eitaa logo
میقات الصالحین
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_پنجم اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از
سلامی کردیم و با لبخند به خانم نگاه کردم که گفت: +بفرمایید بشینید. نشستیم که گفت: +برای سرپرستی بچه اومدید ؟ خنده ام گرفته بود خنده ام رو خوردم نگاهی به صابر انداختم اون هم سعی در پوشاندن خنده اش داشت و گفتم: -نه راستش .یه سری وسایل آوردیم که اگه امکانش هست به بچه ها بدین. او هم با لبخند گفت: +آها الان به اکبر آقا میگم بیارن. ممنونی گفتم که صابر هم رفت تا با اکبر آقا برن وسایل رو بیاورند. خانم رو به من گفت: +خب ما از کسانی که به اینجا کمک می کنند یه سری اطلاعات می خوایم اگه اشکالی نداره؟ -نه اصلا سپس کاغذی را جلویم گذاشت به همراه خودکار تمومی فرم را پر کردم و پس دادم که برگه را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و همینجوری قفل مانده بود که گفتم: - چیزی رو پر نکردم ؟ +نه فقط فامیلتون کمی آشناست. -احتمالا اتفاقی شنیدید یا تو ذهنتونه . +نه خیلی شنیدم . بعد از چند دقیقه گفت: +آها شما با خانم... هستی کیوانی نسبتی دارین؟ -بله عمه ام هستن بلند شد و رو به روم نشست و گفت: +خیلی ببخشید دیر یادم اومد. -خواهش می کنم صدای در اومد که با بفرمایید خانم مدیر که آبان فهمیدم اسمش نرگسِ آرش هست در باز شد و صابر وارد. رو به من گفت: + دیانا جان آوردم . و رو به خانم آرش ادامه داد: +اگه مشکلی ندارد خودمون به بچه ها بدیم؟ که خانم آرش هم با مهربونی گفت: +نه مشکلی نیست بفرمایید. خوشحال از این رضایت سریع به سمت محوطه رفتم که دیدم بچه ها دور اکبر آقا و چند مربی خانم و آقا جمع شده اند پایین رفتم و فقط بهشون نگاه کردم الان که فکرش را می کردم دیدن بهتر از دادن است . پس با ایما و اشاره به اکبر آقا گفتم که خودشون بدند. همینجور به بچه ها نگاه می کردم و غرق در شادی شدم. دوست نداشتم ترحم کرده باشم به خاطر همین زودتر از بقیه خداحافظی کردم و با صابر رفتیم بیرون . صابر هم هیچ از این تصمیم ناگهانی نپرسید . یک هفته گذشت به تندی و سرعت برق و باد . خطبه ی مان هم خوانده شد و الان شرعی ،عقدی و قانونی محرم و همسر هم شده بودیم ‌. وسایل مان را جمع کرده بودیم و در خانه صابر بود تا از آنجا با هم بریم به ماه عسل. زودتر قرار بود حرکت کنیم که غروب مشهد باشیم و برویم پا بوس آقا. ساک ها رو صابر برد و من مادر را به آغوش کشیدم مادر به گرمی. اشک ریزان خداحافظی کرد و با هم مردانه دست دادیم با سمیه، باباعلی ، آقا سبحان و معلا خداحافظی کردیم و راهی سفری ۵ روزه شدیم . با حرکت ماشین انگار لالایی خوانده شده باشد خوابیدم که با خس ایستادن ماشین بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به سه ساعت خواب بودم ! نگاهی به سمت راننده انداختم صابر نبود چادرم رو درست کردم بلند شدم و نفسی کشیدم که دیدم صابر روی صندلی های تاشو نشسته بود و چای می خورد با دیدن من اشاره کرد که من به پیشش بروم. صندلی کنارش را نشانم داد. رفتم و روی صندلی کناری او نشستم که گفت: + خوب خوابیدی؟ - عالی بود. چقدر از راه مونده ؟ +۴ساعت -چه تندی میری؟ +نه زیاد تند نرفتم . -راستی واسه چی منو بیدار نکردی ؟ +خب خواب بودی دیگه عزیز من. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•