eitaa logo
میقات الصالحین
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از خانم فروشنده سه تا سبد خرید گرفتم. تک تک وسایل رو در سبد گذاشتیم. با وجود سه سبد خرید ، وسایل بزرگ رو جدا آوردیم. از خرید کتاب منصرف شدیم و خرید ها را حساب کردیم و روی صندلی های عقب گذاشتیم . صابر با حرکت ماشین گفت: + خانم خانما آخر شما کار خودت رو هم کردی و خودت حساب کردی و نگذاشتی من حساب کنم حواست باشه ها . -حواسم هست که شما حلقه های من رو حساب کردی . +وظیفه ی من بوده - حالا + اگه میشه آدرس جایی که اینا رو می خوای ببری بگو. -به کسی نمیگی دیگه؟ + نمی‌گم -مطمئن باشم ؟ +دیانا فکر کنم هم تو بچه شدی هم منو بچه فرض کردی نمی‌گم دیگه. - خیابان (----) کوچه ۱۷ وارد کوچه شدیم که صابر تقریبا وسط کوچه ایستاد و گفت: + خب کجا بریم؟ به بهزیستی اشاره کردم بدون اینکه بخوام فرصتی برای صحبت به صابر بدم گفتم: - من میرم شما هم بی زحمت این ماشین رو جلو پارک کن. + باشه عزیزم . آدرس اینجا رو از عمه هستی گرفتم و ازش قول گرفتم به کسی چیزی نگه زنگی که کمی از در آن طرف تر بود را زدم که بعد از چند دقیقه که صابر هم در آن لحظات رسید پیرمردی در را باز کرد و با دیدن من و او با لبخندی به ما نگاه کرد و سلامی گرم داد و از در کنار رفت از شدت ذوق من زودتر از صابر پاسخ سلام آقا را دادم و گفتم: - سلام می خواستم اگه امکانش هست با مدیریت اینجا صحبت کنم. + بیاین دخترم راهنمایی تون کنم -مچکر ما تا سالن میایم شما بقیه راه رو به ما نشون بدین. + باشه . لبخندی به بچه ها که با دل های غمگین از پدر،مادر و اقوامشان کودکی می کردند و خوش بودند. با آرام رفتن من صابر بهم رسید و نگاهی به بچه ها و بعد به من انداخت و گفت: +دوست داری؟ همانطور که نگاهم به بچه ها بود ایستادم و گفتم: - دوستشون دارم اما گریه بچه ها عصبیم می کنه. + وا برای چی ؟ -دختر دایی مامانم اومده بود خونه مون بچه ی کوچیک داشت اون موقع هفده ساله بودم که بچه اش گریه کرد هر کاری می کردند ساکت نمی شد بلکه بلند تر میشد. عصبی شدم و داد کشیدم که بچه رو ببرند بیرون خیلی مامان و بابام سرزنشم دادن و صد البته خودم شرمنده دختر دایی مامانم رویا شدم . بعد ها تو عروسی ها صداهای بلند آهنگ اذیتم می کرد و مجبور بودم آخر مجلس بنشینم دکتر هم رفتیم گفتن بیماری عصبیو از این حرفا دیگه قرص داد و گفت که هنوز پیشرفت نکرده و باید موقع عصبانیت آب بخورم و نفس عمیق بکشم یا اگه آروم نشدی از قرص ها استفاده کنی . یکی از دلایلی هم که بابا و مامانم زیاد مخالفت نکردن با گرفتن عروسی هم همین بوده . +اوه متاسفانم سالم و خوب بشی. مگه به آقا حمید و مژده خانم گفتی؟ -ممنون. عمه هستی خبرش رو داد که نیم ساعت پیش گفته. +حالا بریم ؟ با تعجب گفتم: -کجا بریم؟ با خنده گفت: + قطعا نیومدی فقط بچه ها رو نگاهی کنی و لبخند بزنی! -آها آها ببخشید بریم. با هم وارد سالن شدیم که همان آقا اومد جلو و گفت: + بیاین از اینوره دنبالش رفتیم با تقه ای به در وارد دفتر مدیریت شدیم. خانمی بزرگسال برای احتمال بلند شد و گفت: + سلام بفرمایید . 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•