لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_نوزدهم
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_اول
#قسمت_نوزدهم
45.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_دوم
#قسمت_نوزدهم
#آماج
#قسمت_نوزدهم
- بهدرد هم نمی خوریم. منفیه
چنان بلند شد و به سمتم اومد که با خودم گفتم:
- جوون مردم رو نکُشه صلوات. و تو دلم صلواتی فرستادم که دیدم سوسن خانم رفته سمت بهرام و رو به من و اون میگه
- برای چی؟
و بعد رو به من ادامه داد:
- اگه سبک زندگیتون به هم نمی خوره و نوع پوشش و اسلامتون هست بهرام کنار میاد.
بهرام رو به مادرش گفت:
- نه مامان خانم. نه من با ایشون کنار میام و نه ایشون با من.
سوسن خانم با ناامیدی شالش رو روی سرش انداخت و رو به آقا منصور کرد و با ناراحتی رفتن. تو دلم داشتم خداروشکر
:می کردم که بابا جلوم وایستاد و گفت:
- به خاطر یه حجاب مسخره خواستگارت رو رد کردی؟
- اونم منو نمی خواست
- دیانا مقصر همه چیز خودت هستی و گرنه بهرام هم جا نمیزد
- بابا! اون من رو نمیخواد منم اون رو نمیخوام
- فعلا کوتاه میام. فعلا
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بحث با مامان و بابا در این مورد بی فایده بود. روی تخت دراز کشیدم و شماره عمه رو
گرفتم:
- الو سلام عمه.
- سلام. خوبی؟ چی شد؟
- منفی دادم
- خوب فکر کردی و جواب دادی؟
- نه فکر لازم نبود. اونم مجبوری بوده فکر کنم مامانش تاکید داشته.
- اوهوم خب حال بگو ببینم چه می کنی؟
-هیچی بیکاری.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•