eitaa logo
میقات الصالحین
283 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاربران گرامی! 🔸🔸هدف مجموعه در راستای آموزش نرم افزار این است که مباحث رو با دقت دنبال کنید و چنانچه سوالی هست در گروه پرسش و پاسخ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/501350442C536614f186 سوالات را درمورد همان مبحث ارائه شده مطرح نمایید . زمان پاسخگویی ساعت ۱۱:۳۰ صبح⏳ شما نیز می توانید با نشر پیام سنجاق شده و معرفی کانال ما به دوستانتان در تحقق اهداف فرهنگی با ما شریک شوید 🌹🌹 🌸مجموعه میقات الصالحین🌸 👉 @miqat96👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹ختم کل قرآن روزانه یک آیه🔹 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ. 🌹البقره بَلَىٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﺁﺭﻱ ، ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺧﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭﻧﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ ، ﻧﻪ ﺑﻴﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(١١٢) 🌹 •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیارزیبا👌👌 پیشنهاد دانلود •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
1_6173893.mp3
1.35M
📣سخنران: حجت الاسلام ماندگاری 💬موضوع: فلسفه غیبت امام زمان (عج) و علت عدم ظهور ایشان ⏱مدت زمان: 3:45 💾حجم: 1.3mb •┈••✾🍃 مجموعه میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
⭕️ ، راهگشای تربیت بدون اضطراب 🔺 شاید چشم های خیلی از ما به دیدن این‌ جمله روی بعضی دیوارها عادت کرده باشد: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید!» جمله ای که به مفهوم و جاری در زندگی در اندیشه تربیتی امام خمینی(ره) اشاره می‌کند. توجه کردن به حضور خدا در همه لحظه‌های زندگی، برای تربیت اسلامی یک مقدمه واجب است و در زندگی برکات تربیتی، اجتماعی و سیاسی بسیار زیادی دارد که امام(ره) هم در حدیث اول کتاب «چهل حدیث» با مثال جالبی، به آن اشاره می‌کنند: 👌 می‌بینید اگر از کسی در غیاب‌اش بدگویی کردید؛ به محض حضور وی، سکوت می‌کنید و به او احترام می‌گذارید. حالا خدا که در همه جا هست و همه جهان تحت نظر او هستند. پس عزیز من؛ همیشه به یاد عظمت خدا، نعمت‌ها و رحمت‌های او باش و از او نافرمانی نکن که در این جنگ بزرگ با شیطان پیروز بشوی و مملکت وجودت جای فرشتگان الهی باشد، نه سربازان شیطان! (۱) ‼️ اینکه احساس کنیم همه جا در هستیم؛ صرفا ازجهت رعایت ادب اهمیت ندارد، بلکه؛ مهم، احساس کردن همراهی با خدای مهربان و هدایت‌کننده‌ای هست که ما را از دلهره و سرگردانی میدهد. 🔺این حس همراهی با خدای بزرگ، نه اجازه غرور به ما میدهد که فکر کنیم همه کاره عالم، خود ما هستیم و نه اجازه می‌دهد که احساس ناامیدی و بیچارگی کنیم. چون خدا پشت و مومنین است: «ان‌الله یدافع عن الذین آمنوا...» و همین، انگیزه تلاش و ناامیدنشدن و ایستادن شجاعانه مقابل ظلم و زورگویی را به ما می‌دهد. ↩️ حالا از جنبه دیگری به این موضوع نگاه کنید: توجه به حضور همیشگی خدا، نه تنها برای خودسازی و تربیت نفس که برای دیگرسازی هم کمک بزرگی‌ست. برای مربی ها اعم از پدر و مادر و معلم یک نگاه (بینش) ضروری را در تربیت منتقل میکند: اگر عالم محضر خداست که هست؛ پس میدان تربیت ما هم در محضر خداست! وقتی شما به عنوان والدین، معلم و.. در کار تربیتی خدا را احساس کنید، دیگر نه تنها ناامید و مغرور نمی‌شوید (باتصور همه‌کاره بودن)، بلکه و با و بیشتری به فضل و توجه خدا، برای تربیت فرزندان و شاگردان خود فعالیت می‌کنید. 🍀 حقیقتا روح‌الله، روحی از خدا را در عالم دمید و در این روزگار ستم زده، تا ابد مدیون امامی هستیم که با دمیدن حس حضور خدا، جان‌های آزادگان عالم را تربیت کرد. ۱: برگرفته از متن کتاب چهل حدیث؛ حدیث اول. امام خمینی (ره) ✍️ یادداشت شفاهی سرکارخانم فاضل، دانشجوی دکترا علوم تربیتی. ✌️ (ره) •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
🔹ختم کل قرآن روزانه یک آیه🔹 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ. 🌹البقره وَقَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَىٰ عَلَىٰ شَيْءٍ وَقَالَتِ النَّصَارَىٰ لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَىٰ شَيْءٍ وَهُمْ يَتْلُونَ الْكِتَابَ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ ﻭﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻧﺼﺮﺍﻧﻲ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺁﻳﻴﻦ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺼﺮﺍﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻳﻴﻦ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺘﺎﺏ [ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ] ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ [ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺁﻳﻴﻦ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺣﻖ ﺑﻮﺩﻩ ] ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺍﻧﻨﺪ [ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﺮﻛﺎﻥ ] ﺳﺨﻨﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺨﻦ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻳﻴﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ]ﮔﻔﺘﻨﺪ ; ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﺘﻠﺎﻑ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﺩﺍﻭﺭﻱ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ .(١١٣) 🌹 •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند. اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!؟ خواب بد می بینی!؟ وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند. یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم. قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت. آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند. بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند. همانجا که محسن بود! 😔 …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?" گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم. همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!؟جابر کو!؟ جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست." قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!؟ رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم. دیدم محسن نیست. فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست." دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!؟ بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند. بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست؟"⁉️😞 گفتند: "ما همه شهدا و زخمی‌ها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست." عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم. با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود. دیگر راستی راستی داشتم دیوانه می‌شدم.😭 ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم؛ جایی که محسن آنجا بود؛ شاید از این طریق پیدا شود. خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖 آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😭 ... •┈••✾🍃 مجموعه میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 •┈••✾🍃 مجموعه میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃 مجموعه میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برگزیده فرمایشات با عنوان «تکیه گاه ملت» 🔹 انتشار به مناسبت سی و یکمین سالگرد ارتحال ملکوتی(ره) •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•