#داستانک
📚حکمت خدا
🔸ﺭﻭﺯﮔﺎﺭی ﭘﺎﺩﺷﺎهی بود که ﻭﺯﻳﺮی داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮی ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه میافتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت :
✅ "ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!"
ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو 🔪ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ:
«ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! »
شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ 😤
ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ.
پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍي از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ.😱
ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ میخواستند.
💎 ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:👇
« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
✅« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قربانی میشدم.»
🔸🔸الحمدللهِ علیٰ کلِ حالٍ🔸🔸
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚بر سر دوراهی منفعت و اخلاق
💠شخصی کفشش🥾 را برای تعمیر نزد کفاش میبرد.
کفاش نگاهی به کفش کرده میگوید🤨: این کفش سه کوک میخواهد و اجرت هر کوک ده تومان میشود که در مجموع خرج کفش میشود سی تومان...
✅مشتری قبول میکند پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد...
کفاش دست به کار میشود.
کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...🔸
🧐اما با یک نگاه عمیق در مییابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر میشود و کفش کفشتر خواهد شد...
🔹از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است...
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...🔀
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...
🔹دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاشهای دو دل...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
✅کمی بلند هست ولی به خوندنش می ارزه😉
30 سال پیش خواستم برم شیراز . رفتم ترمینال و سوار اتوبوس🚌🚌 شدم. صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین 3یا 4ساله داشتند.👶
اتوبوس راه افتاد.
16 ساعت راه بود.
طی راه بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.😆
چندبار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو🍫
که نمیخوردش، تو دالی بازی یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم؛ بچه کمی خندید.
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدرومادرش خوشحالند؛ گفتم
بذار بیشتر خوشحال بشند.😂😂
خلاصه 3 تا کاکائو 🍫🍫🍫را کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای وای..
مردم از دل پیچه، دل و روده ام اومد تو دهنم، سرگیجه داشتم، داشتم میترکیدم.
دویدم🚶♂🚶♂ رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه🍽 ایستاد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.🤦♂
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.💺
اتوبوس راه افتاد، هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که دل پیچه شروع شد.🙁
طوری شده بود که
صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .از درد میخواستم داد بزنم😤. چه دل پیچه وحشتناکی، تموم بدنم را میکشیدند، مُردم خدا....
دویدم 🚶♂🚶♂پیش راننده و با التماس وضعیتم را گفتم.
راننده اومد اعتراض کنه که با صدای عجیبی که ازم در شد راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش🤷♂
پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس وتشکر کردم.
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی میرفت.🥴😨🤯😢
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم؟
غذای فاسد که نخورده بودم!🤔
دیدم دست بچه باز کاکائو 🍫هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچه تون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه، کاکائو براش بده. مادرش گفت:
حقیقت بچه مون یبوست داره، روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛
تا حالام دو سه🍫🍫🍫🍫 تا هم خورده ولی بی فایده بوده!
من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجدداً اومد.😢 میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم، رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت 😤گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه ماشین که شخصی نیست.
برو بشین!
مونده بودم بین درد و خجالت.😱
یه فکری کردم؛ برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : من هم یبوست دارم، میشه به من هم کاکائو بدید؟
3 تا کاکائو مسهلی گرفتم 🍫🍫🍫
و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی؟ نوکرتم، فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست، معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن!😋😋
راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود گفت ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی!
خلاصه ؛ 3 تا کاکائو 🍫🍫🍫را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
10 دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش؛ جون بچه ات چی به خورد من دادی؟ ترکیدم!😂😂😂
داستان🍫 کاکائو🍫 و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت🕡 میزد کنار و میگفت: بریم رفیق!
مسافرها هم اعتراض که میکردند راننده میگفت: 🚔پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد⚔🔪⚰ توی جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره!
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
👇👇👇👇👇
🔸این را عرض کردم که بدانید برای رفع هر مشکلی #مسئولش باید همدرد مردم باشه تا حس کنه طرف چی میکشه...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚جرات اصلاح
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر استاد شدهای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به ذهنش رسید، یک نقاشی فوقالعاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هر جایی ایرادی میبینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار علاوه بر رنگ و قلم، متنی که در کنار تابلو گذاشت این بود: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح کنید.
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است.
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک 🤩
❣کات استیون از خواننده های معروف انگلستان بود كه پس از سال ها خوانندگی و آوازخوانی به سرطان حنجره دچار شد.
❣کات استیون به بیمارستان مراجعه كرد و دلیل ریزش این همه خون از گلویش را جویا شد و پزشكان متخصص بعد از انجام آزمایشات پزشكی مشخص كردند كه آقای كات استیون به سرطان حنجره دچار شده است. توصیه های پزشكان این بود كه او نباید تا آخر عمر با صدای بلند صحبت كند و هرگز نباید آواز بخواند.
❣پس از مدتی كه كات استیون از حرفه ی خوانندگی كنار رفت سلول های سرطان زا به تمام قسمت های عصبی حنجره او نفوذ كرده بود تا جایی كه به سختی می توانست صحبت كند. او میگوید بسیار نا امید شده بودم چون باور كرده بودم كه به زودی مرگ به سراغم می آید لذا تصمیم گرفتم این مدت محدود باقیمانده عمرم را به كشورهای دیگر سفر كنم و خود را مشغول شناخت فرهنگ و آداب و رسوم ملت های دیگر كنم.
