eitaa logo
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
1.4هزار دنبال‌کننده
403 عکس
25 ویدیو
10 فایل
خرده نویس‌ها و ثبت‌های یک معلمِ نویسنده‌ی اهلِ ادبیاتِ غرق در کتاب. شناسه‌ی ارتباطی: @mahdi_shafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻 ماشین را پشت درب گلستان افسار کردم و رفتم دست به آب. از آنجا که هوا سرد بود و خستگی هم به تن‌مان چسبیده بود، گفتیم بد نیست کافه کتاب تازه تأسیس گلستان را هم تستی کنیم و خودمان را به کاپوچینو دعوت کنیم. البته عرض کنم حضور خدمت مبارک‌تان که قصد اول استفاده از بیست درصد تخفیف کتاب‌هایشان و خرید کتاب بود. دیگه کنار خرید می‌طلبید نوشیدن یک چیز گرم. راستش را بخواهید یک چشمم هم ماشین را می‌پایید. از آن شب که موقع برگشت کلید ماشین رفته بود زیر میز قایم شده بود و من می‌خواستم درب ماشین را باز کنم تا مبادا کلید را توی ماشین جا گذاشته باشم و با کلید پیکان درب ماشین باز شد اعتماد به قفل پراید از دست رفت ... پیدا شد کلید اما دیگر پل های پشت سرش را خراب کرده بود. آخه لا مذهب و لا دین با کلید پیکان باید درب پراید باز بشود؟! حداقل با کلید بنزی، لکسوزی چیزی! آخه پیکان ... بگذریم. یک چشمم به ماشین و یک چشمم به کتاب‌ها و دست و دهانم گرم به کاپوچینو. کتاب کوچکی چشمم را ربود. رویش نوشته بود:«چادر کردیم رفتیم تماشا. سفرنامه عالیه خانم شیرازی». پشت کتاب را نگاه کردم. توضیح کلی بود درمورد جریان کتاب. چیز جذابی بنظر می‌آمد. خلاصه که چهل و چهار هزار تومان وجه رایج مملکت را کارت کشیدیم و کتاب را خردیم. منتها توی این قسمت قیمت کاپوچینو اضافه نشده که فکر نمی‌کنم نیاز به ذکر باشد. علی الحساب که کتاب جذابی بوده. اگر این جذابیت مستدام بود برخی از مطالبش را خدمت‌تان عارض خواهم شد. شب عالی‌تون متعالی. روزمره‌هایی نه چندان مفید. ولی شما بخونید🌱
✍🏻 دو لبه‌ی لب تاب را روی هم می‌گذارم و کف سالن مطالعه پهن می‌شوم. سکوت عمیق احاطه توی سالن را، خش خش صندلی آن یک نفری که سه کنج دم سالن نشسته است می‌شکند. خیلی تکان تکان می‌خورد به گمانم به جای مطالعه، کالاف بازی می‌کند. از سوی مراجع ساکن شهر دل فتوا آمده است که خواب بر چشم عشاق حرام است؛ به ولله که اگر حکم شرعی و حساب کتاب آخرت با این عمل سنجیده می‌شد، ما از مقربین درگاه الهی بودیم. از همان روز که عشق پای در دل ما نهاد ما به اموری که به آن مکلف بودیم، تعهد دادیم. چند سالی هست تقوا پیشه کردیم و شب‌ها را تا سحر بدون خواب گذراندیم ... اما امشب خستگی افتاده است به جان‌مان. خستگی از بیداری نیست به والله ... خستگی از فراق است، فراق. رنج و تحمل نبودن یار در شب‌های بلند زمستان خستگی مفرطی دارد که بیخ گلو را می‌گیرد و می‌فشارد ... باشد که شبی به رخ نگارت، نظری وصال ما رسد. پرت و پلا های شبانه که هیچ محتوایی ندارد🌱
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
✍🏻 سفر به تنگ آمده بود واحوال همه منقلب. سفر به نیمه نرسیده مرض به کاروان رسید و عزم جزم کردن برای برگشت به کرمان. خدا کرامتی کرد و سرکار خانم شاهزاده متصل تب کردند و حال و احوال برگشت و به سوی مکه جهاز کردند. عالیه خانم شیرازی معترضانه می‌نویسد که: بلا در سفر سخت ... خدا کند نصیب کافر نشود؛ عرض به خدمت‌تان عالیه خانم که مرض در سفر درمان گردد یا که نهایت سفر در موعد دیگری برقرار شود. هرچه باشد سفر است و با شکر باشد یا که تلخ، تمام می‌شود و در ایام بعد از آن با خاطره یاد می‌شود ... اما دلی که در توشه‌ی دلبر، راهی دیار غربت شده است را دوا چه باشد؟! هر شب دل‌مان خون است و حلوا در دهان‌مان زهر. از فراق محبوب جانی برای‌مان نماده است. نه یادی نه نامه‌ای و نه خبر از احوالی. فقط که هر کنج از این شهر و خانه، خاطرات قدم زدنش ونفس کشیدنش برایم زنده می‌شود؛ آخ که زخم می‌شود و جراحتش می‌سوازند جانم را ... کاش که یکبار دیگر پنهانی و زیر چشمی قد و قواره‌اش را در این شهر می‌دیدیم ... در سرتان اضافه نمی‌تپانم عالیه خانم. عازم سفر حج هستید. هنگامی که احرام بستید و حاجیه خانم شدید از خدا بخواهید که برای درد عشاق، داروی وصال توی بند و بارتان جهاز کند و سوی دیار ما بفرستد. سفر به مدد حق بی خطر. چند خطی صحبت با عالیه خانم شیرازی :)🌿
