسراء و روبروی ضریح ایستاده بود. به دستور فرمانده کاروان شروع به خواندن زیارتنامه کرد، زیارتنامه را بصورت قسمت به قسمت میخواند و ما متعاقبش تکرار میکردیم. گروههای قبلی اسراء از کمپ۱۳ که به زیارت آمده بودن به ما یاد آوری کرده بودن که مواظب باشید حین خواندن زیارتنامه، فرد زیارتنامه خوان دعائی برای سلامتی صدام حسین رئیس جمهور معدوم وقت عراق میکند که وقتی اسم صدام آمد شما آهسته بگوئید لعنت الله علیه و هنگامی که دعا میکند و میگوید: صدام حسین رئیس جمهور عراق شما بجایش بگوئید آقای سیدعلی خامنه ای رئیس جمهور ایران، چون در اونزمان مقام معظم رهبری در مقام ریاست جمهوری کشورمان مسؤلیت داشتند. خلاصه زیارتنامه همچنان خوانده میشد و ما تکرار میکردیم تا اینکه به اسم صدام رسید. وقتی زیارتنامه خوان اسم صدام حسین بر زبانش جاری شد بلافاصله یکی از اسرای اقوام لُر که ظاهرا" حواسش نبود بعد از خواندن اسم صدام باصدای بسیار بلند گفت: لعنت الله علیه، با شنیدن این لعنت قلبی رنگ صورت اکثر سربازان عراقی برافروخته شد و به همدیگر نگاه میکردند ولی نفهمیدن چه کسی این لعنت آتشین را نصیب صدام کرده و تشخیص آن فرد بین ۴۰۰ نفر اسیر برایشان غیر ممکن بود. خوب میدانستند اگر همه را حتی به دار هم بکشند هیچکس اون اسیر را لو نخواهد داد. لذا مجبور شدن خودشان را به نافهمی بزنند. در پایان زیارتنامه وقتی زیارتنامه خوان می خواست برای سلامتی صدام رئیس جمهور عراق دعا کند همه در تکرارش بجای اسم نحس صدام رئیس جمهور عراق، نام مبارک و محبوب آقای سید علی خامنه ای ریاست جمهوری وقت ایران را تکرار کردند که همهٔ سربازان عراقی توی حرم کاملا" متوجه این موضوع گردیدند ولی چاره ای جز سکوت نداشتند و فقط بیشتر عصبی و عقده ای شدند. بدین شکل دعایی که میخواستند از زبان اسرای ایرانی برای صدام شود، درست برعکس شد و دعا برای سلامتی امام خامنه ای که آنزمان رئیس جمهور کشورمان بود گردید. پس از قرائت زیارتنامه... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۷🌟 "ازمجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت۹* کاروان اسراء بوسیله پلیس عراق و تعداد زیادی خودروهای نظامی اسکورت و همراهی می شد و تحت هیچ شرایطی اجازه توقف یا باز کردن درب اتوبوس را بدون اجازه فرمانده نظامی کاروان نداشتند،حتی برای دستشویی در انتهای اتوبوس دریچه ای در کف آن تعبیه کرده بودن تا در شرایط اضطراری از آن استفاده شود و هیچ بهانه ای برای توقف توی مسیر نباشد. حدود یک ساعت و نیمی در مسیر نجف به کربلا بودیم تا به کربلا رسیدیم، وقتی وارد شهر شدیم بعد از اذان ظهر بود، کربلا هم مثل نجف مظلوم و محروم مانده بود. از همان بدو ورود به کربلای معلی لباس و حجاب مردمش معرف و گویای مذهبی و مقدس بودن شهر بود، زنانش همه محجبه و پوشش اسلامی داشتند، معلوم بود ارادتمند، دوستدار قلبی و پیروان حسین ابن علی «ع» و آقا ابوالفضل العباس«ع» هستند، اتوبوسهای اسراء در یک ستون بطرف حرم حسینی پیش میرفتند، وقتی وارد خیابان قبلة الحسین شدیم گنبد طلا و گلدسته های مرقد مطهر سرور و سالار شهدای کربلا نمایان شد، همه از دور عرض ادب و سلام کردیم، اشک مجالمان نمیداد، هرکسی را در حال زمزمه و نجوا میدیدی. اتوبوسها یکی پس از دیگری جلوی باب القبلة اسراء را پیاده کردن و دوباره با همان نظم و روش زیارت در شهر نجف از ایوان طلا یا صحن قبله حرم وارد مرقد آقا شدیم و جلوی ضریح مطهر و شش گوشه آقا امام حسین«ع» و دو فرزند شهیدش علی اکبر و علی اصغر «ع» قرار گرفتیم. حرم امام حسین«ع» هم مثل حرم امام علی«ع» خالی از زائرین شده بود و بطور کامل در حصر و کنترل نیروهای نظامی عراق بود. هیچ فرد شخصی اجازه ورود یا نزدیک شدن به حرم را نداشت، در مرقد امام حسین«ع» هم تنها یک نفر از خادمین حرم را برای خواندن زیارتنامه انتخاب کرده بودند، مجددا"مثل حرم امام علی«ع» زیارتنامه توسط آن خادم قرائت میشد و ما در پی ایشان تکرار می کردیم، باز هم در انتهای زیارتنامه دعا برای صدام لعنتی خوانده شد که مجددا" ما بجای اسم صدام رئیس جمهوری عراق، نام مبارک آقا سید علی خامنه ای رئیس جمهور وقت کشورمان را بردم و دعا برای سلامتی ایشان کردیم، اعمال زیارت و نمازهای ظهرو عصر، همچنین نمازهای نیابتی زیارت را مثل نجف بجا آوردیم. در مرقد امام حسین«ع» به غیر از ضریح مطهر چهار زیارتگاه دیگر هم در اطراف ضریح بود که شامل: مرقد حبیب ابن مظاهر، گودال قتلگاه، اصحاب یا قبور شهداء و مرقد ابراهیم مجاب