eitaa logo
میقات الصالحین
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
+راستی اسباب بازی فروشی واسه چی؟ با شیطنت گفتم : - دیگه دیگه با صدای بلند اسمم رو به زبون آورد که گفتم : - چیه؟ +ما تازه قراره این هفته ازدواج کنیم یعنی تو دوست داری از اول زندگیت بچه داری کنی؟ - چی؟ کی حرف بچه رو زد؟ +پس لابد برای خوده ۲۶ ساله آن یا من ۳۴ ساله می خوای ؟ -خیر گزینه بعدی ؟ نگاهی جدی بهم انداخت که من هم با چهره ای جدی شبیه خودش گفتم: -نذر کردم باید ادا بشه شما نیای خودم میرم فکر کردم که... حرفم رو برید و گفت: +خیلی خب بابا. میام حالا آدرس فروشگاه اسباب بازی رو بده. شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم شمایی که برادر زاده داری. + من تابحال چیزی برای مهلا نخریدم . با تعجب که در صدایم مشهود بود گفتم: - چی نخریدی؟ +نه نه یعنی من پول رو به سمیه می دادم اپن از طرف من می خرید. اهل قهر و نازک نارنجی بودن نبودم چون دلیلی نمی دیدم که بی خود خودم رو کوچک کنم . به سکوت گذشت که صابر گفت: +نگاه یکی اونور خیابون هست به نظر میاد هر اسباب بازی بخوای داره. نگاهی به اونور خیابان کردم و کفتم: - اوهوم بریم. جلوی مقایسه وایستادیم. فروشگاهی بسیار بزرگ بود . با دیدن عروسک ها ، ماشین ها و... آنقدر به وجه آمده بودم که دوست داشتم که بدون هیچ و سلام و صحبتی همه اون ها رو بخرم و بدم به بچه ها. اما ادب حکم می کرد که احترام بگذارم.‌جلوتر از صابر و بدون توجه به او به سمت به خانم که قسمتی از آن فروشگاه بزرگ را عهده دار بود رفتم و گفتم: - سلام ببخشید عروسک یا تفنگ یا هر اسباب بازی دیگه ای که برای بچه ها بیشتر می برن می خواستم. +سلام عزیزم برای دختر یا پسر؟ - هر دو از پشت میز کنار اومد و من هم پشت سرش که دیدم صابر سریع و با قدم های بلند به سمت ما می آید. سلامی کوتاه به خانم فروشنده کرد و پاسخ گرفت. خانمم رو به من گفت: + این عروسک ها. ماشین ها. تفنگ ها .وسایل دکتری و آشپزی و کلی خورده ریزه دیگه هم هست که هر کدوم بخواین تقدیم می کنم. نگاهم چنان قفل اسباب بازی ها بود که فراموش کردم برای چی آمده ام ! که صابر چادرم رو کشید که به خودم اومدم و نگاهی به خانم انداختم و گفتم: - ببخشید اگه میشه دوباره بگین. +میگم اگه دوست دارین کتاب هایی که بدرد کودک و خردسال می خوره اون غرفه رو به رو داره. - آها باشه ممنون زحمت کشیدید. خانم رفت سمت مشتری هایش که تازه آمده بودند نگاهی به صابر انداختم که سر به زیر ایستاده بود . دستم رو روی شونه اش گذاشتم که نگاهی به من انداخت و با لبخند بهم نگاه کرد که گفتم: -کدوم بهتره ؟ + هر کدوم خودت می دونی . - از هر کدوم چند تا رو بر می دارم با خنده گفت: + تو که بر می داری حالا چه فرقی داره من کدوم رو بگم؟ -هر کدوم تو بگی ازش بیشتر بر می دارم. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•