|توبهمعناینفس|
- زنگ آخر بود و طبقِ معمول پنجشنبهها ، زنگ پرورشی !
اسمش پرورشی بود ، اما نه تنها پرورشی در کار نبود بلکه اکثر بچهها یا میگرفتند و میخوابیدند و یا در حیاط فوتبال بازی میکردند ،،
مدیر مدرسه فردی محترم بود ك در سال خیلی آفتابی نمیشد مگر در اعیاد و مراسم هایِ خاص.
آن پنجشنبه آخرین پنجشنبهیِ سال بود و از شنبه کسی مدرسه نمیامد و حال و هوای عید همهجا را پر کرده بود
سرم را روی میز گذاشتم و پلکهایم گرم شده بود ك صدای ‹ برپای › همه خوابم را پراند و مدیر کم پیدای مدرسه حالا در کلاس ما بود !
کت اتو کشیدهاش را دراورد و آویزان کرد ، مقداری برگه و پوشه را ك همراه هر مدیری هست را روی میز گذاشت سر تاسش را با انگشت سبابه خاراند و با دستانش از قسمت زانو شلوارش را کمی بالا داد و نشست و گفت : سلام به دانش آموزان زود میرم سر اصل مطلب ، حرفی ك میخواهم بزنم را نه از مدیری خواهید شنید نه از معلمی اما میگویم ، نگفتنش دردی را درمان نکرده شاید گفتنش مفید باشد !
نتیجهگیری هایتان را بعد از عید در یک برگه A4 برایم بیاورید .
این را گفت و دستانش را در هم گره زد و شروع کرد :
‹ از ما که گذشت ولی ای کاش در مدارس درسی به نام عِشق تدریس میشد ! درسی ك باعث میشد در سنین بالا کسی عشق را به گند نکشد ، کسی بعد از یک دورهیِ کامل رابطهی عاطفی و شکست در آن ، منکر عِشق نشود و با پوزخند نگوید : ‹ عشق وجود ندارد ! › در آن درس باید آموزش داده شود ك چگونه متعهد بمانیم ، چگونه بههوای هواهای نفسانیِ کثیف خودمان ، طرف مقابل را بیچاره نکنیم .
حتی باید آموزش داده شود ك اگر کسی عاشقمان شد احساس مسئولیت داشته باشیم و اگر نمیتوانیم با او باشیم ، چنان رفتار نکنیم ك او از عشق زده شود و شخصیتش به کل تغییر کند !
معلمش هم یک نفری باشد ك نه دِل کسی را شکانده باشد و نه دِلش شکسته شده باشد در کل آدم باتجربهای باشد
کسی ك در عالمِ عشق ، سالم باشد .
کتاب و جزوه هم نمیخواهد ، همین ك یک نفر بیاید و از زندگیاش بگوید کافیسیت یا اگر خیلی مهم است ك باید جزوهداده شود . مطالب درسی ‹ FACT › هایی باشد از انسان هایی فرهیخته مردهایی ك زن ها را بلد هستند و زنهایی ك مردها را میدانند !
شاگردان خوب کلاس هم جایزه نمیخواهند ؛ جایزهیِ آنها زندگی خوبیست ك در آینده انتظارشان را میکشد و نمرهی بیست آنها فرزندانیست ك در محیطِ عشقآلود خانواده ، سالم زندگی خواهند کرد و عشق را به درستی یاد خواهند گرفت .
من و امثال ِ من ، هم ریاضی خواندهایم و هم فیزیک !
هم نقاشی کشیدهایم و هم دنبال توپ دویدیم .
