eitaa logo
میقات الصالحین
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرم_افزار #آموزش_فتوشاپ #کلیپ_های_تکمیلی #قسمت_هفدهم
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_اول #قسمت_هفدهم
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر #فصل_دوم #قسمت_هفدهم
- چشم مادر من چشم به سمت اتاقم رفتم حسابی دلم تنگ شده بود واسه تخت قشنگم و وسایلم و البته کتاب هام. تنها رشته ی امیدم این بود که .از حجابم خوششون نیاد. به خاطر همین برای خرید به مانتو فروشی که همیشه می رفتم رفتم از تاکسی پیاده شدم و به سمت مقاره ی زهرا رفتم. حدود سه سالی میشد با هم در ارتباطیم و بیشتر خرید هام رو از اینجا می کردم با ورودم به مغازه فریبا با دیدم بلند شد و من رو در آغوش گرفت و گفت: - سلم چه خبرا؟ از این ورا؟ چادرم رو سعی داشتم نگه دارم و همونطور دستم روی کمر فریبا بود و گفتم: - سلم هیچ خبر ازم جدا شد و گفت: - خب. چه مانتویی می خوای؟ - یه مانتوی بلند و روشن. به همراه روسری یا شال ستش چند تا مانتو بهم نشون داد گفتم؛ - فریبا جون. بی زحمت اون مانتو آبی ملیح رو بر می دارم و اون شال همرنگش. همونطور که لباس ها رو به دستم می داد گفت: - خبریه؟ - آره امشب قراره واسم خواستگار بیاد - مبارکه با خودم گفتم- - چی چیو مبارکه؟ نکه خیلی خاطر خواشم. برای اینکه فریبا شک نکنه گفتم: - ممنون. با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم که نیاز به آرایشگر ندارم تند تند و خیلی ملیح آرایش رو انجام دادم و لباس هام رو تنم کردم دوست نداشتم خیلی واسه این خواستگاری به خودم برسم تا زودتر تمام بشه. بلند شدم و رفتم روی مبل توی پذیرایی نشستم. با دیدن مامان و بابا که هی جابه جا میشدند و همه چیز رو چِک می کردند با خودم گفتم: - اینا رو ببین. انگار خواستگاری اینا اومدن. جواب منفی رو که دادم قشنگ دِپرس شدنتون رو خواهم دید. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•