#آماج
#قسمت_سی_هشتم
+میشه من هم یه سوال بپرسم ؟
-بفرمایید.
+میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت رقیه تغییر کردی ولی با شنیدن یه مداحی که دگرگون نمیشی یه چیزی قبل از شنیدن نوحه وجود داشته که تغییر کردی .
همانطور که به رو به رو و جاده نگاه می کردم گفتم:
-آماج
با تعجب گفت:
+چی؟
-آماج ، آماج یعنی نشانه . تو دبیرستان یه تا دختر با هم بودیم من و مارال و یاسمن . از اونجایی که روانشناسی خوندم خب دبیرستان انسانی بودم . ادبیاتمون خوب بود اما عربی ما سه تا زیر ۱۵ شاهکار ترینمون بود . تو کلاسمون یکی از بچه ها که عربی و همه ی درس هاش فول بود درباره امامان ، خدا و همه چیز اطلاعات داشت یاسمن و مارال همیشه فاطمه، همین همکلاسی مون رو مسخره می کردند ولی من همیشه فکر می کردم ساعت ها.اون موقع ها از ته دل دوست داشتم تغییر کنم اما می ترسیدم از خانواده ام طرد بشم ولی با شنیدن نوحه و اون آه و سوز و واقعیت ها تصمیمم رو گرفتم که هر چی دلم گفت همون کار رو بکنم.
+عجب. راستی دیانا جان بیا جامون رو عوض کنیم هنوز دو ساعت مونده ها.
-نه شما بخواب هر وقت خسته شدم بیدارت می کنم.
او هم خوابید در سکوت مشغول رانندگی شدم. صابر هم در خواب خوش سِیر می کرد و انگار نه انگار. من هم از خدا هم خواسته با رسیدن به مشهد مقدس و با دیدن ضریح آقا از اول شهر سلامی داده و به سمت حرم حرکت کردم.چهارشنبه بود و حوالی اذان مغرب ترافیک بود اما با توجه به زمستون بودن خیلی ترافیک کمتر شده بود نزدیک به پارکینگ حرم که شدیم صابر را از خواب بیدارم کردم که با دیدن پارکینگ شبیه کودکی کمی چشم هایش را مالید و بعد با لحن خواب آلود گفت:
+کی رسیدیم؟
لبخند به چهره ی خواب آلودش زدم و گفتم:
-سلام خوب خوابیدی؟..... آره یه نیم ساعتی هست که رسیدیم.
+ببخشید سلام عالی بود ممنون.
-ببخشید اول گفتم بیایم زیارت بعد بریم خونه مون.
+برای چی خونه شما؟
-پس کجا؟ بابام کلید رو داده . سه چهار خیابون اونور تر از حرمه.
+نیاز نیست یه هتل نزدیک حرم میگیرم که راحت باشیم.
-ممنون.
وارد صحن شدیم از هم جدا شدیم و هر کدوم به بخش مختص خودمون رفتیم زیارتی کردیم و نماز خوندیم و با هم یک خانه از هتل سفارش دادیم.ساکم رو برداشتم و صابر کلید را گرفته بود در را باز کرد و کنار رفت من هم که از سنگینی ساک داشتم دستم کنده می شد سریع وارد شدم و ساک رو گوشه ای گذاشتم.صابر هم ساکش رو گذاشت کنار ساک من و روی تخت ولو شد من هم سریع گوشیم رو در آوردم و خبر رسیدنمون رو به سمیه و مامان دادم . روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم . ساعت نه شده بود بلند شدم و دست و صورتم رو شستم که دیدم صابر هم بلند شده و داره حاضر میشه با تعجب گفتم:
-کجا میری؟
+بیا بریم دیانا جان تو شهر یه دوری بزنیم .
-باشه
خیلی خوش گذشت خیلی با اینکه یک روز گذشته بود ولی خیلی عالی بود . از حرم بیرون اومدیم و به سمت خونه رفتیم نیمه شب شده بود ولی مردم مشهد و مسافران آنجا همچنان در خرید و گردش بودند .یک مرد، یک مرد با محاسن سفید فقط به من لبخند می زد نمی توانستم نمی توانستم صحبت کنم انگار لال مادر زاد شده بودم و فقط نگاه می کردم و مرد از چهره من دور تر و محو میشد . بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم به ساعت مانده به نماز صبح. بلند شدم و کمی از کتاب سربلند که تازه گرفتم رو خوندم تا اذان شود بعد از اذان رفتم و دوباره خوابیدم .
دوباره همان مرد پیر با محاسن سفید ولی کمی دور از ایستاده بود داشت محو می شد دقت کردم پیراهنش به نظر سپاهی می آمد اما تا خواستم بیشتر دقت کنم . صابر مرا بیدار کرد . نگاهی به صابر انداختم که بالای سر من ایستاده بود آرام گفت:
+دیانا جان بلند شو ساعت هشت صبحه.
سلام صبح بخیری گفتم و بعد از زدن آبی به سر و صورتم رو میز ناهار خوری که صابر چیده بود نشستم در فکر همان مرد بودم که در خواب دیدم. صابر با لبخند گفت:
+چیزی شده ؟
-صابر
+جان؟
-میگم ... یه مرد پیر تو خوابم اومد
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•