❣دراولین سفر خودم به كشور مصر كه كشوری تاریخی و كهن سال است سفر كردم به نمایشگاه كتاب در شهری رفتم که در این نمایشگاه كتاب های قدیمی از نویسندگان برتر مصر و دیگر نویسندگان مطرح دنیا آنجا موجود بود كه ناگاه چشمم به كتابی افتاد كه هر چقدر آن را نگاه كردم اثری از نویسنده نیافتم.كتاب تقریبا پرحجم و به زبان عربی نوشته شده بود و من هم توانایی مطالعه ی آن را نداشتم لذا نگهبانی را صدا زدم و سراغ نویسنده كتاب را گرفتم گمان میكردم كتاب آنقدر قدیمی است كه نویسنده ی آن معلوم و مشخص نیست.
❣نگهبان نگاهی به من كرد و گفت: نویسنده ی این كتاب خداوند آسمان ها و زمین است با شنیدن این سخن حس بسیار غریب و غم انگیزی به من دست داد و به قول معروف تمام موهای بدنم راست شد گفتم:
امكان دارد من یك نسخه ی انگلیسی از این كتاب را ببینم؟
آن نگهبان یك نسخه از ترجمه قرآن را برایم آورد من هم وقتی آن را بازكردم میانه های كتاب بود
اولین نگاهم به سوره ی یوسف افتاد وقتی آن را خواندم آنقدر برایم لذت بخش بود كه سه بار دیگر پشت سر هم آن را خواندم و با اشتیاق تمام به فراگیری زبان عربی پرداختم و با تلاش بسیار اندكی از متن عربی را هر روز میخواندم و برایم خیلی عجیب بود كه احساس می كردم گلو درد من شدت روزهای قبل را ندارد و كم كم از درد آن كاسته میشود تا اینكه روزی در اتاقم قرآن می خواندم كه خون بسیار زیادی از گلویم بیرون آمد من هم بسیار ترسیدم و گمان كردم سرطان تمام گلوی من را از بین برده است به سرعت من را به بیمارستان رساندند و پزشكان به بررسی آزمایشات و معالجه من پرداختند كه پس از مدتی همه ی آنها بهت زده و در نهایت تعجب و شگرف ساكت بودند و به من نگاه می كردند من هم اشك از چشمانم جاری شد گمان كردم اتفاقات بسیار بدی افتاده است ولی پزشكان من را در آغوش كشیدند و با صدای بلند گفتند: مژده ای بدهید آقای كات استیون اثری از سرطان باقی نمانده است من هم بلافاصله دانستم
✨كتاب خدا برای من شفا بخش بوده است و از آن روز به بعد قرائت قرآن را ترك نكرده ام و مردم رابه دین اسلام دعوت می كنم همیشه خدا را شاكرم چون قبل از اینكه مسلمانان را بشناسم قرآن را شناختم.
❣كات استیون بعد از اینكه مسلمان شد به ساخت مسجدهای زیادی در اروپا پرداخت و مردمان زیادی را خداوند به
سبب ایشان هدایت كرده است وی نام خود را به یوسف اسام تغییر داد چون شفای خود را از سوره ی یوسف می داند و هم اكنون همراه پسرش(سامی یوسف) به خواندن سرودهای اسلامی به زبان عربی و انگلیسی مشغول هستند.
👈کسی هست
✨ این معجزه قرآن رامنتشر نکند؟!💖
#یا_زهرا
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دلتنگ_سردار_حاج_قاسم_سلیمانیم
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚حقیقت
✅ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟
1⃣ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
2⃣ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
3⃣ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
✅ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
💠ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
✅ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟!
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!
❌ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ❌
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚کاکتوس
✅مردي از خدا 2⃣ دو چيز خواست...
1⃣ يک گل و
1⃣يک پروانه...
☑اما چيزی که به دست آورد يک کاکتوس و يک کرم بود.
😔غمگين شد.با خود انديشيد شايد خداوند من را دوست ندارد و به من توجهي ندارد.
🔰چند روز گذشت.از آن کاکتوس پر از خار گلي زيبا روييده شدو آن کرم تبديل به پروانه اي زيباشد.🙂
❤اگر چيزي از خدا خواستيد و چيز ديگري دريافت کرديد به او اعتماد کنيد.❤
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚 سخاوت
✅روزی مردی به نام کریم برای خود خانهای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
💠در همسایگی او خانهای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد.
🔆یک روز صبح کریم خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
🔰وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
✅وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوههای تازه و رسیده داد و گفت:
❤"هر کس چیزی را با دیگری قسمت می کند که ازآن بیشتر دارد."❤
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚بازنده
✅فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشتهای؟!
❇کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد
✅مرد پرسید: پس ذرت کاشتهای؟
❇کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند.
✅مرد پرسید: پس چه چیزی کاشتهای؟!
❇کشاورز گفت: هیچچيز، خیالم راحت است...!
💢همیشه بازندهترین افراد در زندگی
کسانی هستند که از ترسشان
هرگز دست به هیچ کاری نمیزنند💢
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚از دست دادن فرصتها
✅مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
❇کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
✅ مرد قبول کرد.
1⃣در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
2⃣دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
3⃣ سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
❌پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.
اما.........گاو دم نداشت!❌
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚رنج یا موهبت
✅آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقا به خدا عشق میورزید.
🔸 روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید:
🔹 تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت میکند، را دوست داشته باشی؟
❇آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم در آمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.
❌همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کوره ای رنج قرار ده، اما کنار نگذار❌
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#داستانک
📚 تبرت را تیز کن
✅ﻣﺮﺩﯼ ﻗﻮﯼ ﻫﯿﮑﻞ ﺩﺭ ﭼﻮﺏﺑﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
1⃣ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ، ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩ.
2⃣ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ.
3⃣ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔸ﭘﯿﺶ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺭﻓﺖ، ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻼﺵ میﮐﻨﻢ، ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ!
🔹ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟
🔸ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ!
❌ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪﻫﺎی ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ، ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪﺭﻭﺯ ﺷﻮﻧﺪ. پس ﺑﺮﺍﯼ بهرﻭﺯﺭﺳﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺻﺮﻑ کنید.❌
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•