#آماج
#پارت_سی_چهارم
+راستی اسباب بازی فروشی واسه چی؟
با شیطنت گفتم :
- دیگه دیگه
با صدای بلند اسمم رو به زبون آورد که گفتم :
- چیه؟
+ما تازه قراره این هفته ازدواج کنیم یعنی تو دوست داری از اول زندگیت بچه داری کنی؟
- چی؟ کی حرف بچه رو زد؟
+پس لابد برای خوده ۲۶ ساله آن یا من ۳۴ ساله می خوای ؟
-خیر گزینه بعدی ؟
نگاهی جدی بهم انداخت که من هم با چهره ای جدی شبیه خودش گفتم:
-نذر کردم باید ادا بشه شما نیای خودم میرم فکر کردم که...
حرفم رو برید و گفت:
+خیلی خب بابا. میام حالا آدرس فروشگاه اسباب بازی رو بده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم شمایی که برادر زاده داری.
+ من تابحال چیزی برای مهلا نخریدم .
با تعجب که در صدایم مشهود بود گفتم:
- چی نخریدی؟
+نه نه یعنی من پول رو به سمیه می دادم اپن از طرف من می خرید.
اهل قهر و نازک نارنجی بودن نبودم چون دلیلی نمی دیدم که بی خود خودم رو کوچک کنم . به سکوت گذشت که صابر گفت:
+نگاه یکی اونور خیابون هست به نظر میاد هر اسباب بازی بخوای داره.
نگاهی به اونور خیابان کردم و کفتم:
- اوهوم بریم.
جلوی مقایسه وایستادیم. فروشگاهی بسیار بزرگ بود . با دیدن عروسک ها ، ماشین ها و...
آنقدر به وجه آمده بودم که دوست داشتم که بدون هیچ و سلام و صحبتی همه اون ها رو بخرم و بدم به بچه ها.
اما ادب حکم می کرد که احترام بگذارم.جلوتر از صابر و بدون توجه به او به سمت به خانم که قسمتی از آن فروشگاه بزرگ را عهده دار بود رفتم و گفتم:
- سلام ببخشید عروسک یا تفنگ یا هر اسباب بازی دیگه ای که برای بچه ها بیشتر می برن می خواستم.
+سلام عزیزم برای دختر یا پسر؟
- هر دو
از پشت میز کنار اومد و من هم پشت سرش که دیدم صابر سریع و با قدم های بلند به سمت ما می آید. سلامی کوتاه به خانم فروشنده کرد و پاسخ گرفت. خانمم رو به من گفت:
+ این عروسک ها. ماشین ها. تفنگ ها .وسایل دکتری و آشپزی و کلی خورده ریزه دیگه هم هست که هر کدوم بخواین تقدیم می کنم.
نگاهم چنان قفل اسباب بازی ها بود که فراموش کردم برای چی آمده ام ! که صابر چادرم رو کشید که به خودم اومدم و نگاهی به خانم انداختم و گفتم:
- ببخشید اگه میشه دوباره بگین.
+میگم اگه دوست دارین کتاب هایی که بدرد کودک و خردسال می خوره اون غرفه رو به رو داره.
- آها باشه ممنون زحمت کشیدید.
خانم رفت سمت مشتری هایش که تازه آمده بودند نگاهی به صابر انداختم که سر به زیر ایستاده بود . دستم رو روی شونه اش گذاشتم که نگاهی به من انداخت و با لبخند بهم نگاه کرد که گفتم:
-کدوم بهتره ؟
+ هر کدوم خودت می دونی .
- از هر کدوم چند تا رو بر می دارم
با خنده گفت:
+ تو که بر می داری حالا چه فرقی داره من کدوم رو بگم؟
-هر کدوم تو بگی ازش بیشتر بر می دارم.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•