9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_چهاردهم
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
47.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#آماج
#قسمت_چهاردهم
- نه صدا های بلند گریه و آهنگ خیلی بلند میره رو اعصابم.
- دکتر رفتی؟
- خواهش میکنم وظیفه استآره رفتم. دیگه تو عروسی ها هم دور ترین نقطه میشینم. دیگه من برم. ممنون
لبخندی زدم رفتم به سمت ته سالن وارد کالس شدم و رو به کالس که حاال ساکت بود گفتم:
- ببخشید تو رو خدا.
بعد از کلی صحبت با خانواده ی بچه ها. به سمت بابای مهال که می خواست بره رفتم و گفتم:
- نه نه خواهش میکنم بفرماییداگه میشه یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
- حواستون به مهلا باشه گناه داره.
- بهتون گفته؟
- بله. حواستون باشه بهش. سعی کنید تو جلساتی که میزارم اگه خودتون نمی تونید عمه ای خاله ای یا اگه آقای دیگه ای
هم بود مشکلی نیست فقط یکی از آشناهاتون رو بگید بیاد که بچه احساس تنهایی نکنه.
- چشم. مشکلی نداره عموش بیاد.
- ممنون اگه خانم بیان بهتره ولی اگه نشد مشکلی نیست عموشون هم بیاد.
- خواهش می کنم.
بعد از کلی صحبت با بقیه اولیا رفتن و بچه ها با ذوق پیششون می رفتن. یه چند دقیقه از ذوق و شوق اونها لبخند به لبم
اومد.
امروز چهارشنبه است و من باید برم سمنان.
رو به عمه گفتم :
- بازم مزاحمت میشم
- تو همیشه مزاحمی
- عمه؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_سیزدهم #حجاب_من به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون
#حجاب_من
#قسمت_چهاردهم
همه ی اینارو با یه اخم و خیلی جدی گفت
منی که به شدت رو محرمو نامحرم حساسم وقتی به چهرش نگاه کردمو صداقت کالمشو دیدم اروم شدمو حرفی نزدم
حتی دردمم یادم رفته بود که یه لحظه درد تو تمام وجودم پیچید چشمامو بستم و با تمام وجودم ناله کردم
_ آی
حس کردم تو یه جای نرمی فرو رفتم
نگاه کردم
طاها منو گرفته بود تو بغلش و داشت میدوید سمت اورژانس
شرم تمام وجودمو فرا گرفت خودم سرخ شدن صورتمو حس میکردم و تو دلم همش داشتم استغفار میکردم خیلی
میترسیدم از اینکه گ*ن*ا*ه کرده باشم
گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد چون اشکام داشت همینجور میرفت اونم از ترس هول کرده بود
وارد اورژانس شد و اروم منو روی یکی از تختا گذاشت
خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه
با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود
انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن
وقتی حالمو دید داد زد دکتر نیست یک ساعت دیگه میاد نمیخوام بخورمت که بزار معاینت کنم داری میمیری دیوانه
با همون حالم سرمو به عالمت منفی تکون دادم
محلم نداد و اومد چادرمو کند اروم منو دمر خوابوند و همونجور از رو مانتو دستشو قسمتای مختلف کمرم میزاشتو
میپرسید درد دارم یا نه
وقتی فهمید کدوم قسمت کمرم درد میکنه گفت باید عکس بگیرم
طاها_ پرستار؟
صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر
طاها_ زود یه برانکارد بیارین اینجا
دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش
........
االن چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس طاها هم که ماشاهلل داره دوباره اومده ورِ دلِ من
من مونم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه
همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد
طاها_ خب خداروشکر کمرت چیزیش نشده فقط چون محکم خوردی زمین خیلی درد داشتی
_ هنوزم درد دارم
طاها_ بله همون. به پرستار میگم برات مسکن بزنه ان شاءاهلل دردت خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم برات
تا گفت مسکن سکته کردم
با ترس آب دهنمو قورت دادم _ آمپول؟
همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد
طاها_ آره آمپول
همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•