شبی که گذشت در بین کلمات غرق بودم و لابه‌لای‌شان شنا می‌کردم ... قصد داشتم کنم و نشر بدم و وقت شما را بگیرم. اما نفسم را گرفتن و موقتاً مرا کشتن؛ گوشی در دستانم روی زمین رها شده بود و شارژش به صفر رسیده بود و خاموش. این اولین صحنه‌ای بود که وقتی چشمانم را باز کردم دیدم ...
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
✍🏻 نگاهم به حروف صفحه کلید قفل شده است. نوک شصت دست راستم سایه انداخته است روی حرف نون و نوک شصت دست چپم با سایه‌اش لام را به آغوش کشیده است. تا چند دقیقه پیش احساس غربت می‌کردند و همراهی‌ام نمی‌کردند. پی‌شان رفتم، بهشان فکر کردم، خواستم در ذهنم به بازی بگیرم‌شان و کنار هم بچینم‌شان و قصه‌ای را روایت کنم. اما غریبی می‌کردند و کنجی نشسته بودند؛ آرام و بی‌حرکت. هیچ کدام بر دیگری سبقت نمی‌گرفت. مثل یک بچه‌ای که وارد جمع هم‌سن و سال‌های پدر و مادرش می‌شود و آقا وار روی مبل می‌نشیند و دستانش را درهم گره می‌زند و دقت می‌کند که نوک انگشت‌های دوتا پایش در یک خط باشند و بهم چسبیده، حروف نشسته بودند هیچ کدام بلند نمی‌شدند برای بازی‌. همه درجا ایستاده بودند. ناخداگاه انگشت شصت دست کشیده شد روی سر نون. نون باهام گرم گرفت و خودش نوشته شد. نون دوستش حرف گاف را هم آورد و الف و هاء که از صدقه سری همساده‌شان، به جمع نون و گاف پیوستن. دورهم جمع شدن و هم‌دیگر را به آغوش کشیدن و روی گونه‌های هم بوسه کاشتند و کنار هم شدند "نگاه". و اولین که نوشته شد ... حالا کلمات و حروفی که با من سر عناد داشتند و همراهی‌ام نمی‌کردند یک به یک و پشت هم سر روی شانه‌ام می‌گذاشتند و کنارهم چیده می‌شدند. آدمی‌زاد هم همین است؛ حرف حرف است و هر قسمتش با دیگران لج است. دل می‌گوید برویم، چشم با اخم وتخم می‌گوید هرکه را لایق دیدار نیست. عقل استدلال می‌آورد که همان‌ست که باید باشد، دل ناز و کرشمه می‌آید که در درون ما جایی نخواهد داشت. اما همین که گرمای محبت سایه‌ بشود روی سر آدمی‌زاد، عقلش افسار پاره می‌کند دور از جان خر. دلش رام می‌شود و چشم و گوش و تمام اعضا و جوارح سجده می‌کنند به سمت یک قبله. همه کلمه کلمه کنار هم می‌نشیند و فقط از سایه‌ی دست محبوب می‌نویسند؛ مثل کلمات که مهربانی سایه‌ی شصتم روی سر نون وسوسه‌شان کرد و کنار هم چیده شدن و تا اینجا در آغوش انگشتانم سر چسباندن و همراه‌ام آمدن، آدمی‌زاد هم کشته‌ی سایه‌ی سر داشتن است. آغوشت که برایش أمن باشد، حرف حرف وجودش کنارت می‌‌نشیند و فقط برای تو می‌نویسند ... * این‌بار کمی بیشتر مزاحم اوقا‌ت‌تان شدم. ببخشید بر من این اتلاف وقت رو🌿
✍🏻 اُشتری جُم نمی‌خورد. بز و گوسفندی سر نمی‌جباند تا که زنگوله‌ی‌شان به صدا در نیاید. مردی قدم از جای قدم بر نمی‌داشت تا که صدای رد پا هایش سکوت بهم نزند. زنانی که شیون می‌کردند یا که آواز می‌خواندند و می‌رقصیدن، صدای‌شان را در حنجره خفه کردند. ملائک و جنیان سر تعظیم فرود آوردند از حرکت ایستادن. و تمام ذرات عالم و عقربه‌های ساعت‌ها سکون پیدا کردند تا که نوه‌ی پیمبر، دخت شیر عرب، دردانه‌ی قلب سرور زنان اهل عالم، عقیله‌ی کل عرب، خواهر کریم و خون خدا، انگشت اشاره به سمت آسمان دراز کرد و فریاد «اُسکتوا» سر داد؛ و این چه وقار است که حَّی و لاحَّی، مرد و زن، کهن‌سال و خردسال، زبان در دهان قفل کردند که زینب بنت علی ابن ابی‌طالب علیه السلام، سخن بگوید و خطبه جاری کند ... *بیان حیرت و تعجب از فرمان عقیلة العرب ...
