eitaa logo
میقات الصالحین
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_اول #قسمت_بیست_سوم
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_دوم #قسمت_بیست_سوم بخش دوم
- تنها جمله ای که اون لحظه به عقلم میرسید رو به زبون آوردم: -مراحمید. بفرمایید. +پس انشااهلل با پدرتون هماهنگ میکنم. جوابش رو با لبخند دادم زنگ تفریح تو کالس موندم باز داشتم عصبی میشدم. داشتم کم کم از شَر حرف بابا راحت میشدم که این خواستگار از راه رسید. تا اونجایی که قبال درباره صابر از بابا شنیده بودم خیلی بهتر از بهرام بود. اما نمی دونم شاید بتونم باهاش کنار بیام. امشب قراره بیاین خواستگاری عمه هستی رو هم با خودم آوردم که تنها نباشم. به عمه که داشت چادر رنگی رو روی سرش تنظیم می کرد نگاه کردم فکر کنم انقدر به عمه خیره شده بودم که اومد جلو و گفت: +زشت شدم؟ -نه نه +پس برای چی اینجوری نگاهم میکنی؟ -خوش به حالت عمه راحت و آزاد چادر سرت میکنی. +تو هم چیزی نمونده که راحت چادر سرت کنی. -آره. ولی خب شما بی هیچ دغدغه سرت می کنی +درسته. دیانا خدا سرنوشت هر آدم رو به جوری می سازه دیگه. -اوهوم +خب بلند شو بریم بشینیم تو پذیرایی دیگه چند دقیقه دیگه میرسن با عمه به سمت پذیرایی رفتیم و روی یه مبل دو نفره کنار هم نشستیم بابا پای تلویزیون بود و مامان باالی سر مهشید خانم که مبادا شیرینی و میوه ها رو خراب بچینه! تو دلم صلوات می فرستادم که زنگ آیفون خورد همه بلند شدیم و جلوی در ایستادیم که اول از همه یه آقای پیری که به احتمال زیاد بابا بزرگ مهال بود با همه سالم کرد و اومد سمتم و گفت: +سالم دخترم. خوبی؟ از لحنش خوشم اومد با لبخند جواب دادم: -سالم بله ممنون بفرمایید. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•