24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_اول
#قسمت_بیست_یکم
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_بیستم - کتاب بخون. دعا بکن. راستی اون کتابی که با هم گرفتیم رو من. شروع کردم تا صفحه 7 خ
#آماج
#قسمت_بیست_يكم
باید می رفتم خونه عمه تا وسایلم رو جمع کنم و برم سمنان برای ضمن خدمت. زنگ رو زدم که عمه با چادر رنگی و چهره
ای که استرس درونش موج می زد جلوی در اومد و گفت:
+بابات این...
که بابا جلوی در اومد رو به بابا کردم و گفتم:
-سالم. چیزی شده اومدید اینجا؟
+اون چیه؟
-چی؟
+مگه من بهت نگفتم که می خوای حجاب داشته باش باشه می خوای تو مهمونی ها شرکت نکنی باشه. مگه من نگفته بودم
از چادر و اُمُل بازی ها خوشم نمیاد؟
خیلی قشنگ گند زدم گند گند. برای حفظ آبروی عمه گفتم:
-بریم تو.
رفتن و من هم پشت سرشون راه افتادم بابا و عمه رو مبل کنار هم نشستن که بابا گفت:
+بگو.
سکوت تنها جوابم بود که ادامه داد:
+حاال که خودت انتخابت رو کردی. باید منتظر عواقب مخالفت با من و مادرت رو هم بدونی. بهرام که رفت اما از االن به
بعد هر خواستگاری برات اومد یکی از اونا رو انتخاب می کنم. اون موقع راحت میتونی هر جور شوهرتون گفت حجاب
داشته باشی و اگر چادر هم داشتی دیگه کسی به من طعنه نمیزنه که دختر استاد کیوانی یه اُمُله.
و بلند شد و رفت و در رو محکم پست سرش بست و من موندم و عمه و اشک. با اشک هایی که می چکید رو به عمه گفتم
:
-دیدی عمه؟ دیدی بدخت شدم رفت؟
اعصابم دست خودم نبود بلند شدم و همونطور که وسایلم رو جمع می کردم گریه می کردم بلند می گفتم:
-مشکلی نداره. راحت میشم هم اونا راحت میکنم. اینا که من. و نمی خوان بهتره برن شوهرم بدهن تا راحت بشن. آخه می
دونی طعنه و دهن مردم از دخترشون براشون مهم تره.
عمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:
+آروم باش دیانا. باالخره که می فهمیدن چادر می پوشی.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•