✍🏻 من از عقل گریزانم. عقل درس و مکتبش استدلال است و من بچه‌ی چموشی که تمایلی به درس و مشق ندارد. عقل حرفش توی کتم نمی‌رود. عقل می‌گوید فراق یعنی دور شدن و فاصله گرفتن. عقل می‌گوید اگر فاصله افتاد بین تو و محبوب یعنی دیگر پیوند وصالی نیست و رها کن این ارتباط را ... اما دل دیوانه است! در فراق دلتنگ می‌شود. بیشتر عاشق می‌شود. توان دوری ندارد و خودش را می‌کند و می‌برد پیش محبوب‌. و به محض وصال مشتاق‌تر است. سفت‌تر به آغوش می‌کشد. بوسه‌هایش را عمیق‌تر می‌زند. من از عقل گریزانم . . . می‌ترسم از فاصله‌ای که من را از تو جدا کند حسین جان . . . *بدون شرح.
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
و شرف المکان بالمکین؛ اعتبار مکان‌ها به انسان‌هایی است که در آن‌ها زندگی می‌کنند . . .🌱 #مرتضی_آ
✍🏻 سر کلاس نشسته‌ام و استاد از رگ و اعصاب درونی بدن و احساس درد می‌گوید. استاد می‌گوید درد را عصب‌ها حس نمی‌کنند بلکه عصب‌ها وسیله‌ای برای احساس درد هستند. ذهن من می‌گوید مثل یه پیام کوتاه هستند؛ عصب‌ها پیام می‌فرستند به جایی نامشخص و می‌گویند که تو باید الان درد را حس کنی چون که زمین خوردی، دستت زخم شده است و هرچیز دیگری که باعث درد بشود. باز ذهن پراکنده‌ گویم آرام نمی‌گیرد و می‌گوید شاید اصلاً آدم‌ها دوتا هستند! مثلاً یک نفرشان جایی نشسته است و یک‌ نفر دیگرشان شاید بغل نفر اول و شاید کمی آن طرف‌تر و شاید خیلی خیلی دورتر از نفر اول نشسته باشد؛ مثلاً من الان اینجا نشسته و چشمم یک تابلو سفید با خط‌ کج و معوج ماژیک آبی می‌بیند و گوشم وز وز پیچیده توی کلاس را با زیر صدای استاد می‌شنود، اما می‌دانم که اینجا نیستم و رفته‌ام بین خاک و خول هایی که مرتضی آوینی اشرف المکان می‌خواندش و از آن می‌نویسد. شاید تا چند روز دیگر هم نفر اولم برود آنجا پیش نفر دومم بنشیند و شاید هم نه . . . نمی‌دانم . . . فقط می‌دانم که آدم‌ها دوتا هستند و دوتای من بسیار از هم دور هستند؛ وحتماً نفر دومم در شریف‌ترین جایی است که می‌تواند رفته باشد و نفر اولم در بین دیوار‌هایی سنگی و گچی، روی صندلی دسته‌داری نشسته است که الان برای من پست‌ترین جایی است که می‌تواند باشد ... *کلماتی که سر کلاس نوشته شد. بدون هیچ بازنویسی و ویرایشی ...
