48.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_اول
#قسمت_بیست_دوم
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_دوم
#آماج
#قسمت_بیست_دوم
-عمه بازی می کنن با زندگی دخترشون شما میگی باالخره می فهمیدن؟.
عمه ساکت گوشه ای نشست و فقط به من نگاه می کرد ساکم رو برداشتم و بلند کردم و رو به عمه خداحافظی آرام کردم و
رفتم.
بعد از ضمن خدمت بدون رفتن به جایی دیگر به دامغان رفتم. نمی دونم خدا،این چه حکمتی داشت که منو اینجوری از
خودشون دور کنن.
روز ها می گذشت و می گذشت. من هم قرار آخر هفته ای که می رفتم به سمنان رو لغو کرده بودم. باز دوباره امروز یه
جلسه داشتیم. خسته و کوفته با تموم بی حالی و بی حوصلگی درباره امتحانات و بچه ها صحبت می کردم که یه خانم اومد
جلو و رو به من گفت:
+به دقیقه اگه میشه وقتتون رو بگیرم.
-چشم االن
و بعد از اینکه صحبتم با خانومای دیگه تموم شد به سمت همون خانم رفتم.
-جانم بفرمایید.
+من عمه ی مهال امری هستم.
با خودم گفتم:
-ماشاهلل هر جلسه یکی از اقوامشون میاد دفعه های بعد البد پدر پدربزرگ مهال رو می اومد.
رو بهش با لبخند گفتم:
-بله. خوشبختم.
+می خواستم بگم راستش. چطور بگم؟
-راحت باشید. من خودم همیشه راحت حرفم رو میزنم.
+داداش صابرم رو که دیدید؟
-بله عموی مهال جان رو میگید دیگه؟؟
+آره عموی کوچیک مهال و داداش کوچیکه ی منه. چطور بگم خانم کیوانی. صابرمون وقتی دانشجوی پدرتون بوده از شما
خوشش اومده ولی چون خجالت می کشید چیزی نگفت. راستش خودم چیز زیادی نمی دونم ولی تا این حد بهم گفته.
سرم همچنان پایین بود که گفت:
+اول می خوام بدونم نظرتون چیه؟وبعد اگه شد مزاحم بشیم.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•