لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_هفدهم
#آماج
#قسمت_هفدهم
- چشم مادر من چشم
به سمت اتاقم رفتم حسابی دلم تنگ شده بود واسه تخت قشنگم و وسایلم و البته کتاب هام. تنها رشته ی امیدم این بود که
.از حجابم خوششون نیاد. به خاطر همین برای خرید به مانتو فروشی که همیشه می رفتم رفتم
از تاکسی پیاده شدم و به سمت مقاره ی زهرا رفتم. حدود سه سالی میشد با هم در ارتباطیم و بیشتر خرید هام رو از اینجا
می کردم با ورودم به مغازه فریبا با دیدم بلند شد و من رو در آغوش گرفت و گفت:
- سلم چه خبرا؟ از این ورا؟
چادرم رو سعی داشتم نگه دارم و همونطور دستم روی کمر فریبا بود و گفتم:
- سلم هیچ خبر
ازم جدا شد و گفت:
- خب. چه مانتویی می خوای؟
- یه مانتوی بلند و روشن. به همراه روسری یا شال ستش
چند تا مانتو بهم نشون داد گفتم؛
- فریبا جون. بی زحمت اون مانتو آبی ملیح رو بر می دارم و اون شال همرنگش.
همونطور که لباس ها رو به دستم می داد گفت:
- خبریه؟
- آره امشب قراره واسم خواستگار بیاد
- مبارکه
با خودم گفتم-
- چی چیو مبارکه؟ نکه خیلی خاطر خواشم.
برای اینکه فریبا شک نکنه گفتم:
- ممنون.
با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم که نیاز به آرایشگر ندارم تند تند و خیلی ملیح آرایش رو انجام دادم و لباس هام رو
تنم کردم دوست نداشتم خیلی واسه این خواستگاری به خودم برسم تا زودتر تمام بشه. بلند شدم و رفتم روی مبل توی
پذیرایی نشستم. با دیدن مامان و بابا که هی جابه جا میشدند و همه چیز رو چِک می کردند با خودم گفتم:
- اینا رو ببین. انگار خواستگاری اینا اومدن. جواب منفی رو که دادم قشنگ دِپرس شدنتون رو خواهم دید.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•