بود، همگی مورد زیارت اسراء واقع شد، متأسفانه مرقد مطهر سید شهداء «ع» هم مثل مرقد مطهر شاه نجف مظلوم و غریب واقع شده بود. معلوم بود که توجه و هزینه چندانی برای توسعه فضای حرم و تجهیز و تأسیسات آن نشده است. تصاویر قاب گرفته دیکتاتور عراق، صدام ملعون درحال نماز خواندن با تیپ و لباسهای متفاوت بر دیواره های حرم جلب توجه میکرد و موجب فزونی نفرت و انزجارمان می شد. پس از زیارت و عقدهٔ گشائی از بس گریه کرده بودیم حس دل سبکی و آرامش خاصی پیدا کرده بودیم، چشمها همه سرخ، متورم و اشک آلود بود. یکی از اسرای ۱۷ساله خراسانی از خادم حرم که تسبیح مشکی در دست داشت خواست که تسبیحش را به او هدیه کند، اون خادم بلافاصله درخواستش را پذیرفت و تسبیحش را به اون اسیر اهداء کرد. همه دوست داشتیم که تسبیحی واقعی با مهره های خوش دست جهت ذکر صلوات داشته باشیم، چون شبهای جمعه هر هفته همهٔ آسایشگاهها مراسم ختم صلوات داشتند و هر اسیر از بعد ازظهر پنجشنبه تا ظهر جمعه بین۴ تا۲۰ هزارصلوات می فرستاد، در هر آسایشگاه یک نفر مسئول نام نویسی و ثبت آمار صلواتها بود و آمار کلی صلواتها در اخبار شبانگاهی که هفته ای دو شب و از منابع مختلف جمع آوری میشد به سمع اسرای هر آسایشگاه میرسید، گاهی آمار صلواتهای آسایشگاه۸۲ نفره ما حتی از یک میلیون صلوات هم میگذشت، لذا تسبیح برای ذکر صلوات بسیار نیاز بود، اکثرا" تسبیح هایی با تنه یا لول خودکار، یا با روکش سیم برق و یا با سنگ گاهی هم با هسته خرمایی که سربازان عراقی میخوردند، درست کرده بودیم. خلاصه پس از زیارت مرقد آقا امام حسین «ع» بصورت اتوبوسی در ایوان شرقی حرم نشستیم و سریعا" آمارگیری شد و با همان نظم به تفکیک اتوبوس که شبیه گروهان، گروهان شده بودیم از طریق باب الشهداء حرم حسینی را ترک کردیم و جهت زیارت و پابوسی حرم آقا ابوالفضل«ع» علمدار کربلا پیاده و در محاصره و کنترل شدید نیروهای نظامی عراق وارد خیابان بین الحرمین شدیم... 🍃خاطرات آزاده غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۸🌟 "ازمجنون تا رومادیه" *زیارت اماکن مقدسه،قسمت۹* کاروان اسراء بوسیله پلیس عراق و تعداد زیادی خودروهای نظامی اسکورت و همراهی می شد و تحت هیچ شرایطی اجازه توقف یا باز کردن درب اتوبوس را بدون اجازه فرمانده نظامی کاروان نداشتند،حتی برای دستشویی در انتهای اتوبوس دریچه ای در کف آن تعبیه کرده بودن تا در شرایط اضطراری از آن استفاده شود و هیچ بهانه ای برای توقف توی مسیر نباشد. حدود یک ساعت و نیمی در مسیر نجف به کربلا بودیم تا به کربلا رسیدیم، وقتی وارد شهر شدیم بعد از اذان ظهر بود، کربلا هم مثل نجف مظلوم و محروم مانده بود. از همان بدو ورود به کربلای معلی لباس و حجاب مردمش معرف و گویای مذهبی و مقدس بودن شهر بود، زنانش همه محجبه و پوشش اسلامی داشتند، معلوم بود ارادتمند، دوستدار قلبی و پیروان حسین ابن علی «ع» و آقا ابوالفضل العباس«ع» هستند، اتوبوسهای اسراء در یک ستون بطرف حرم حسینی پیش میرفتند، وقتی وارد خیابان قبلة الحسین شدیم گنبد طلا و گلدسته های مرقد مطهر سرور و سالار شهدای کربلا نمایان شد، همه از دور عرض ادب و سلام کردیم، اشک مجالمان نمیداد، هرکسی را در حال زمزمه و نجوا میدیدی. اتوبوسها یکی پس از دیگری جلوی باب القبلة اسراء را پیاده کردن و دوباره با همان نظم و روش زیارت در شهر نجف از ایوان طلا یا صحن قبله حرم وارد مرقد آقا شدیم و جلوی ضریح مطهر و شش گوشه آقا امام حسین«ع» و دو فرزند شهیدش علی اکبر و علی اصغر «ع» قرار گرفتیم. حرم امام حسین«ع» هم مثل حرم امام علی«ع» خالی از زائرین شده بود و بطور کامل در حصر و کنترل نیروهای نظامی عراق بود. هیچ فرد شخصی اجازه ورود یا نزدیک شدن به حرم را نداشت، در مرقد امام حسین«ع» هم تنها یک نفر از خادمین حرم را برای خواندن زیارتنامه انتخاب کرده بودند، مجددا"مثل حرم امام علی«ع» زیارتنامه توسط آن خادم قرائت میشد و ما در پی ایشان تکرار می کردیم، باز هم در انتهای زیارتنامه دعا برای صدام لعنتی خوانده شد که مجددا" ما بجای اسم صدام رئیس جمهوری عراق، نام مبارک آقا سید علی خامنه ای رئیس جمهور وقت کشورمان را بردم و دعا برای سلامتی ایشان کردیم، اعمال زیارت و نمازهای ظهرو عصر، همچنین نمازهای نیابتی زیارت را مثل نجف بجا آوردیم. در مرقد امام حسین«ع» به غیر از ضریح مطهر چهار زیارتگاه دیگر هم در اطراف ضریح بود که شامل: مرقد حبیب ابن مظاهر، گودال قتلگاه، اصحاب یا قبور شهداء و مرقد ابراهیم مجاب بود، همگی مورد