هم سیلی از ناظم خوردهایم و هم آفرینِ معلم را شنیدهایم
اما هیچکداممان عِشق را تشخیص نمیدهیم ، یا بهتر است بگویم ‹ هیچکس › عشق را درست تشخیص نمیدهد و
آخر کار هم به جایِ اینکه اشتباهمان را گردن بگیریم و خودمان را مقصر بدانیم ، با یک جمله همه چیز را گردن ‹ عشق › ِ بیچاره میاندازیم و میگوییم : ‹ عشق وجود ندارد ! ›
کلاس مات و مبهوت حرف های مدیر شده بود و آقایِ مدیر بلافاصله بعد از حرفهایش ، کتش را پوشید و برگهها و پوشههایی ك با خود به کلاس آورده بود را به زیر بغل زد وگفت : ‹ عیدتون مبارک ، امروز یکم زودتر تعطیل بشید بهتره ، روز خوش ›
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
- مطهره من کلی پیام بهت دادم؛ ولی تو چیکار کردی؟
حتی نگاهشون هم نکردی!
یه قدم بهش نزدیک شدم.
- آریا... یادته یه سری بهت گفتم از وقتی دوباره اومدی تمام روال زندگیم بهم ریخته؟
نفس عمیقی کشید تا از عصبانیتش کم کنه.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
- آره، یادمه.
چشمام رو شجاع تر از همیشه به قهوه های تلخش دوختم.
- من همون موقع تصمیم گرفتم دیگه اجازه ندم کسی با رفتن و اومدنش انقدر راحت روال زندگی و تمرکزم رو بهم بزنه!
جدیت نگاه و صدام بیشتر از هر زمان دیگه ای به چشم میومد! بس بود هر چقدر به سازش رقصیدم و اونم به ریشم خندید!
- آریا... من تو رو از زندگیم حذف کردم!
چرا نمیفهمی؟!
وقتی که من تصمیم به حذفِ یه نفر بگیرم، اون آدم دیگه تموم شده!
چه من دلتنگ بشم، چه برم سراغ خاطره هامون، ورقشون بزنم، گریه کنم، بازم بهت اجازه ی این رو نمیدم که پات رو توی زندگی من بذاری؛
چون تو حذف شدی!
بفهم اینو!🖤
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
تو محله قدیمیمون یه خانومی بود که همه میگفتن دیوونست!
صورت سیاهی داشت
دندوناش یه خط درمیون افتاده بود
موهاش همیشه کوتاه کوتاه بود
یه چادر گل گلی همیشه سرش بود
عاشق بچه ها بود!
برخلاف بقیه بچه ها من حوری رو خیلی دوسش داشتم
هروقت تو کوچه میدیدمش بغلش میکردم
هربار میومد خونمون ذوق میکردم!
یه بار که رفته بودیم خونشون آلبوماشو آورد ببینم
تو عکسا عکس یه عروس خیلی خوشگل بود با موهای خیلی قشنگ!
ازش پرسیدم این کیه؟
گفت منم!!!
نشست داستان زندگیشو تعریف کرد
عاشق اصغر بوده
باهم ازدواج میکنن
فردای عروسی اصغر میگه نمیخوامت!
حوری میگفت همون شب وقتی خوابیدم یه نفر اومد تو خوابم بهم یه دسته گل داد بوش کردم
صبح که بیدار شدم دنیا یجور دیگه شد برام!
به شدت ناراحتی اعصاب داشت
وقتایی که قرصاشو نمیخورد چهرش تاریک بود
روزایی که حالش خوب بود با همون چهره بهم ریخته لبخندش خیلی قشنگ بود
امروز که تو آینه خودم رو دیدم یاد حوری افتادم!
امروز که همه دفترایِ غم رو به ظاهر بستم انگار صورتم روشنه،انگار تهِ غم چشمام باز یه برقی هست!!!
این دوست داشتن چیه که اگه نسازتت ویرونت میکنه!
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
براش نوشتم
- کاشکی بودی اینجا ! بد گرفته دلِ لاکردارم !
فرستاد
+ چشماتو ببند و خیال کن همونجام ، کنارت !
دستامو بیرمق رقصوندم رو کیبورد
- نه آخه !
