eitaa logo
میقات الصالحین
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_هشتم +میشه من هم یه سوال بپرسم ؟ -بفرمایید. +میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت
با تعجب گفت: +چه شکلی بود ؟ چیزی گفت؟ -نه نه... فقط .... فقط نگاهم می کرد بعد از چند دقیقه محو شد چیزی ازش نفهمیدم فقط لباسش به نظر میومد سپاهی باشه . کمی چهره اش پَکَر شد و زرد. گوشی های را برداشت و انگار که به دنبال چیزی باشد در گوشی اش جست و جو می کرد سریع از صندلی اش بلند شد و به سمتم آمد عکس همان مرد را جلویم گرفت و گفت: +این نبود؟ کمی دقت کردم چون چهره آن مرد درست در خاطرم نبود . خودش بود خودِ خودش . ولی او که بود؟ در کنار رهبر چه می کرد ؟ سوالم را به زبان آوردم و گفتم : -صابر این آقا کیه ؟ برای چی کنار رهبره؟ -همین آقا تو خوابت بود؟ -آره آره همین بود ولی... این مرد کنار رهبر چه میکنه؟ بدون هیچ حرفی بلند شد و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد‌. نمی دانم زیر نویس خوب دیده نمیشد و ریز بود یا چشمانم اجازه خواندن زیر نویس را نمی داد فقط تصویر مجری شبکه یک بود و صدایش که با اشک و آه و با صدای لرزان می گفت: +انا لله و انا الیه راجعون . شهادت پر افتخار مالک اشتر رهبرمان را خدمت تمامی مردم عزیز ایران .... تسلیت می گوییم . کلیپ های آن مرد می چرخید حال فهمیدم آری آری حاج قاسم شهید شده. هر چه می گفتند با گوش و جان و دل می شنیدم و اشک می ریختم . صابر هم سرش پایین بود. هیچ نمی دانستم از او. هیچ هیچ هیچ . شاید بگویی تحت تاثیر اشک های مجری برنامه قرار گرفته ای آری بود اما بیشتر اشک می ریختم که او.... مردی با آن عظمت ،حاج قاسم به خواب چه کسی؟ من منی که تا ۱۷-۱۸ سالگی در خطا بودم آمده بود و من فقط می توانستم نگاه کنم و نگاه. کم کم پیام های همه ی قوا، رهبر معظم انقلاب آقای رییسی و نیرو های دیگر رسید . اما من خارج از تحت تاثیر قرار گرفتن و خواب دلم به حال مظلومیتش،شهادتش در شهر غریب، دلم اصلا برای همه چیزش همه چیزش می سوخت و خاکستر می شد. نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که صابر که می دانم حالش بهتر از من نبود ولی خودش را نگه می داشت و گریه نمی کرد جلو و آمد و روبه رویم نشست و با لبخندی مضخرف گفت: + ببین دیانا طحام شب اول که اومدیم رفتیم رستوران این که هیچی . ناهار دیروز رو نیمرو دادی گفتی که می خوایم بریم بیرون شام دیشب نیمرو بود باز هم گفتی نصفه شبه ُ وقت نداری ولی تو رو خدا ناهار رو یه چیزی درست کن خونه خودمون بودیم من و سمیه یکی در میان غذا درست می کردیم یعنی تابحال چند وعده پست سر هم نیمرو نخوردم به چهره اش نگاهی انداختم دلم نمی آمد همچنان مخفی کاری کنم و از این روز به آن روز بیاندازم آشپزی را . همانطور که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم: -حالا چی درست کنم؟ با خوشحالی دنبالم اومد و گفت: +من قورمه سبزی و دلمه رو خیلی دوست دارم. با تعجب گفتم: -یعنی یکی از اینا رو درست کنم؟ +آره اگه میشه محکم دستم رو کوبیدم به پیشانی ام و گفتم: -من یاد ندارم‌‌ +خب....خب... کتلت آب پاکی را ریختم روی دستش و گفتم : -می دونی آخه عمه فقط وقت کرد یه نیمرو یادم بده. با تعجب گفت: +ها؟؟ فقط نیمرو؟ اونم عمه ات یادت داده؟ -ببخشیدا از شکم مادرم که بدنیا آمدم یاد نداشتم یاد گرفتم دیگه. با ناامیدی گفت: +باشه پس خودم درست می کنم. -ممنون. ان شاالله جبران کنم. با لبخند گفت: +باید جبران کنی عزیز من. با اینکه هیچ غذایی یاد نداشتم و باید الان سرافکنده می بودم اما برای اولین بار خدا رو شکر کردم که یاد ندارم و می توانم با خیال راحت و آسوده حاج قاسم را از تلویزیون تماشا کنم. امروز یکشنبه قرار بود که حاجی و همرزمانشان و شهید ابومهدی المهندس را به مشهد بیاورند . دیروز خوزستان،امروز مشهد، فردا تهران و پس فردا سه شنبه کرمان.‌ مشهد ماندیم با اینکه قرار بود تا دوشنبه یزد و اصفهان هم برویم اما آنجا 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•