از چه بنویسم که تو در آن نقش نداشته باشی؟!
درحالی که در تمام لحظاتم حضور داری ...
محبوبم!
وقتی تو در قلبم هستی
چه غم از تنهایی که در آن هستم ...
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
امروزت چطور گذشت؟!
دو خط درموردش بنویس ...
اگه از دید بقیه بخوام نگاه کنم؛ شاید امروز من روز خاصی نداشتم و مثل تمام روز ها یکمی کمتر یا بیشتر غذا خوردم، درس خوندم و خوابیدم ...
اما وقتی ریز میشم میبینم که امروز یه قدم به سمت حال خوبم رفتم :)
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
و یک جهان قصه در همین کلمات خوابیده ...
بیرون پراکنی درونییاتم!
اگه از دید بقیه بخوام نگاه کنم؛ شاید امروز من روز خاصی نداشتم و مثل تمام روز ها یکمی کمتر یا بیشتر غ
شاید از دید بقیه؛
فقط رفته است در خیابان یا مسجد یا دم مغازه یا سر کوچه اما، چه کسی میداند قصهی ماجرا را؟!
امروز رفتم سراغ کیف دستی قدیمیام. چرمهای دستهاش تکه و پاره شده و بالای زیپ جیب جلویش، اندازه یک بند انگشت جِر خورده است. جای بند کولیاش هم از کیف جدا شده و گم شده است. بجایش یک حلقه گرد سر کلیدی را گذاشتم و بند را بهش وصل کردم. اما جای لب تاب دارد و سبکتر از کیف جدیدم است. موهایم کمی آشفته است و بهم ریخته. سشوار نمیزنم و فقط به شانه اکتفا میکنم. روی کفشهایم کمی خاک نشسته است. حوصلهی تمیز کردنشان را ندارم. شبیه هیچ کدام از مرد های رویایی قصهها نیستم. کت فلان تنم نیست. بوی عطرم کسی را مدهوش نمیکند و ماشین هم یک پراید مدل ۸۷ دارم. اما عاشقم و ریشههای محبت در قلبم نفوذ کرده است. توی این چند ماهی که ماشین زیر پایم بوده، کمی طعم زندگی را فراموش کردهام. دیگر استرس بی وسیله ماندن را، برای برگشت ندارم. دیگر غصه نمیخورم از پر شدن بلیط اتوبوس. چند وقت است سراغ کارت مترو و اتوبوسم نرفتهام. لابد دلشان برایم تنگ شده است. دیگر از سرما گوشهی خیابان کز نمیکنم تا اسنپ یا تپسی پیدا شود و شاید اصلا دیگر درست زندگی نمیکنم.
کیف در و داغانم را روی دوشم انداختم و ماشین را گذاشتم توی پارکینگ. میخواستم که زندگی کنم. صدای مردم را بشنوم. کَل کَل مادر و بچه را، رو به روی مغازه عینک فروشی ببینم. میخواستم کمی گوشهایم از سوز هوا سرخ شود. دلم برای قدم زدن و هندزفری توی گوش گذاشتن تنگ شده بود. و بیشتر از قدم و زدن و شنیدن و دیدن، میخواستم از دچار روزمره شدن فرار کنم. دل مرده شده بودم از کلیشههایی که چوب خط روزهایم را پر کرده بود. قدم زدم. سردم شد. اما زندگی کردم. کیفم تمیز تمیز نبود اما شانهام درد نگرفت. تیپم و ظاهرم پسر افسانهای قصهها با لنکروز مشکی نبود اما عشق در اعماق قلبم جریان داشت. امروز از کلیشهها فرار کردم و حقیقتاً کمی از سنگینی دلم کم شد و به نشاط و انگیزهام اضافه شد و دقایقی را زندگی کردم.
زندگی کردن با کلیشههایی که مغز ها را پر کرده است جز دل مردگیاش چیزی نصیبمان نخواهد شد. باید دست کشید و گاهی دیوانهوار و ساده برای آن طور که راحتیم و دوست داریم، زندگی کنیم.
#مهدی_شفیعی
*۱۶ دی ۱۴۰۱ جمعه. روزمرگیهایی نه چندان ادبی ولی شاید آموزنده.