یه دردایی هست که هیچ جوره درمون نمیشه ،
فقط باید خودتو جا کنی توی دو وجب آغوش یار
و سر بذاری رو تالاپ تولوپِ بیقرارِ قلبش
و چشم ببندی و بو بکشی عطر تنشو که یادت بره
چه زخمی کجای دلت بود ،
که فراموش کنی دردت چی بود ،
که آروم و قرار بگیری بالآخره ...
یه وقتایی باید باشی !
اونقدری واقعی که یادم بره غیر واقعیه همه چیز
غیر از عشق ، غیر از تو ، غیر از بودنت !
آخه اینجوری که نمیشه !
این همه دور ، این همه بیهم !
میگم یعنی کاشکی ،
کاشکی اینجا بودی ، بد گرفته دلِ لاکردارم !
پیامش جا خوش کرد رو صفحه
+ چی داری تایپ میکنی دو ساعته !
پاك کردم هرچی که بودُ ؛ نوشتم - هیچی !
چشمامو بستم که خیال کنم همین جایی ،
همین کنارِ خودم ؛ که دیگه نه دردی هست ،
نه دوریای ، نه خیالِ تا همیشه باطلی !
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
- من فکر میکنم سالها بعد ، تو را در یك مکان عمومی خواهم دید ، کاملا اتفاقی . .
آن هم به شکلی ك یك خانم نسبتاً زیبا کنارت ایستاده ، آن لحظه به تو خیره میشوم . .
و تمام زندگیام مثلِ یك مستند کوتاه از نظرم میگذرد و وقتی به خودم میآیم ك خانم کنارِ دستت با لحن نچندان خوشایندی میپرسد :
- میشه بدونم چرا به شوهر من زل زدین ؟!
لبخند کمرنگی میزنم و بدون آنکه از تو ك مات و مبهوت و نگران به من نگاه میکنی چشم بردارم میگویم :
- شوهرتان عجیب به همسر مرحوم من شباهت دارد !
و از کنارتان میگذرم و نشنیده میگیرم ك همسرت چگونه میگوید : یك دور از جون نگفت ؛ او چه میداند . .
من سالهاست ك دور از جانم زندگی میکنم :)!
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
- یه استادِ باحال داشتیم ؛
یه روز یکی از پسرایِ کلاس ازش سوال کرد :
چطور بهش بگم دوستش دارم ?!
جواب داد : چشم ها فریاد میزنن . .
اگه از چشمات نفهمید
یا چشمایِ تو مشکل داره ،
یا طرفت خیلی گاوه !
کلاس از خندهِ رفت رو هوا
پسره از جاش بلند شد
و روبه رویِ دختره وایستاد و گفت :
‹ خوب به چشمام نگاه کن فاطمه !
این جفت تیله هایِ مشکی داد نمیزنن که . .
جونمم برات میدم : )!
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
محبوب من!
کوچهها، محلهها مثل ترانهها پیشرفت میکنند .
کوچهای که شما در آن رفت و آمد دارید، آسفالتهایش همه طلا شدهاست . درختهایش میوههایی طلایی میدهد، پنجرهها طلا شدهاند .
خستگی چه خوب است پس از آنکه دنیا را به هوای دیدن شما گشته باشم .
من میدانم در این دنیا چه کار دارم .
من به دنیا آمدهام که شما را دوست داشته باشم .
چنانکه جوجه مرغابی همیشه که سر از تخم درمیآورد بدو بدو میدود، من هم بدو بدو به سمت شما دویدهام .
محبوب من!
هر چیزی مزهای دارد و خوشمزهترین چیزها با هم بودن است .
آن را مقایسه کنید با مزهی تنهایی، با مزهی تشنگی، گرسنگی، با مزهی تنگدستی، بیقراری و بیکسی .
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
آقاجون میگفت:
همیشه دوست داشتن جواب نمیده ، همیشه عاشق بودن جواب نمیده ،
همیشه عاشقت هستم و دوستت دارم گفتن جواب نمیده!
باید کسی که دوستش داری و عاشقشی رو بلد باشی...
