eitaa logo
میقات الصالحین
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار #آموزش_فتوشاپ #فصل_دوم #ابزارها #قسمت_هشتم
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار #آموزش_فتوشاپ #کلیپ_های_تکمیلی #قسمت_هشتم
24.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_اول #قسمت_هشتم
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_دوم #قسمت_هشتم
| فاطمه شورستانی همونجور که چای رو می آورد گفت: - آره دیگه. من و بابا و عموت با این همه ارثی هم که بهمون رسیده نبایدم غصه بخوریم فقط باید به آدمای فقیر و نیازمند کمک کنیم. - می‌دونی عمه خطا رو اون کسایی کردن که چوب حماقت خوردن و دوباره این چهار سال رو به اصطلح به این آقای دکتر. رای دادن. دقیقا اینجا تر و خشک به پای هم می‌سوزن. - دیانا الان دیگه همه پشیمونن خود تو یادته چقدر برای رای گیری این چهار سال آخر به مامان و بابات گفتی اونا گوش دادن؟نه رفتن به همون آقا رای دادن حال باید بچشن درد این خطا رو که البته زیاد هم نمی‌فهمن. - آره انقدر گفتم توجه نکردن. راستی عمه بیکاری؟ - نه حسابی سرم رو شلوغ کردم به خاطر همینه که از اینجا نمیرم سمنان. با ذوق گفتم: - چیکار می‌کنی؟ - یه کارگاه خیاطی برای زنان بی سرپرست راه اندازی کردم دو روز در هفته اونجام. برای ساخت مدرسه ای هم کمک کردم. و گاهی واسه دل خودم یه سری به اونجا می‌زنم. - اوه خوش به حالت - تو هم می‌تونی - آره. چای رو با عمه خوردیم که گفتم: - عمه بیا با هم بریم یه دوری بزنیم نگاهی به ساعت کرد و گفت: - باشه بعد از نماز مغرب بریم. بعد از نماز با عمه حاضر شدیم. مانتوی بلند لیمویی و روسری گلبهی رو به همراه چادر به سر کردم کمی عطر زدم (چون تو اسلام اگه مرد نامحرم بوی عطر یک زن رو بفهمه اون زن گناه کرده و باید کمتر بزند تا جلب توجه نشود) جلوی در ایستادم و منتظر آمدن عمه خانم شدم بعد از ده دقیقه گفتم: - عمه چه خبره. علف زیر پام سبز شد نمی خواد که برات خواستگار بیاد. صدایش که زیاد واضح نبود بلند شد: ✿━━━❥🦋❥━━━✿ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم دوستن ما داریم؟ بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا دنبالش رفتم تا بهم یاد بده اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم ... یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر پسر بی ادبه_ بشین رو تخت با تعجب نگاهش کردم پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا اخمام رفت تو هم _ چرا اونوقت؟ پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•