eitaa logo
قرارگاه میقات
291 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
105 فایل
#میقات، پاتوق آخرالزمانیها... @rahgozaar https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانی که پیگیر این مجموعه هستند👆 ببخشید گاهی دیر ارسال میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🌸🍃❤️🌸🍃❤️🌸 💞 @gonbadekabood
🖤وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند گُفت : من نامزد گلولہ‌ها و نامزدِ شهادت هستم ... 🥀 سردار به وقت شهادت سردار دلها ، 1:20 هفت روز مانده تا سالگرد شهادت سردار 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
6556-fa-vazayefe-montazeran-new.apk
4.54M
نرم افزار 🌟میتوانید نصب کنید و استفاده نمایید @gonbadekabood
24.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با دوست شهید حاج قاسم سلیمانی 🕊 اللهم لا نعلم منه الا خیرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➰♥️➰ ۱۰۶ @gonbadekabood ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
🌟نبرد مجنون قسمت ۲۰🌟 "ازمجنون تا رمادیه" اونشب وقتی همه غمگین و نالان بودند و از درد و غم و شرایط بسیار بد زندان الرشید آرام و قرار نداشتند، یکی از سربازهای عراقی که از بقیه جوانتر بود و کمتر کینه ای نشان میداد، آمد بالای سرمان و سر صحبت را با اسرای عرب زبان خوزستانی باز کرد. اسرای زخمی هرکدام از اوضاع جنگ و صلح و سرانجاممان سوال می کردند و مترجم خوزستانی ترجمه میکرد. اون سرباز می گفت: شما باید قانونا" پانزده روز توی سلولهای الرشید بمانید و بعد میرود به اردوگاه، ولی چون قراره اسرای حلبچه را هم بیارند اینجا احتمالا" شما را زودتر ببرند اردوگاه، دراردوگاه شرایط از اینجا بهتره. خلاصه همشهریم سلیمان اورنگ خدری هم با اصرار از مترجم خواست سوالش را از سرباز عراقی بپرسد. سلیمان در اون شرایط تیره و تارمان از عراقی پرسید. نتیجه بازی فوتبال شوروی و هلند چند، چند شد؟عراقیه با خنده جواب داد ۲ صفر به نفع هلند. دوباره سلیمان از مترجم پرسید بگو گل هلند را رودی گولیت زد؟ عراقیه که حسابی خنده اش گرفته بود گفت: نعم. باز سلیمان گفت: بگو ببینم ریکاردو و فان باستن هم برای هلند بازی میکردند؟ خلاصه عراقیه خنده امانش نداد، چون همه در بدترین شرایط، حتی جان دادن بودن و سوالها همه پیرامون جنگ و سرانجام مان بود. ولی سلیمان بفکر نتیجه بازیهای جام جهانی بود. باید آفرین گفت بر روحیه ایشان. الحق تا اون لحظه فوتبالی مثله سلیمان اورنگ خدری ندیده بودم. فردای آنروز یعنی پنجشنبه ۱۳۶۷/۴/۹ اتوبوس ها آمدند و اسرای ارتشی را به اردوگاه منتقل کردند. بند کناری که خالی شد نیمی از اسرای بسیج و سپاه را به جای اسرای ارتش انتقال دادند. از آنروز به بعد همه اسراء اعم از زخمی و سالم توی سلولها بودند. هر روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب درب سلولها برویمان قفل میشد و تا ساعت ۸ صبح که دربها را برای هواخوری باز میکردند دربها مسدود بودند. شبها تا صبح صدای آه و ناله و العطش اسراء بلند بود و چشم مان نزد دریچه بسیار کوچکی بود که از نور اون سوراخ می فهمیدیم که صبح شده. حتی حین هواخوری آزاد نبودیم همه باید به ترتیب و نظم بصورت ستونی و ردیفی بخط می شدیم و بصورت سر پایین در حیاط زندان زیر آفتاب سوزان تیرماه می نشستیم. تا زمانی که اجازه سر بالا نداده بودند باید همینجور سر پایین می نشستیم، اگر کسی سرش را بالا میگرفت شدیدا" شکنجه میشد، همزمان با هواخوری کتک و اذیت ادامه داشت. هروز صبح چند ظرف عدسی و مقداری سمون «نان مخصوص اسراء» برای صبحونه می آوردند. ولی چون همه عطش شدید داشتند و در سلولها امکانات سرویس بهداشتی نبود، کسی رغبت غذا خوردن نداشت و معمولا" غذاها برگشت داده میشد. همه ی اسرای بسیج و سپاه اعم از زخمی و سالم توی سلولهای زندان الرشید بغداد درنهایت محدودیت و اوج فشار و سخت گیری زندانی بودن. از اوایل صبح روز جمعه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۰ به دلیل عفونت و چرگین شدن زخمهایم بخصوص دو ترکشی که به بازو و آرنج دست چپم اصابت کرده بود باعث شده بود که دست چپم متورم و سرخ شده و اطراف زخمهایم بدجوری شعله بکشد. تب لرز کرده بودم و دراوج گرمای تیرماه بدجوری حس سرما و لرز در کمر و بدنم افتاده بود. اونشب اکثر مجروحین را در راهروی سلولها جای داده بودند، من هم در انتهای راهرو روی زمین افتاده بودیم. درد شدید بخاطر عفونت باعث شده بود که تشنگی و گرسنگی و همه ناملایمات را فراموش کنم، چون اونقدر شدت دردم زیاد بود که تنفسم را دچار مشکل کرده بود، حس میکردم ضربان قلبم دچار مشکل شده و روند عادی ندارد. ساعت۵ عصر که درب سلولها برویمان بسته و قفل میشد نگهبانها فقط در حیاط و اطراف زندان بودن. یکی از اسرای لر زبان که فکر کنم بچهٔ گچساران بود، سید و موسوی صدایش می کردند، تیر به رانش خورده بود و از هر دو رانش عبور کرده بود، جایی که تیر در رانش فرو رفته بود سوراخی کوچک بود ولی جایی که تیر از رانهایش خارج شده بدجوری زخمش شکافته بود و به اندازه کف دستی باز شده بود. سید حدود ۱۶ سالی سن داشت و با توجه به سن کمش روحیهٔ عالی داشت. وقتی درب سلولها بسته می شد با صدای ملایم و لهجه لری معمولا" نوحه های آهنگران و آهنگ مشهور آنزمان سرود *دیشب خواب بابا را دیدم دوباره* را میخواند و موجب می شد بغض بچه ها بترکد و اشک اسراء را در می آورد. چون وقتی میخواند خاطرات جبهه و پشت جبهه در ذهنمان تداعی میشد. با اون شرایط دشواری که بر سلولها حاکم بود هیچ اسیری حتی برای لحظه ای هم چرتی نمی زد و همه آه و ناله شان آسمان بود. اوایل سحری روز شنبه مورخ ۱۳۶۷/۴/۱۱ بود که زخم بازویم خود بخود شروع به تخلیه چرک و عفونت هایش کرد. 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb