#آماج
#قسمت_چهلم#قسمت_پایانی
ماندیم تا آمدن سردار را نظاره گر باشیم . خیلی دلم می خواست که میشد برویم کرمان آرامگاه حاجی اما تا دوشنبه بیشتر مرخصی نداشتم.
مانتوی مشکی ام را با روسری و چادر مشکی به سر کردم که دیدم صابر پیراهن آبی تیره اش را پوشیده است . با تعجب گفتم:
-برای چی پیراهن آبی پوشیدی؟
که با اقتدار جواب داد و گفت:
+شهید زنده است مثل مردمی که می میرند نیست.
خوشحال از این محبتش به شهدا با هم زودتر به سمت حرم امام رضا علیه السلام راهی شدیم. ثانیه ثانیه برایم مهم شده بود یاد مداحی حاج مهدی رسولی افتادم و زمزمه کردم:
-دلبر دلش گرفته....دلدار گریه کرده.... عاشق همیشه وقته .... دیدار گریه کرده....
باقی نوحه را فراموش کردم و حال را دریافتم که جمعی خروشان به سمت ماشین های که تابوت های شهدا را جا به جا می کردند در حال رفتن بودند اما من می دانستم که هر چه هم تقلا کنم که به آنجا برسم نتیجه ای جز اذیت و آزار دیگران نخواهد داشت . همانجا نشستم و فقط چشم دوختن به تابوت هایی که می رفت و اشک می ریختم. آنجا بهترین جا بود برای خالی کردن عقده دل . نمی خواستم چشم ببندم و فردای روز غبطه بخورم به همین دلیل سریع گوشی ام را در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن چون خارج از صحن حرم بودیم فیلم برداری مشکلی نداشت تا می توانستم از جاهایی می گرفتن که حداقل کمی دیده شود.
عید امسال بهترین و متفاوت ترین عید خواهد بود . حوادث زیادی بعد از شهادت سردار رخ داد، حمله موشکی سپاه پاسداران به پایگاه آمریکایی عین الاسد در عراق و اتفاق هواپیما ی اکراینی و شهادت دانشجو های نخبه و در آخر کرونا . خیلی حمله موشکی ما را خوشحال کرد ولی با خطای دیدی که رخ داد و شهادت دانشجو ها ناراحت شدیم . آری..آری درست است که دانشجو های نخبه رفتند و خیلی ها داغ دار شدند اما خطاست و انسان جایز الخطا. اما کرونا، امسال عیدمان را نمی دانم چطور وصف کنم از یک طرف در کنار خانواده بودیم و از طرفی نه. با بچه ها هم همینطور باعث شد که حتی با خانواده ها بهتر و بیشتر آشنا گردیم.
۱۳۹۹/۱/۱. عید مبارك :-)
دفتر را بستم و بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم مهلا را آورده بودیم خانه مان تا تنها نباشیم. صابر و معلا داشتند تلویزیون نگاه می کردند. بلند گفتم:
- خب نمی خواهید سر سفره بشینیم؟
مهلا که انگار از بی حوصلگی تلویزیون نگاه می کرد سریع گفت :
+چرا زن عمو
و سریع به سمتم اومد و بعد از او صابر هم دل از تلویزیون کَند و بلند شد . لبخندی زدم و دست مهلا را گرفتم و دور سفره نشستیم . بعد از دعای عید ثانیه شمار ها فعالیت خودشون رو آغاز کردند. مهلت شروع کرد و بلند خواند:
+پنج,چهار,سه,دو ووووو یکککك
و پشتش محکم دست زد گفت:
+هوراااااا
سخنی از نویسنده:
سلام و رحمت خدمت نگاه پر مهرتان.
همیشه نویسنده ها، نوشته اشان را تقدیم یک یا چند نفر می کنند گاهی ذکر می گردد و گاهی دلی و گاهی هم دلی ست و هم ذکر می گردد نام فرد.
من رمان آماج را تقدیم می کنم به چهره ی پر نور رهبرمان سیدعلی و همچنین حاج قاسم. هنوز که هنوز است نام شهید را نمی توانم جلوی نام عزیزِسردار بگذارم شاید متوجه شده باشید. امیدوارم قلم بنده مورد عنایت شما قرار گیرد البته که قلمم همچنان مانند کودکی می خواهد راه رفتن را بیاموزد می لنگد و می لغزد. و اینکه الحمدلله خداوند توانایی نوشتن داده است و در آخر ممنون از توجه شما .
یاعلی مدد
۱۳۹۹/۱۱/۲۸
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•