دنیا به چه دردی میخورد؟! آمدهایم در دنیا چیکار کنیم؟!
دنیا به غیر از وصل و تلاش برای رسیدن معنایی دیگر هم میدهد؟! اگر بناست در این روزگار و دقیقههایی که لحظههایش پر از رنج است، یار دلآرامی نباشد چه معنا میدهد روی چوب خط هایش خط بکشیم و بگذرانیم؛ گذشتن به چه قیمت؟! اگر کسی، برای جنگیدن و رسیدن نیست، اصلا چرا جنگ؟! لابد جنگ برای رفتن به نقطهای دیگر از تنهایی؛ دنیا برای زیارت روی محبوب است که هر نگاهش مرهمیست برای رنجهای حاصل از ایامی که میگذرد. دنیا برای جنگیدن در راه معشوقیست که نوازشش غم از کنج سینهات بیرون میکشد. دنیا اگر بناست محل جنگیدن برای تنهاییها باشد، همان بهتر که نباشد.
- ۱۸ مهر
#مئآب ✍🏻
خوابیدهام چسب دیوار کنار شوفاژ. امید آن طرف اتاق خوابیده است و صدای تایپ کیبورد گوشیاش توی گوشم رفت و آمد میکند. یک به یک صفحات مجازی را میخوانم میگذرم. لابهلای خواندنها چشمهایم از بالای پلکهایم سقوط میکند و باز به زور بازشان میکنم ... خواب نشسته است توی مغزم و من با پافشاری بیدارش نگه داشتهام برای نوشتن کلماتی که توی سرم پراکندهاند.
صدای ساز سنتور با نوای استاد شجریان از گوشی امید، صدای تایپ صفحه کیبوردش را محو میکند. خستهام. مثل همان آه امید که میگوید:«هیییی مِهدی» و یاء مهدی را میکشد تا صدایش آرام آرام قطع شود ...
#مئآب
-۵ آذر ۱۴۰۱-
حالا کمی کلمات منظمتر شدهاند. هر دسته جدا جدا نشسته است کنار هم خانوادهی خودش. دلتنگی دیگر در خانوادهی وصال نیست. آغوش دیگر هم نیمکت با فراق نیست. دوری دیگر کنار گرهی چشمان نیست و هر کلمه رفته است نشسته است در همانجایی که باید باشد ...
#مئآب
اعیاد نزدیک به ایام روضه کنار لبخند بغضی هم مینشاند؛ مثل غدیر که دست میزنیم برای جشن و سرور امامت و از آن طرف، اشکی گوشهی چشممان قطره قطره جمع میشود که اگر حق امامت علی (ع) را ندزدیده بودند، قصهی کربلایی نبود. آخرین مُحرمی که دختری پدرش را به آغوش میکشد، نبود ...
قدم نو رسیده زینب (س) هنوز نورش در خانهی زهرا (س) و علی (ع) خاموش نشده بود که آتش در، جایش را گرفت.
دست میزدیم و کِل میکشیدیم ولی ته دلمان میگفتیم:
- مادر آرزویش دیدن عروس شدن دخترش است! زهرا (س) عروس شدن زینبش را دید؟!
زینب (س) سنی ندارد موهای آشفتهاش را بعد مادرش چه کسی شانه میزند؟!
هیئت جور دیگری تمام شد. برای تولد دردونهی خانه علی (ع) دست زدیم اما برای تنهایاش در آخر، لطمه زدیم ...
#مئآب
چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱ | حال و هوایی از آنچه در ولادت خانم حضرت زینب(س) گذشت.
بیرون پراکنی درونییاتم!
لطفاً بغلم کن. خیلی سرده.
-🌱
کاش آدم ها نمیرفتن. یا نه باشه اصلاٌ رفتن به کنار، کاش بلد بودن زمان رفتن رو ...
یادت هست توی کافه نشسته بودیم بارون میومد. شیشه بخار کرده بود و دستم رو گرفتی که با نوک انگشتم یه قلب بکشی. همین که دستم رو گرفتی گفتی:«دستات چقدر یخن» و من بهت گفتم که:«من سرماییام».
اول پاییز بود و خدا خدا میکردم رفتن های پاییزی افسانه باشه یا حداقل رفتن ها باشه برای اول بهار یا تابستون. قبول آدم میرن اصلا غم فراق و سوزش قلب و اشکهای شبانه درست اما کاش پاییز فصل رفتن نبود! میدونی زمستون سرده و من سرماییام ...
افسانه نبود، قصه نبود و تو همون اول پاییز رفتی ...
پاییز گذشت دلم ریش ریش شد با هر برگ اشک منم چکید اما زمستون سرده؛
کاش بودی ...
کاش بودی و بغلم میکردی ....
#مئآب
یاوه گویی های آخر شبی :)
بیرون پراکنی درونییاتم!
دو سال است از این دوره به آن دوره دنبال آموختن نوشتنم. سه چهار ماه است لابهلای کلمات بیهقی درگیرم. یک ماه است ارنست همینگوی میخوانم و مدتهاست دلتنگم ...
همیشه دوست داشتم نقاشی بلد باشم. میتوانستم مداد یا قلمو دستم بگیرم و ظریفانه ریز بشوم توی ترسیم جزئیاتت. مثلاً میتوانستم بروم توی چشمهایت. زندگی کنم لابهلای رگهای خونی تویشان. یا بشینم یک کنج از مژههایت، دست بگذارم زیر چانهام و زل بزنم به قهوهی چشمانت.
نقش چشمت را قاب میکردم روی دیوار اتاقم و محوشان میشدم؛ شاید هرروز، هر لحظه و هر دقیقه، غرق میشدم در یکی از جزئیات صورت و چشمهایت.
من مدتهاست دلتنگم. نقاشی هم بلد نیستم و غمم عمیقتر میشود وقتی که، قاب چشمهایت را هم، ندارم . . .
#مئآب