زیارت اسراء واقع شد، متأسفانه مرقد مطهر سید شهداء «ع» هم مثل مرقد مطهر شاه نجف مظلوم و غریب واقع شده بود. معلوم بود که توجه و هزینه چندانی برای توسعه فضای حرم و تجهیز و تأسیسات آن نشده است. تصاویر قاب گرفته دیکتاتور عراق، صدام ملعون درحال نماز خواندن با تیپ و لباسهای متفاوت بر دیواره های حرم جلب توجه میکرد و موجب فزونی نفرت و انزجارمان می شد. پس از زیارت و عقدهٔ گشائی از بس گریه کرده بودیم حس دل سبکی و آرامش خاصی پیدا کرده بودیم، چشمها همه سرخ، متورم و اشک آلود بود. یکی از اسرای ۱۷ساله خراسانی از خادم حرم که تسبیح مشکی در دست داشت خواست که تسبیحش را به او هدیه کند، اون خادم بلافاصله درخواستش را پذیرفت و تسبیحش را به اون اسیر اهداء کرد. همه دوست داشتیم که تسبیحی واقعی با مهره های خوش دست جهت ذکر صلوات داشته باشیم، چون شبهای جمعه هر هفته همهٔ آسایشگاهها مراسم ختم صلوات داشتند و هر اسیر از بعد ازظهر پنجشنبه تا ظهر جمعه بین۴ تا۲۰ هزارصلوات می فرستاد، در هر آسایشگاه یک نفر مسئول نام نویسی و ثبت آمار صلواتها بود و آمار کلی صلواتها در اخبار شبانگاهی که هفته ای دو شب و از منابع مختلف جمع آوری میشد به سمع اسرای هر آسایشگاه میرسید، گاهی آمار صلواتهای آسایشگاه۸۲ نفره ما حتی از یک میلیون صلوات هم میگذشت، لذا تسبیح برای ذکر صلوات بسیار نیاز بود، اکثرا" تسبیح هایی با تنه یا لول خودکار، یا با روکش سیم برق و یا با سنگ گاهی هم با هسته خرمایی که سربازان عراقی میخوردند، درست کرده بودیم. خلاصه پس از زیارت مرقد آقا امام حسین «ع» بصورت اتوبوسی در ایوان شرقی حرم نشستیم و سریعا" آمارگیری شد و با همان نظم به تفکیک اتوبوس که شبیه گروهان، گروهان شده بودیم از طریق باب الشهداء حرم حسینی را ترک کردیم و جهت زیارت و پابوسی حرم آقا ابوالفضل«ع» علمدار کربلا پیاده و در محاصره و کنترل شدید نیروهای نظامی عراق وارد خیابان بین الحرمین شدیم... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۳۹🌟 *زیارت اماکن مقدسه،قسمت۱۰* حین ورود به خیابان بین الحرمین سربازان عراقی هشدار دادن که هیچ اسیری حق ندارد برای مردم دست تکان دهد یا اینکه شعار و صلواتی بفرستد، هر کس مرتکب خطایی شود شدیدا" توی اردوگاه تنبیه خواهد شد. وقتی وارد بین الحرمین شدیم مردم کربلا در پیاده روهای دو طرف خیابان بودند و اجازه ورود به سواره رو را نداشتند، چون تحت کنترل سربازان عراقی بود و اسراء در آن مسیر دسته دسته از حرم امام حسین«ع» بسوی حرم ابوالفضل العباس«ع» درحال پیاده روی بودن. مردم همه ایستاده بودند و به اسراء خیره شده بودند، از نگاهشان معلوم بود که قلبشان با ماست ولی محدودیت ابرازش را دارن، بنظر میرسید آنها هم به نوعی اسیر حزب بعث و دیکتاتور عراق هستند. بین جماعتی که در پیاده روها نظاره گر اسراء بودند پیرزنانی را دیدیم که در حال گریه کردن بودند، لابد بخاطر مظلومیت اسراء گریه میکردند، شایدم فرزندان خودشان در ایران اسیر بودند، پیرزنها اکثرا"مغنعه یا چادر مشکی شان را جلوی صورتشان گرفته بودند و در حال گریه کردن بودن، آنزمان بین الحرمین مسدود و محصور نبود و در آن وسایل نقلیه موتوری رفت آمد میکرد، البته آنروز بخاطر اسراء از چهار جهت خیابان را سربازان مسلح عراقی احاطه کرده بودند و کاملا" اطراف حرم مسدود و حالت امنیتی پیدا کرده بود. مردم کربلا فقط اجازه داشتند از پیاده روها استفاده کنند، اسراء بصورت اتوبوسی تفکیک شده بودند و بشکل گروهانی به ستون پنج و هشت ردیفه و با نظم خاصی دنبال هم بسوی حرم آقا ابوالفضل«ع» درحال پیاده روی بودند، چند نفر از اسراء بدون توجه به هشدارهای سربازان عراقی دائما" برای سلامتی آقا امام زمان «عج» و بر جمال محمد «ص» و خاندانش صلوات میفرستادند، همهٔ اسراء هماهنگ و با صدای غرّا صلوات سر میدادند، مردم کربلا هم ضمن مشایعت هماهنگ با ما صلوات میفرستادند، همین امر باعث شده بود که نیروهای حفاظتی حساس شده و تأکید بر سریع راه رفتن مان داشته باشند. چند درجه دار عراقی خودکار بدست آرم P.W الصاقی در پشت پیراهن اسرائی که در ابتدا شروع به صلوات فرستادن کرده بودن را علامت ضربدر «×» میزدند تا پس از برگشت به اردوگاه در اولین آمارگیری تنبیه شوند. خلاصه با صلواتهای مکرر طول مسیر تقریبا" ۱۵۰ متری بین الحرمین را طی نمودیم و از درب باب الامام حسین«ع» وارد ایوان غربی یا بالاسر حرم آقا ابوالفضل العباس«ع» شدیم، از آنجا وارد ایوان جنوبی یا ایوان طلا شدیم و پس از آمارگیری با همان نظم قبلی وارد مرقد مطهر بزرگ جانباز و علمدار کربلا شده و روبروی ضریح مبارک آقا برای قرائت زیارتنامه ایستادیم، حرم آقا ابوالفضل«ع» هم مثل حرم امام اول و سوم مان تخلیه شده بود و فقط یک نفر از خدام را جهت خواندن زیارتنامه نگه داشته بودند، زیارتنامه طبق معمول خوانده شد و اسراء تکرار کردند، سپس۲۰ دقیقه ای وقت زیارت داده شد، در حرم آقا ابوالفضل«ع» هم تصاویر نحس صدام همچون حرم امام اول و سوم شیعیان بر دیواره های حرم جلب توجه میکرد و لعن قلبی مان را متوجه خودش میکرد. ساعت نزدیک به ۱۴شده بود ولی از عشق آقا و شوق زیارت ائمه«ع» هیچ اسیری حتی فکر ناهار هم نبود تا اینکه... