میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_پنجم اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از
#آماج
#قسمت_سی_ششم
سلامی کردیم و با لبخند به خانم نگاه کردم که گفت:
+بفرمایید بشینید.
نشستیم که گفت:
+برای سرپرستی بچه اومدید ؟
خنده ام گرفته بود خنده ام رو خوردم نگاهی به صابر انداختم اون هم سعی در پوشاندن خنده اش داشت و گفتم:
-نه راستش .یه سری وسایل آوردیم که اگه امکانش هست به بچه ها بدین.
او هم با لبخند گفت:
+آها الان به اکبر آقا میگم بیارن.
ممنونی گفتم که صابر هم رفت تا با اکبر آقا برن وسایل رو بیاورند. خانم رو به من گفت:
+خب ما از کسانی که به اینجا کمک می کنند یه سری اطلاعات می خوایم اگه اشکالی نداره؟
-نه اصلا
سپس کاغذی را جلویم گذاشت به همراه خودکار تمومی فرم را پر کردم و پس دادم که برگه را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و همینجوری قفل مانده بود که گفتم:
- چیزی رو پر نکردم ؟
+نه فقط فامیلتون کمی آشناست.
-احتمالا اتفاقی شنیدید یا تو ذهنتونه .
+نه خیلی شنیدم .
بعد از چند دقیقه گفت:
+آها شما با خانم... هستی کیوانی نسبتی دارین؟
-بله عمه ام هستن
بلند شد و رو به روم نشست و گفت:
+خیلی ببخشید دیر یادم اومد.
-خواهش می کنم
صدای در اومد که با بفرمایید خانم مدیر که آبان فهمیدم اسمش نرگسِ آرش هست در باز شد و صابر وارد. رو به من گفت:
+ دیانا جان آوردم .
و رو به خانم آرش ادامه داد:
+اگه مشکلی ندارد خودمون به بچه ها بدیم؟
که خانم آرش هم با مهربونی گفت:
+نه مشکلی نیست بفرمایید.
خوشحال از این رضایت سریع به سمت محوطه رفتم که دیدم بچه ها دور اکبر آقا و چند مربی خانم و آقا جمع شده اند پایین رفتم و فقط بهشون نگاه کردم الان که فکرش را می کردم دیدن بهتر از دادن است . پس با ایما و اشاره به اکبر آقا گفتم که خودشون بدند. همینجور به بچه ها نگاه می کردم و غرق در شادی شدم. دوست نداشتم ترحم کرده باشم به خاطر همین زودتر از بقیه خداحافظی کردم و با صابر رفتیم بیرون . صابر هم هیچ از این تصمیم ناگهانی نپرسید .
یک هفته گذشت به تندی و سرعت برق و باد . خطبه ی مان هم خوانده شد و الان شرعی ،عقدی و قانونی محرم و همسر هم شده بودیم . وسایل مان را جمع کرده بودیم و در خانه صابر بود تا از آنجا با هم بریم به ماه عسل.
زودتر قرار بود حرکت کنیم که غروب مشهد باشیم و برویم پا بوس آقا. ساک ها رو صابر برد و من مادر را به آغوش کشیدم مادر به گرمی. اشک ریزان خداحافظی کرد و با هم مردانه دست دادیم
با سمیه، باباعلی ، آقا سبحان و معلا خداحافظی کردیم و راهی سفری ۵ روزه شدیم . با حرکت ماشین انگار لالایی خوانده شده باشد خوابیدم که با خس ایستادن ماشین بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به سه ساعت خواب بودم !
نگاهی به سمت راننده انداختم صابر نبود چادرم رو درست کردم بلند شدم و نفسی کشیدم که دیدم صابر روی صندلی های تاشو نشسته بود و چای می خورد با دیدن من اشاره کرد که من به پیشش بروم. صندلی کنارش را نشانم داد. رفتم و روی صندلی کناری او نشستم که گفت:
+ خوب خوابیدی؟
- عالی بود. چقدر از راه مونده ؟
+۴ساعت
-چه تندی میری؟
+نه زیاد تند نرفتم .
-راستی واسه چی منو بیدار نکردی ؟
+خب خواب بودی دیگه عزیز من.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•