نه اینکه الان ناراحتِ یا الان که خوشحالِ باید چی کار کنی...
باید بفهمی الان که ناراحتِ یا خوشحالِ دلیلش چیه؟!
باید بدونی چیه که اذیتش میکنه ،
چیه که حالش رو خوب میکنه ،
چیه که میتونه بیشتر عاشقش کنه؟!
آقاجون میگفت:
باید زن رو فهمید...
اگه غذاش نمک نداره ،
اگه غذاش ته گرفته ،
اگه وقتی داره خیاطی میکنه سوزن تو دستش میره ،
اگه حتی وقتی میبریش بازار حوصله خرید کردن نداره!
باید دلیل همه اینارو بدونی
ولی وای به حالت اگه خودت ،
دلیل یکی از این ناراحتیهاش باشی!
هیچ وقت ندیدم آقا جون به مادربزرگ دوستت دارم بگه و قربون صدقش بره
باهاش شوخی کنه و ازش دل ببره
اما هروقت مادرجون ناراحت بود و سرحال نبود ،
آقا جون تو فکر بود!
حتی روزی که مادرجون مریض شد و مرد ،
آقاجون تب و لرز کرد و به شب نکشید که رفت پیشش...
آقاجون ، مادرجون رو فقط دوست نداشت و عاشقش نبود
اون مادرجون رو بلد بود
حتی بلد بود براش بمیره.
#متن_نوشته
رگ های قلبم به دور گلوی دخترکِ
خسته و تنهای درونم پیچیده!
صدای چک چک قطرات بارانِ
ابری چشمانش را می شنوی؟
از درون به خود می لرزد!
او خون گریه می کند!
آیا تاب می اورد؟...
اگر مُرد و دیگر باقی نماند ؛
بدان!
همیشه ، در گوشه کناری ،
از دور تو را دوست میداشت!(:
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
00:00
شبایی که خوابت رو میبینم، روزهاش تو یه دنیایِ دیگهم. انگار که بعدِ هر بار تو خواب دیدنت، یه جون به جونام اضافه میشه. تو خواب با هم خوشحالیم، از هم دور نمیشیم، بحث و دعوا نمیکنیم، حرف از جدایی نمیزنیم، کسی ما رو از هم دور نمیکنه، کسی ما رو از هم نمیگیره. تو خواب دیگه گریه نمیکنم، دلتنگ نمیشم، غمگین نیستم، دردی ندارم، نگرانِ هیچی نیستم، چون تو هستی. وقتی تو میای به خوابم، خوشحالم، عینِ یه بچهیِ چهار پنج ساله میشم که کنارت بالا پایین میپره و بازیگوشی میکنه. تو خوابام وقتی تو با منی، احساسِ امنیت میکنم، ترسی از چیزی ندارم، شجاعتر از حالتِ عادیم میشم. میدونم که اینا همش به خاطرِ وجودِ توئه؛ به خاطرِ اینه که تو خوابام مواظبمی، دستمو ول نمیکنی. شایدم به خاطرِ اینه که خوابام تنها جاییه که تو دوستم داری، هنوزم فقط منو دوست داری. هرچی که هست، فقط میدونم دیگه بیشتر از اینکه دلم بخواد بیدار باشم و زندگی کنم، دوست دارم بخوابم و تو رو کنارم داشته باشم، تو رو بغل کنم، تو رو ببوسم و نگران نباشم که ممکنه از پیشم بری. کاش توام میدیدی که تو خوابایِ من، ما دوتا چقدر کنارِ هم و با هم قشنگیم، خوشحالیم، همدیگه رو ول نمیکنیم و کنارِ هم حالمون خوبه. کاش میدیدی چقدر دستمو محکم میگیری و چقدر زیاد بغلم میکنی. تو خوابام، رابطهمون انقدر قشنگه که کاش اصلا خودت بودی و میدیدی چقدر دوستم داری.