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟 از مجنون تا رومادیه،۴۱🌟 *رحلت امام خمینی«ره»،قسمت ۱* اوایل خرداد ماه سال ۱۳۶۸ بود که خبری مبنی بر کسالت و بیماری حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه جوّ کمپ۱۳رومادیه محل اسرای حماسهٔ مجنون را سخت متأثر کرد. ابتدا فکر میکردیم لابد کسالت حضرت امام«ره» جزئی است و دشمن بخاطر کینهٔ دیرینه اش با بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران که از بدو انقلاب با حضرت امام «ره» پیدا کرده بود آنرا برجسته نموده و بزرگ جلوه میدهد، اما وقتی خبر بستری شدن حضرت امام و اینکه رسانه ملی ایران از مردم درخواست نموده جهت شفای رهبر انقلاب دست به دعا بردارند را شنیدیم یقین پیدا کردیم که باید احوال حضرت امام بسیار وخیم و نا امید کننده باشد. لذا در همهٔ آسایشگاه های بند۲ کمپ۱۳رومادیه اعلام گردید تا همه دست به دعا بردارند، همگی ضمن دعاهای فردی روزانه در طول شبانه روز، بخصوص پس از نمازهای یومیّه برای شفای ایشان مراسم ختم صلوات با آمار بالای ۱۰میلیون صلوات در بند۲ برگزار شد و هر شب همهٔ آسایشگاه ها به نیت شفای عاجل و سلامتی حضرت امام دعای جوشن کبیر که بصورت ناقص توسط اسرای ۷ سال اسارت در دفترچهٔ دست ساز کوچکی نوشته شده بود و همهٔ آسایشگاه ها نسخه ای ازش رونوشت کرده بودن، همچنین دعای توسل برگزار میگردید. البته دشمن سرسختانه مخالف برگزاری هرگونه مراسم مذهبی بخصوص برگزاری دعا و ختم صلوات بود و در طول اسارت ممنوع اعلام شده بود و از نظر آنها جرم محسوب میشد، در صورت لو رفتن برنامه و یا کشف دفترچه دعا نزد اسراء مجازات و تنبیهات بسیار سختی در پی داشت، دشمن در طول اسارت گاه و بیگاه حتی بارها ساعت۲و۳ شب سرزده درب آسایشگاه را می گشودند و سی،چهل سرباز بجانمان می افتادند و ضمن کتکاری شدید همهٔ لوازم شخصی یمان را که در کیسه های انفرادی خود داشتیم را روی هم می پاشیدند و سخت تفتیش بدنی میکردند و تمام وسایل موجود در آسایشگاه و همهٔ سوراخ سمبه ها حتی قاب لامپهای مهتابی، تهویه ها و پنکه های سقفی و هفته ای دو روز باید تمام پتوها و زیراندازهای کف آسایشگاه به بهانه آفتابخوری به حیاط اردوگاه منتقل میشد تا هم کف آسایشگاهها را بررسی کنند که مبادا اسراء تونل حفر کنند و هم بنوعی تفتیش آسایشگاهی شده باشد. عراقی ها بدنبال دفترچه های دعا، رادیو جیبی، تیغ و لوازم برنده، المنت دست ساز و هر چیزی که بنوعی برای دشمن خطر ایجاد میکرد و یا بنفع اسراء بود و موجب خودسازی، خلوص و همبستگی بچه ها میشد را جمع آوری میکردند و تنبیه هات سختی برایمان در نظر میگرفتن. همهٔ برنامه ها و مراسمات مذهبی در طول اسارت بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش دشمن و با گذاشتن نگهبان در جلوی پنجره ها برگزار میشد، گاهی برای برگزاری مراسم دعای کمیل در شب جمعه بیش۱۰مرتبه بدلیل حضور سربازهای دشمن در پشت پنجره دعا قطع میشد و آنی وضع آسایشگاه به حالت عادی برمیگشت و به محض رفتن سرباز دشمن ظرف کمتر یک دقیقه آسایشگاه آماده ادامه برنامه میشد. خلاصه چند روزی از خبر بیماری حضرت امام میگذشت و روزانه انتظار خبر بهبودی ایشان را می کشیدیم، گرچه متأسفانه خبرها همگی حکایت از وخیم بودن احوال حضرت امام را داشت. چند روزی بود که روزنامه های الثوره و الجمهوریه عربی و آبزرور انگلیسی زبان که هر روز عصرها وارد اردوگاه میشد دیگر به اردوگاه نمی آمد و بدست اسراء نمی رسید. از صبح روز چهاردهم خرداد ماه سال ۱۳۶۸ بلندگوی تبلیغاتی دشمن که در پشت حصار سیم خارداری اردوگاه و کنار ساختمان فرماندهی نصب شده بود و روزانه اخبار رادیو منافق، رادیو عراق و آهنگهای مبتذل عربی و فارسی پخش میکرد روشن نگردید و در طول روز خاموش مانده بود، این سکوت معنی دار نشان از خبرهای مهمی