🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 ای اسيران آرزوها، بس كنيد! زيرا صاحبان مقامات دنيا را تنها دندان حوادث روزگار به هراس افكند، ای مردم كار تربيت خود را خود بر عهده گيريد، و نفس را از عادتهایی كه به آن حرص دارد باز گردانيد.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت359
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 شایسته نیست به سخنی که از دهان کسی خارج شد، گمان بد ببری، چرا که برای آن برداشت نیکویی می توان داشت.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت360
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
*👈🕋 توصیه هایی به بانوان خانه دار قبل از ماه مبارک رمضان:*
*1⃣با یک عزم و ارادۀ جدی منزلتان را به طور کامل تمیز و مرتب کنید تا در ماه مبارک رمضان فراغت بیشتری برای عبادت پیدا کنید و به جز کارهای ضروری روزانه بار دیگری به دوش شما نباشد.*
*2⃣تمام خریدها و بازار رفتن های خود حتی خرید لباس عید را قبل از ماه مبارک انجام دهید تا لحظات گرانمایۀ این ماه را نخواهید در بازارهای دنیا به هدر دهید.*
*3⃣ماه مبارک رمضان را شروعی دوباره برای بهتر بودن قرار دهید و با مشکلات و گرفتاری ها و نزاع های داخل منزل خداحافظی کنید .
👈ادامه دارد...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_هفدهم - چشم مادر من چشم به سمت اتاقم رفتم حسابی دلم تنگ شده بود واسه تخت قشنگم و وسایلم
#آماج
#قسمت_هجدهم
با صدای زنگ آیفون. همه جلوی در ایستادیم
اول از همه منصور خان بابای بهرام و بعد مادرش سوسن و خود آقا تشریف آوردن.
سوسن خانم با دیدنم گفت:
- وای دیانا خودتی؟
- سلام بله
- ببخشید سلام. مامانت گفته بود تغییر کردی فکر نمی کردم تا این حد
جوابش رو با لبخند دادم همه روی مبل نشستن مامان و سوسن خانم با هم مشغول صحبت بودند و هر از گاهی مامان
موهاش رو از صورتش کنار می زد و به صحبتشون ادامه می دادند. اما از اونور بابا و منصور آقا درباره اوضاع دانشگاه و
بهرام در حال بازی با گوشیش بود و من هم از شدت بی حوصلگی همونجور با شالم وَر می رفتم که مهشید خانم بالی سرم
اومد سرم رو که بال آوردم دیدم همه ساکت و مشغول خوردن چای هستن منم چای رو برداشتم و زیر لب ممنونی گفتم:
آقامنصور رو به بابا گفت:
- اجازه هست دختر خانم تون با بهرام ما یه صحبتی بکنن و نتیجه رو بگن؟
بابا رو به من اشاره ای به اتاق کرد و من هم با گفتن با اجازه بلند شدم که پشت سرم بهرام هم دنبالم اومد روی صندلی
نشستم و بهرام رو تخت. سریع شروع کردم:
- ببینین آقا بهرام. من اصل دوست ندارم به حجابم گیر بدید و دوست دارم راستگو باشید و حداقل به خاطر من نماز بخونید.
- قبلنا آقا بهرام نبودم ها؟
:مصمم و جدی گفتم
- الان شدید. بفرمایید میشنوم
- ببین دختر جون تو که از همه کار هام با خبری دوست ندارم زنم تو مهمونی های دوستانم حضور نداشته باشه و با این
مانتوهای دراز و بلند بیاد.
- گوش بدین اگه می خواید زنتون اینجوری باشه بفرمایید خواستگاریه یه کس دیگه.
