#آماج
#قسمت سیزدهم
- سلام من دیانا کیوانی هستم معلم امسال بچه ها و اولین سال خدمتم هست. اگه سوالی دارید در خدمتم.
یک زن چادری گفت :
- سلام ببخشید اگه میشه درباره وسایل مورد نیاز بچه ها بگید.
- اگه میشه معرفی کنید.
- مامان فاطمه زهرا شجاعی هستم
-بله ممنون. خب دفتر کم حجم بردارن چون خودم بهشون کاربرگ میدم. یک طلق، پوشه و.. دوست ندارم به خرج و زحمت بی¬افتید پس چیز های گران قیمت نخرید. چون با این اوضاع اقتصادی واقعا سخته. البته من خدارو شکر خرجخانواده نمیدم و هیچ وقت هم نداری رو نداشتم اما با وجود این تحریم ها و اقتصاد باید با خودمون وقف بدیم تا دچار مشکل نشیم.
یک آقا گفت:
- دیگه چیزی نمی¬خوان؟
-آقای؟
+بابای مهلا هستم.
-فعلا نه.
چند دقیقه به سکوت محض گذشت که صدای آروم گریه بچه ای بلند شد نگاهی انداختم یک خانم همون¬جور بچه رو تکون می¬داد تا ساکت بشه اما صدای گریه بچه بلندتر شد. با صدایی که داشت کم کم عصبی تر میشد با خودم گفتم:
-ای خدا آبرومو نبر. آرامش آرامش.
رو به سمت خانمه گفتم:
-برید بیرون یا برین صندلی های عقب بشینید بهش شیر بدید
رفت عقب و شیر داد اما قبول نمی¬کرد و گریه اش شدید تر شد. چاره ای ندیدیم چون اگه بیشتر می موندم دیگه اعصاب برام آبرو نمی¬گذاشت با یه ببخشید خیلی آروم کلاس رو ترک کردم و سریع به سمت آبدار خونه رفتم و گفتم:
- یه لیوان آب بدید بی¬زحمت.
لیوانی رو آب کرد و به سمتم داد و منم با هر قُلُپ نفسم رو بیرون میدادم که کبری خانم گفت :
- چی شده؟ خوبین؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد.
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•