میداد ولی هیچ کس حتی به ذهنش اجازه فکر کردن به رحلت حضرت امام خمینی «ره» را نمیداد، آنقدر اسراء شیفته و دلبخته حضرت امام بودند و امام خمینی«ره» در قلب و تار و پود اسراء نفوذ کرده بود که حتی نمی توانستیم برای لحظه ای رحلت حضرت امام را تصور کنیم یا احتمال دهیم. از طرفی از صبح روز۱۴ خرداد ۱۳۶۸چندین نفربر زرهی دشمن مجهز به تیربار و دوشکا قبل از ساعت آزاد باش اسراء «ساعت۸صبح» آمده بودن در پشت سیم خاردار درکنار برجکهای نگهبانی روبروی بند ۱و۲ مستقر شده بودند و در طول روز دائما" پشت تیربارهای آنها نگهبان گماشته بودند، خدمه نفربرها در حالیکه تا گردن درون نفربرهای زرهی بودند لول تیربارها یشان متوجه اسرای بند ۱ اسرای ارتش و بند ۲ اسرای سپاه و بسیج بود و بصورت آماده مواظب اوضاع اردوگاه بودند ... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۴۲🌟 "از مجنون تا رومادیه" 💫 رحلت امام خمینی «ره»، قسمت۲ نفربرهای زرهی پس از داخل باش اسراء در قبل از غروب آفتاب به پارکینک اردوگاه در پشت سیم خاردار هدایت میشدند و دوباره صبح روز بعد با همان وضع روبروی بند ۱ و ۲ استقرار پیدا میکردند. دومین روزی بود که کمپ۱۳رومادیه چنین وضعیتی پیدا کرده بود و اردوگاه در تحریم و بایکوت خبری قرار گرفته بود تا اینکه غروب روز ۱۳۶۸/۳/۱۵ در حالیکه همهٔ اسراء در آسایشگاه ها پشت دربهای بسته بودند، بلندگوی اردوگاه روشن شد، چون نزدیک به اذان مغرب بود همه آماده برای نماز بودند و طبق معمول هیچ کسی به بلندگو توجه ای نداشت. همهٔ آسایشگاهها با توجه به افزایش دما و نیاز به تهویهٔ هوای درون آسایشگاهها پنجره ها را باز می گذاشتند، ولی هنگام اذان و نماز بخصوص ظهر و مغرب که بلندگوی اردوگاه روشن بود و بویژه غروبها که اخبار رادیو منافق از بلندگو پخش می شد همهٔ آسایشگاه ها پنجره ها را می بستند تا هم اخبار کذب و مغرضانه رادیو منافق شنیده نشود و هم آهنگ های مبتذلی که از بلند پخش می شد مزاحم عبادت مان نباشد. غروب آنروز به محض روشن شدن بلندگوی اردوگاه بی درنگ ارشد محبوب و منتخب آسایشگاه آقای حاج حسین اسکندری که خود از پرسنل رسمی سپاه خوزستان بود و یکی از بزرگان و چهره های شاخص و فعال در عرصهٔ هدایت و ارشاد اسراء بود جلوی یکی از پنجره ها قرار گرفت و سراپا گوش به اخباری که از بلندگو پخش می شد گردید. انتظار داشتیم که خبر خوشی از بهبودی احوال حضرت امام "ره" را به هم آسایشگائی ها بدهد ولی در کمال تعجب متوجه شدیم حاج حسین دارد پیشانیش را به میله های حفاظ پنجره می کوبد، این حرکت حاجی با روحیه و مقاومتی که از ایشان در مقابل دشمن و سختیها دیده بودیم سخت آشفته مان کرد!!! همه جویای موضوع شدیم. طولی نکشید که صدای شیون و ناله های همهٔ اسرای بند ۲ به آسمان بلند شد. واقعا" خبر رحلت امام خمینی بسیار سنگین، دردناک و خارج از انتظار و تصورمان بود، همه شوکه شده بودیم و انگار یهوئی دنیا به آخر رسیده بود. قیامتی در اردوگاه بپا شده بود، همه حس یتیمی و بی پدری پیدا کرده بودیم، کشتی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی را بی ناخدا و سرپرست می دیدیم و بسیار نگران اوضاع در ایران بودیم. میدانستیم در ایران چه قیامتی بپا شده، همیشه امید و آرزوی زیارت امام را داشتیم و پس از آتش بس دلخوش بودیم که به محض آزادی حتما" ابتدا به پابوسی حضرت امام و مقتدایمان میرویم و از نزدیک چهرهٔ نورانیش را زیارت می کنیم و غم غربت و اسارت را با زیارت ایشان از دل میزدائیم ولی حالا آرزویمان را در افق از دست داده بودیم. آنچنان متأثر و متألم شده بودیم که توان ایستادن و اقامه نماز مغرب و عشاء را نداشتیم، حس میکردیم بند کمرمان بریده است، همه حوله هایمان را روی سرانداخته و درحال گریه و زاری بودیم، نماز را با چشمانی متورم و اشک آلود بجا آوردیم. آنشب که بعد از مدتها شام مرغ آب پز داده بودند، گرچه همیشه گرسنه بودیم و سهم هرنفر به اندازهٔ یک پای مرغ هم نمیشد ولی هیچکس لب به غذا نزد و حتی تقسیم هم نشد. صدای شیون اسراء تا بیرون از اردوگاه رفته بود. حدودای ساعت ۹ شب بود که سرگرد عراقی فرمانده اردوگاه با لباس عربی و همراهی تعداد زیادی از سربازانش پشت پنجره آسایشگاه حاضر شد، در حالیکه همه غم زده و گریان بودند به یکی از اسرای مترجم گفت: چرا اینهمه گریه میکنید؟ مرگ حق است، همه باید بمیرند، هیچکس در این دنیا نمی ماند، پبامبر حتی «ص» هم از دنیا رفت. سرگرد عراقی که تحت تأثیر فضای مصیبت زده اردوگاه قرار گرفته بود میخواست به نوعی اسراء را به آرامش دعوت کند. پس از این حرفها سرگرد عراقی سکوت کرده و دقایقی به جوّ مصیبت دیده آسایشگاه خیره شده بود و سپس به سراغ سایر آسایشگاه ها رفت، آنشب هیچکس سرجای خودش نخوابید، هر کسی هر جا نشسته بود از بس گریه کرده بود همانجا بحالت نشسته یا نیمه دراز کش از هوش رفته بود، بی شک شب شانزدهم خرداد ماه ۱۳۶۸ تلخ ترین و دردناک ترین شب اسارت اسرای کمپ۱۳ رقم خورد... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۴۳🌟 رحلت امام خمینی«ره»،قسمت۳ صبح روز ۱۳۶۸/۳/۱۶بر خلاف قوانین اردوگاه که می بایست هر روزه صبح ها با اونیفورم زرد رنگ اسارتی باشیم و عصرها فقط اجازه پوشیدن لباس راحتی داشتیم، آنروز بخاطر رحلت امام همهٔ اسراء با لباس تیره رنگی که پیراهن و شلوارش سرهم بود و رنگ سرمه ای بسته ای داشت «لباس کارگران شرکت نفت» سر صف آمار نشستیم. وقتی درب آسایشگاه باز شد و سرباز عراقی همه را با لباس تیره دید، پرسید چرا لباس فرم زرد نپوشیدید؟ ارشد آسایشگاه گفت: ما عزا داریم، بخاطر رحلت رهبرمان تیره پوشیدیم، در حالیکه سرباز عراقی دائما" کلمه ممنوع را تکرار میکرد، بسیار عصبی شده بود و غر میزد آمار گرفت و آسایشگاه را ترک کرد. وقتی سوت آزاد باش کشیده شد،برخی از آسایشگاه های دیگر با لباس زرد بودند، بلافاصله آنها هم سریع عوض کردند و همه اسرای بند۲کمپ۱۳یک رنگ تیره پوش شدن، البته تعداد محدودی از اسرای خود فروخته که تحت حمایت سربازان عراقی بودند و از اردوگاه دیگری صرفا" جهت جاسوسی و فریب اسراء به کمپ ۱۳منتقل شده بودند لباس زرد پوشیده بودند. آماده باش نیروهای عراقی مثل چند روز قبل با استقرار نفربرهای زرهی در پشت سیم خاردار همچنان ادامه داشت. از همان اوایل صبح اردوگاه حالت تعطیلی و عزای عمومی به خود گرفته بود و کلیهٔ مختصر امکانات ورزشی اردوگاه که استفاده از آنها تابع نظم و زمان خاصی بود و باید درفضای بسیار کوچک اردوگاه انجام میگرفت تعطیل شده بود. حتی قدم زدن اسراء مثل روزهای عادی درون محوطه به حداقل رسیده بود. همهٔ ۸ آسایشگاه بند۲ کمپ۱۳ مجلس ترحیم گرفته بودند و فضای هر آسایشگاه مثل فضای مسجد سراسر معنوی شده بود و قرآن با صدای نیمه بلند تلاوت میشد،درب هر آسایشگاه تعدادی از افراد اون آسایشگاه برای استقبال،تشکر و عرض خوش آمدگوئی به سایر افرادی که از آسایشگاه های دیگر برای قرائت فاتحه به آسایشگاه آنها میرفتند ایستاده بودند. اسراء دسته دسته به تک تک آسایشگاه ها سر میزدند و ضمن عرض تسلیت به هم اسارتی های خود دقایقی در اون آسایشگاه می نشستند و آیاتی چند از کلام الله مجید را از قرآنهائی که جهت استفاده بیشتر بصورت سی جزء تقسیم بندی و برش خورده بود تلاوت می نمودند و جهت شادی روح امام فاتحه قرائت میکردند و مجددا" به آسایشگاه دیگری میرفتند، در آسایشگاه ۴ بند۲یکی از اسرای نقاش بنام کریم جاسم زاده تصویری بسیار زیبا از حضرت امام خمینی"ره" را با صابون بروی پتوئی با زمینه سبز ترسیم کرده بود و در گوشه ای از آسایشگاه حین مجلس ترحیم نصب شده بود. عده ای از اسراء هم اوضاع داخل اردوگاه را رصد میکردند و مسؤل تأمین امنیت مجالس ترحیم بودند که به محض نزدیک شدن سرباز دشمن به هریک از آسایشگاه ها اعلام وضعیت قرمز میکردند یا بشکلی سرباز دشمن را مشغول و مسیرش را تغییر میدادند. چون همه این برنامه ها از طرف دشمن ممنوع بود و اگر لو میرفت مجازات سنگینی در پی داشت، لذا می بایست دور از چشم و گوش دشمن و بصورت مخفیانه انجام میگرفت، گرچه جاسوسان همه چی را بگوش دشمن میرساندن ولی عراقیا قادر به مچ گیری اسراء نبودند. دشمن بعثی حتی از اسم حضرت امام نفرت و وحشت داشت و نمی توانست عشق و علاقهٔ اسراء را به امام ببیند. چون به احترام مقام شامخ حضرت امام اردوگاه ماتم زده بود و هیچ کس از لوازم ورزشی اهدائی از طرف صلیب سرخ استفاده نمیکرد،عصر روز ۱۳۶۸/۳/۱۶ عمدا" سرباز عراقی و تعدادی از اسرای خود فروخته میز تنیس را باز و شروع به بازی کردند. وقتی خبرش به آسایشگاهها رسید همهٔ اسراء درون محوطه جمع شدن و با نگاه خشمگین و نفرت انگیز انزجار خود را به اون اسرای خائن ابراز نمودن، این انزجار تا آنجا ابراز شد که اون اسیری که داشت یکطرف میز و در مقابل سرباز دشمن بازی میکرد مثل بید می لرزید و نمی توانست ادامه بدهد اما به اصرار سرباز دشمن مجبور بود یک طرف میز بماند. طولی نکشید که مورد هجوم تعدادی از اسراء از جمله فرامرز صالحی و حاج حسین اسکندری و چند نفر دیگر قرار گرفت و کتک مفصلی خورد باتوجه به اینکه سربازان عراقی نزدیک به محل بودند زود اون اسیر خائن را نجات و حمایت کردند و ضاربین را روانه زندان انفرادی کردند. بعد از اون دیگر هیچ یک از اسرای خائن که عاقبت پناهنده دشمن شدند جرأت حرمت شکنی ایام سوگواری رحلت امام را نکردند و روند عزای عمومی ادامه پیدا کرد تا اینکه با انتخاب جانشینی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای روحیه ای دیگر به فضای عزادار اردوگاه دمیده شد. 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood
🌟نبرد مجنون قسمت ۴۴🌟 *اسرای ۹ سال اسارت،قسمت ۱* اواسط زمستان سال۱۳۶۷بود و اسرای بند ۲ کمپ۱۳رومادیه پس از ورود گروهی از اسرای ۷ سال اسارت بسیار متحد و منسجم شده بودند. فعالیتهای ممنوعهٔ فرهنگی از قبیل: اجرای نمایش با مضامین سیاسی، مذهبی و طنز، برگزاری و بزرگداشت ایام اللّه دهه مبارکه فجر، اعیاد و مراسمات ملی و مذهبی، خواندن ادعیه، برپایی نماز جماعت، کلاسهای سوادآموزی، زبانهای بیگانه، قرائت، تجوید و ترجمه قرآن کریم، احکام و عقیدتی بطور مؤثر و مستمر در همهٔ آسایشگاه های بند۲ کمپ۱۳ رومادیه که مشهور بود به بند اسرای بسیج و سپاه و بین عراقیا به بند "دجالین" شهرت گرفته بود بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش سربازان عراقی ادامه داشت. همین امر باعث شده بود که وحدت، یکدلی و انسجام بسیار قوی بین اسراء برقرار شود و برای گرفتن حق قانونی مان و سهمیه های لباس، کفش و مواد شوینده و سایر ملزوماتمان هر هفته اعتصاب و تحصن داشته باشیم و حتی اگر سوت داخل باش میکشیدند باز هم تحصن را نمی شکوندیم و هرچه با کابل بجان اسراء می افتادند باز مقاومت میکردیم تا فرمانده اردوگاه حاضر شود و قول اعطای مطالبات مان را بدهد. همچنین سعی در شناسائی افراد خائن، خود فروخته و جاسوسانی داشتیم که عراقیا بین اسراء اجیر و گماشته بودند. پس از شناسائی دقیق هر جاسوس بزرگان اردوگاه با مشورت و هماهنگی همه آسایشگاه ها زمان دقیقی را تعیین و همه اسراء بر سر و رویش میریختند و به قصد کشتن کتکش میزدند که گاهی نیمه جان سربازان عراقی با چوب، میلگرد، کابل، شیلنگ و بیل بجان اسراء می افتادند و فرد جاسوس را از زیر پای اسراء نجات میدادند و لای پتو میگذاشتند و از اردوگاه خارجش میکردند، در نتیجه اگر هم زنده می ماند دیگر به اردوگاه برنمی گشت. شناسائی و کتک کاری جاسوسان باعث شده بود که افراد خائن حاشیه امنی نداشته باشند و حساب کار دستشان بیاید و از عراقیا فاصله بگیرند و جرأت جاسوسی نداشته باشند. لذا عراقیا تقریبا"همهٔ جاسوسان خود را در بند۲ از دست داده بودند و اسراء نبض اردوگاه و ابتکار عمل را در بند ۲ که حدود ۶۵۰ نفری بودیم بدست گرفته بودند. مبارزه با دشمن در جبههٔ دیگری بنام اسارتگاه ادامه داشت و عراقیا از وضع موجود نگران و بسیار آشفته بودند و سعی در فروپاشی اتحاد بین اسرای بند ۲ داشتند. اواسط زمستان سال۱۳۶۷ در یکی از روزهای سرد زمستان حدودای ساعت ۱۱ تعداد ۲ دستگاه اتوبوس پشت دیوار سیم خارداری اردوگاه جلوی دژبانی اول کمپ ۱۳ توقف نمودند و پس ارتباطی کوتاه با دژبانی و فرماندهی کمپ در بیرون از اردوگاه افرادی بعنوان اسیر اما با تیپ و لباسهای متفاوت که تعدادیشون با اونیفورم زرد رنگ اسیری بودند و تعداد دیگرشان با شلوارهای لی و پیراهن های شخصی با مارک و برندهای مشهور وقت که هر کدام حامل کیسه ای انفرادی بوده و پالتوهایی شبیه به پالتوهای نظامی ارتش آلمان در دوران جنگ جهانی به تن داشتن از اتوبوسها خارج و پس از عبور از دالان بین دو دژبانی کمپ وارد اردوگاه شدند. ظاهرشان گویای این بود که نباید اسرای نرمال و وفاداری به وطن باشند، از طرفی برخلاف قانون جابجائی اسراء که بین عراقیا مرسوم شده بود، اسراء را حین خروج از اردوگاه قدیم و ورودشان به اردوگاه جدید همراه با تنبیه و شکنجه شدید جابجا میکردند، ولی آنروز هیچ یک از اسرای جدیدالورود مورد تنبیه و شکنجه قرار نگرفتند و آنها را مستقیما"به بند۲ کمپ۱۳ هدایت کردند و اسرای آسایشگاه یک که نزدیکترین آسایشگاه به اتاق سربازان عراقی بند ۲ و کوتاهترین مسیر را به سرویس های بهداشتی داشت و در همان ابتدای بند واقع شده بود را بین ۷ آسایشگاه دیگر بند ۲ تقسیم کردند و همه اسرای جدید را در آسایشگاه ۱ جای دادند... 🍃خاطرات آزاده سر افراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامــه دارد... @gonbadekabood