✍🏻 مدرسه‌ی مبنا را می‌شناسید؟! با یک سرچ ساده می‌توانید درموردش اطلاعاتی کسب کنید. مدتی است که در مدرسه‌ی مبنا درحال یادگیری نوشتن و قلم زدن هستم. یک روز استاد یار محترم پیشنهاد دادند که بیایم و برای معرفی مجله‌ی مجازی محفل که برای خود مدرسه‌ی مبنا است بنویسم و ادمین فضای مجازی آن شوم. همیشه دوست داشتم که مفید بنویسم و با کمی پایین و بالا کردن برنامه‌هایم مسئولیت کانال محفل را به عهده گرفتم. محفل اول در تلگرام و اینستاگرام بوده اما با مشورت بنا بر این شد از این به بعد در ایتا این خانواده‌ی مجازی پیش برود. -
بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
-
✍🏻 روزی که گذشت هر که رسید به محضرمان، جوانی‌مان را تبریک گفت و برای‌مان آرزوی موفقیت کرد؛ آه که دل‌‌مان به حال جوانی خود و هم سن و سال‌های‌مان سوخت. اما به رسم ادب لبخند نشاندیم روی لب و تشکر کردیم و خیلی خیلی یواش، جوری که نشنوند زمزمه کردیم:«چه سیه بخت است این آدمک جوانی‌مان . . .». در بحبوبه جوانی که باید دغدغه‌ی‌مان رشد و تحصیل و کار و مستقل شدن و تشکیل زندگی باشد، هرروز درگیر ماجرایی شده‌ایم و چقدر از وقت‌های‌مان را به بطالت گذرانده‌ایم. تا آمدیم شیرینی برگشت به محافل عمومی درس و مدرسه و دانشگاه را مزمزه کنیم، افتادیم در تظاهرات و اغتشاشات. و بوی خون آغشته شد در زمینی که، بنا بود رویش قدم بزنیم و بجنگیم برای دغدغه‌های‌مان. از شر این غم و افسوس آرام نشده بودیم که دلار و طلا و فشار‌های اقتصادی، دست انداخت بیخ گلوی‌مان و چسباندمان به دیوار . . . افسوس که آتشی به پا شده است و ما عمر جوانی‌مان را در آن می‌سوزانیم. اما من ته دلم روشن است و می‌دانم که خدا حواسش هست و یک لحظه نظر لطفش را از سر ما کم نخواهد کرد. و این را بدان که اگر گیاهی از دل سنگ بروید، یقیناً طراوتش بیش از اندازه لذت بخش است؛ پس رفیق بیا نبازیم و بجنگیم و دل‌مان سبز باشد به الطاف خدا. و برای آن چیزهایی کنج ذهن‌مان خیس می‌خورد و کسی به فکرمان نیست، سخت تلاش کنیم :) *کمی درد دل با شما رفیق‌هایم🌱
✍🏻 قدیم‌ها مهربانی موج می‌زد بین آدم‌ها. بی‌دلیل به هم محبت می‌کردند. مادرها اگر غذایی می‌پختند که می‌دانستند هم‌سایه دوست دارد، یک پیمانه بیشتر و اضافه‌تر غذا را دم می‌انداختند و ظهر داخل بشقاب و کاسه‌ای غذا را دم خانه‌ی هم‌سایه می‌بردند. هم‌سایه هم به محض دیدن چنین صحنه‌ای لبخند کش‌داری می‌زد و برای قدردانی کاسه را با نبات یا شکلاتی پس می‌آورد. حال اما این چنین نیست. اگر حتی مدتی غم‌خوار هم دیگر نیز باشند و باهم سر سفره‌ای نشسته باشند، فردایش دیگر یاد هم نیستند؛ نمی‌گویم که باهم دشمن هستند و سایه هم‌را با تیر می‌زنند! نه ... اما درون دل، باهم أنسی ندارند و دل‌تنگ هم نمی‌شوند. ما آدمی‌های نسل جدید معرفت را خورده‌ایم و هسته‌اش را تخ کرده‌ایم؛ مثلاً یک هفته‌اس من نیستم و آخرین پیامی هم که با شما به اشتراک گذاشته‌ام، خبر از بیماری و در بستر بودنم داده است. اما دریغ از دریافت پیامکی که فلانی ما مدتی باهم سر سفره‌ی کلمات بودیم. نمک گیر نوشته‌های هم بوده‌ایم. از احوالات روزمره‌ی هم خوانده‌ایم. آیا مریضی هنوز جانت را ستانده است یا نه؟! هیچ نوتیف حال خوب کنی دریافت نشد ... اندکی غر داشتیم که بیان شد. زیاد جدی‌اش نگیرید. حال خودتان چطور است؟! ایام به کام است؟! البته که نباید از ایام کام گرفت؛ چون که ماه رمضان است و کام گرفتن مبطل روزه ... *غر ناله نوشتن :)🪴