#متن_نوشته
|توبهمعناینفس|
نمیشه چیزی رو به زور از کسی خواست؛ نمیشه کسی رو وادار به وفاداری کرد. هیچکس نمیتونه به کسی بگه: چون من دوستت دارم پس بمون، چون من دوستت دارم خیانت نکن، چون من دوستت دارم نرو، چون من دوستت دارم با بقیه حرف نزن، چون من دوستت دارم فلانجا نرو، با فلانی نگرد، فلان حرفو نزن. تو هیچوقت نمیتونی کسی رو مجبور به کاری بکنی! آدما به اندازهیِ علاقهشون به تو، وفاداریشونو ثابت میکنن. حتی اگه کسی رو زندانی کنی، وقتی که نخواد بمونه، نمیمونه. کسی که علاقهش به تو واقعی نباشه بهت خیانت میکنه، بهت دروغ میگه، تو رو به یکی دیگه میفروشه، سعی به از دست دادنت داره، وقتی ازش دلخوری، جاتو با یکی دیگه پر میکنه، دلتنگی اذیتش نمیکنه و اصلا دلتنگت نمیشه؛ خلاصه کسی که نمیخوادت، دائماً دنبالِ از دست دادن و دور شدن از توئه. ولی کسی که دوستت داشته باشه، خوب میدونه باید چه کارایی رو انجام بده و نباید چه رفتارایی داشته باشه. اون هیچوقت نمیذاره کسی فکر کنه میتونه لحظهای جایِ تو رو بگیره یا بتونه تو رو از یادش ببره. کسی که واقعا دوستت داشته باشه، بعدِ بحث و دعواها دنبالِ بیشتر دور شدن از تو نیست. اگر واقعا براش مهم باشی، سعی میکنه باهات ارتباط بگیره، باهات حرف بزنه، مشکلی که بینتون پیش اومده رو حل کنه و نذاره رابطه و رفاقتتون از بین بره. کسی که دوستت داشته باشه، نمیذاره تو دلگیر بمونی ازش، نمیذاره شب رو تا صبح با گریه بیدار بمونی و غمگین باشی. کسی که دوستت داشته باشه، میدونه که بحث و دعوا تو رابطه و بینِ دو نفر عادیترین چیزه و بعدِ دعوا جایِ دوری و دنبالِ جایگزین رفتن، باید باهات حرف بزنه و مشکلاتو حل کنه. وقتی یکی دوستت داشته باشه، به هر قیمتی که شده تو رو کنارِ خودش نگه میداره و بقیه رو به تو ترجیح نمیده. دوست داشتنِ واقعی با یه بحث و دعوا از بین نمیره و فاصله نمیتونه دوست داشتنی که بینِ دو نفدر هست رو از بین ببره، بلکه اون سرِ دنیا هم که باشی، میاد و دستاتو میگیره و بهت میگه که هیچکس مثلِ تو براش با ارزش و دوست داشتنی نیست. دوست داشتنِ واقعی تو قلب و روحِ آدماست، که به این راحتی از بین نمیره و فراموش نمیشه.
#متن_نوشته
#متن_نوشته
- پونزده شونزده سالم ك بود چون ازش خوشم میومد
رفتم با رنگ رو دیوار خونشون نوشتم :
‹ پری دوستت دارم ! › داداشاش وقتی دیدن بعد یه فصل کتک زدن مجبورم کردن دیوار خونه رو رنگ بزنم .
رنگ زدم ولی باز ردّ اون ‹ دوستت دارم › موند !
ده دوازده سال بعد وقتی دستم به دهنم رسید رفتم خواستگاریش و زنم شد یادمه پری روز خواستگاری گفت :
موندم پایِ همون نوشتهیِ کمرنگ رویِ دیوار
حالا ك بیست سی سال ازون روزا گذشته به بچههام میگم :
یجوری عاشق شین ، یجوری عاشقش کنید ك ردِ دوست داشتنتون تا
ابد رویِ دیوارِ دلش بمونه حتی اگه بره :)!