بلند شدم و منتظر صحبت بهرام نشدم که اونم ناچار دنبالم اومد. با اومدنم همه چهره اشون رو به سمتم گرفتن و سوسن خانم
گفت:
- چی شد؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_نوزدهم
- بهدرد هم نمی خوریم. منفیه
چنان بلند شد و به سمتم اومد که با خودم گفتم:
- جوون مردم رو نکُشه صلوات. و تو دلم صلواتی فرستادم که دیدم سوسن خانم رفته سمت بهرام و رو به من و اون میگه
- برای چی؟
و بعد رو به من ادامه داد:
- اگه سبک زندگیتون به هم نمی خوره و نوع پوشش و اسلامتون هست بهرام کنار میاد.
بهرام رو به مادرش گفت:
- نه مامان خانم. نه من با ایشون کنار میام و نه ایشون با من.
سوسن خانم با ناامیدی شالش رو روی سرش انداخت و رو به آقا منصور کرد و با ناراحتی رفتن. تو دلم داشتم خداروشکر
:می کردم که بابا جلوم وایستاد و گفت:
- به خاطر یه حجاب مسخره خواستگارت رو رد کردی؟
- اونم منو نمی خواست
- دیانا مقصر همه چیز خودت هستی و گرنه بهرام هم جا نمیزد
- بابا! اون من رو نمیخواد منم اون رو نمیخوام
- فعلا کوتاه میام. فعلا
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بحث با مامان و بابا در این مورد بی فایده بود. روی تخت دراز کشیدم و شماره عمه رو
گرفتم:
- الو سلام عمه.
- سلام. خوبی؟ چی شد؟
- منفی دادم
- خوب فکر کردی و جواب دادی؟
- نه فکر لازم نبود. اونم مجبوری بوده فکر کنم مامانش تاکید داشته.
- اوهوم خب حال بگو ببینم چه می کنی؟
-هیچی بیکاری.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_بیستم
- کتاب بخون. دعا بکن. راستی اون کتابی که با هم گرفتیم رو من. شروع کردم تا صفحه 7 خوندم تو هم تا صفحه 7 بخون
بعد به من بگو با هم یه مسابقه بزاریم ببینیم کی زودتر تمام می کنه. موافقی؟
- آره عالیه پس خداحافظ
- خداحافظ
کتاب کشتی پهلو گرفته رو برداشتم و خوندم صفحه 7 که تمام شد به عمه خبر دادم و ادامه اش رو خوندم.
نزدیک به یه ماه از شروع مدرسه ها می گذشت. همه چیز آوار شد بود رو سرم جلسه اولیا و مربیان امروز، ضمن خدمت
امروز عصر و درس های عقب مونده ی بچه ها. بعد از در زدن وارد کلس شدم و بعد از سلام و نکات گفته شد جلسه رو به
پایان رسوندم. داشتم با مادر های بچه ها صحبت می کردم که آقایی من رو صدا زد:
- خانم کیوانی
.چهره اش خیلی آشنا بود ولی هر چی فکر کردم به ذهنم نرسید
- بله بفرمایید.
- چهره تون خیلی آشناست
- بله منم فکر کنم شما رو یه جایی دیدم
- شما دختر استاد کیوانی نیستید؟
شتاب زده سرم رو بال آوردم و گفتم:
- بله شما ایشون رو از کجا می شناسید؟
- استادم بودن
تازه یادم اومد این همون پسره ای بود که دو سال پیش برای کارهای پایان نامه اش می آمد در خونه مون. سعی کردم
مسلط باشم گفتم:
- بله به جا آوردم. آقای
- صابر امیری
- بله بله. اگه کاری ندارید من برم؟
- بفرمایید. فقط می تونیم بریم
- بله بفرمایید. خدانگهدار
- خداحافظ
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#ختم_قرآن 🌸
#سوره_آلعمران
[...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...]
♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡
🔸️أُولَٰئِكَ جَزَاؤُهُم مَّغْفِرَةٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ
🔶️ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺷﻲ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ، ﻭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮِ [ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥِ ] ﺁﻥ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺟﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ; ﻭ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﻧﻴﻜﻮﺳﺖ .(١٣٦)
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•