🌟از مجنون تا رومادیه قسمت۴۵ 🌟 *اسرای ۹ سال اسارت، قسمت ۲* آنرور هم مثل همیشه بزرگان بند۲ از جمله آقایان: حاج حسین اسکندری، حاج رضا میرزائی، حاج علی اکبر عرفانی، فرامرز صالحی، مرتضی شیرزادخانی، هادی نیلسا و تعداد دیگری از این عزیزان که حافظه نام نیکشان را بخاطر نمی آورد تحرکات دشمن را رصد و مورد تجزیه و تحلیل قرار میدادند و مواظب نقشه های شوم دشمن بودند. هنوز ساعتی از ورود اسرای ۹ سال اسارت به کمپ۱۳ نگذشته بود که در اولین داخل باش و آمارگیری ساعت ۱۳ ارشد آسایشگاه ما آقای حاج حسین اسکندری که از چهره های فعال و محبوب اردوگاه بود و به زبان عربی خوب تسلط داشت و با زیریکی خاص خودش بسیاری از اطلاعات و اخبار داخل و خارج اردوگاه را زیر زبان سربازان عراقی میکشید و بنوعی دست بعضی از آنها را زیر سنگ آورده بود، وضعیت اسرای جدید الورود ۹ سال اسارت را برای بچه های آسایشگاه شرح داده و گفتند: اکثریت اینها اسرای ۹ ساله ای هستند که پناهنده سازمان منافقین شده اند و الان جزء کادر منافقین محسوب میشوند، هر گونه ارتباط و همکلامی با آنها بسیار خطرناک بوده و ممکن است فریبشان را خورده و در دام آنها گرفتار شوید، لذا سعی کنید از هرگونه ارتباط و همکلام شدن با آنها تا شناسائی دقیق همهٔ افراد و معرفی اسرای سالم و وفاداری که ممکن است بین آنها باشند پرهیز کرده و کوچکترین اطلاعاتی از وضع اردوگاه و بند۲ را به آنها ندهید. حضور اسرای منافق جوّ مورد اعتماد و متحدی را که بر بند دو حاکم شده بود تا حدودی مشوش، نا امن و ناخوشایند کرده بود و حریم امنی که به لطف و ایثار اسرای بند۲ جهت مراسمات و فعالیت های فرهنگی مهیا شده بود را متأثر کرده بود. اسرای منافق ساعت آزاد باش هیچوقت جرأت نداشتن به وسطا یا انتهای بند۲ برای قدم زدن یا کاری بروند، هرچند محوطه بند۲ که مختص هوا خوری و آزاد باش حدود۶۵۰ اسیر بود بسیار محدود و ابعادش حدودای۶۰×۲۰ متر بود. اسرای منافق معمولا" در عرض محوطه و همان ابتدای بند۲ جلوی غرفه سربازان عراقی قدم میزدند، تا همیشه تحت نظر و زیر چتر حمایتی عراقیا باشند و کمتر مورد خطر هجوم و کتک کاری اسرای بسیج وسپاه واقع شوند. اسرای منافق حتی برای استحمام و سرویس بهداشتی مورد توجه عراقیا بودن و در ساعت داخل باش و زمانی که همه اسراء در آسایشگاهها پشت دربهای بسته بودن زمانی را برایشان مشخص کرده بودند و درب آسایشگاهشان را قبل بقیه آسایشگاهها باز میکردند تا براحتی از سرویسهای بهداشتی استفاده کنند و خطر کشتن و خفه گیر کردنشان درحمامها و سرویسهای بهداشتی وجود نداشته باشد. تعدادی از اسرای ۹ سال اسارت اسرای مثبت و وفاداری بودند و با اسرای بسیج و سپاه میجوشیدن که پس از شناسایی شان بچه های بسیج و سپاه بخوبی تحویلشان گرفتن و ارتباط خوبی باهاشون برقرار گردید، ولی اسرای منافق جایگاهی بین اسراء نداشتن و شدیدا" منزوی شده بودن، متأسفانه یکی از اسرای منافق بچهٔ استان بوشهر و از شهرهای جنوبی استان بود که یکی از همشهریانش که کارمند هلال احمر بود و قبل از اسارتش حتی نامه های اون اسیر را برای خانواده اش میبرده در چندین نوبت باهاش همکلام شد و از خانواده و والدینش برایش صحبت کرد تا شاید متأثرش کند و برگردد، ولی متأسفانه بی نتیجه بود و ایشان گفته بود من دیگه در ایران جایی ندارم و اگر به ایران برگردم مستقیم باید به سیاهچال بروم، معلوم بود از خودش سابقه بدی سراغ داشته و برجای گذاشته. همشهریش می گفت: ایشان از ۶ زبان زنده دنیا تسلط داشت و سعی داشت عقایدش را بر من تحمیل کند اگه چند جلسه دیگر هم کلامش میشدم ممکن بود خودم را منحرف و عقیده اش را بر عقیده ام تحمیل کند. لذا باهاش قطع رابطه کردم، هرچند همشهریش فرد تحصیل کرده و بسیار مثبتی بود. اسرای منافق تقریبا" از همهٔ استانها بودند. یکی از اسرای منافق اصفهانی بود که میگفتن سالهای اوایل اسارتش اسیر مثبتی بوده و اهل نماز شب و مداح و قاری ادعیه در اسارت بوده که با گذر زمان و تبلیغات یکسویه همچنین طولانی شدن اسارتش متأسفانه تغییر کرده و پناهنده گروهک منافقین شده بود، ساعات آزاد باش معمولا" کنار صندلی سربازان عراقی می نشست و مثل دلقک با تمسخر ادای حاج صادق آهنگران و مسئولین ارشد نظام بلاخص هاشمی رفسنجانی را در میاورد تا سربازان دشمن را بخنداند و در عوضش چند نخ سیگاری انعمام بگیرد. این شخص خائن دائما" روی اعصاب اسراء راه میرفت و آنقدر به این تمسخرات، دلقک بازی و دیوانه گری هایش دامن زد و ادامه داد تا اینکه... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵ادامه دارد... @gonbadekabood