eitaa logo
میقات الصالحین
283 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠 ای اسيران آرزوها، بس كنيد! زيرا صاحبان مقامات دنيا را تنها دندان حوادث روزگار به هراس افكند، ای مردم كار تربيت خود را خود بر عهده گيريد، و نفس را از عادتهایی كه به آن حرص دارد باز گردانيد. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠 شایسته نیست به سخنی که از دهان کسی خارج شد، گمان بد ببری، چرا که برای آن برداشت نیکویی می توان داشت. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*👈🕋 توصیه هایی به بانوان خانه دار قبل از ماه مبارک رمضان:* *1⃣با یک عزم و ارادۀ جدی منزلتان را به طور کامل تمیز و مرتب کنید تا در ماه مبارک رمضان فراغت بیشتری برای عبادت پیدا کنید و به جز کارهای ضروری روزانه بار دیگری به دوش شما نباشد.* *2⃣تمام خریدها و بازار رفتن های خود حتی خرید لباس عید را قبل از ماه مبارک انجام دهید تا لحظات گرانمایۀ این ماه را نخواهید در بازارهای دنیا به هدر دهید.* *3⃣ماه مبارک رمضان را شروعی دوباره برای بهتر بودن قرار دهید و با مشکلات و گرفتاری ها و نزاع های داخل منزل خداحافظی کنید . 👈ادامه دارد... •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_هفدهم - چشم مادر من چشم به سمت اتاقم رفتم حسابی دلم تنگ شده بود واسه تخت قشنگم و وسایلم
با صدای زنگ آیفون. همه جلوی در ایستادیم اول از همه منصور خان بابای بهرام و بعد مادرش سوسن و خود آقا تشریف آوردن. سوسن خانم با دیدنم گفت: - وای دیانا خودتی؟ - سلام بله - ببخشید سلام. مامانت گفته بود تغییر کردی فکر نمی کردم تا این حد جوابش رو با لبخند دادم همه روی مبل نشستن مامان و سوسن خانم با هم مشغول صحبت بودند و هر از گاهی مامان موهاش رو از صورتش کنار می زد و به صحبتشون ادامه می دادند. اما از اونور بابا و منصور آقا درباره اوضاع دانشگاه و بهرام در حال بازی با گوشیش بود و من هم از شدت بی حوصلگی همونجور با شالم وَر می رفتم که مهشید خانم بالی سرم اومد سرم رو که بال آوردم دیدم همه ساکت و مشغول خوردن چای هستن منم چای رو برداشتم و زیر لب ممنونی گفتم: آقامنصور رو به بابا گفت: - اجازه هست دختر خانم تون با بهرام ما یه صحبتی بکنن و نتیجه رو بگن؟ بابا رو به من اشاره ای به اتاق کرد و من هم با گفتن با اجازه بلند شدم که پشت سرم بهرام هم دنبالم اومد روی صندلی نشستم و بهرام رو تخت. سریع شروع کردم: - ببینین آقا بهرام. من اصل دوست ندارم به حجابم گیر بدید و دوست دارم راستگو باشید و حداقل به خاطر من نماز بخونید. - قبلنا آقا بهرام نبودم ها؟ :مصمم و جدی گفتم - الان شدید. بفرمایید می‌شنوم - ببین دختر جون تو که از همه کار هام با خبری دوست ندارم زنم تو مهمونی های دوستانم حضور نداشته باشه و با این مانتوهای دراز و بلند بیاد. - گوش بدین اگه می خواید زنتون اینجوری باشه بفرمایید خواستگاریه یه کس دیگه. بلند شدم و منتظر صحبت بهرام نشدم که اونم ناچار دنبالم اومد. با اومدنم همه چهره اشون رو به سمتم گرفتن و سوسن خانم گفت: - چی شد؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
- به‌درد هم نمی خوریم. منفیه چنان بلند شد و به سمتم اومد که با خودم گفتم: - جوون مردم رو نکُشه صلوات. و تو دلم صلواتی فرستادم که دیدم سوسن خانم رفته سمت بهرام و رو به من و اون میگه - برای چی؟ و بعد رو به من ادامه داد: - اگه سبک زندگیتون به هم نمی خوره و نوع پوشش و اسلامتون هست بهرام کنار میاد. بهرام رو به مادرش گفت: - نه مامان خانم. نه من با ایشون کنار میام و نه ایشون با من. سوسن خانم با ناامیدی شالش رو روی سرش انداخت و رو به آقا منصور کرد و با ناراحتی رفتن. تو دلم داشتم خداروشکر :می کردم که بابا جلوم وایستاد و گفت: - به خاطر یه حجاب مسخره خواستگارت رو رد کردی؟ - اونم منو نمی خواست - دیانا مقصر همه چیز خودت هستی و گرنه بهرام هم جا نمی‌زد - بابا! اون من رو نمی‌خواد منم اون رو نمی‌خوام - فعلا کوتاه میام. فعلا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بحث با مامان و بابا در این مورد بی فایده بود. روی تخت دراز کشیدم و شماره عمه رو گرفتم: - الو سلام عمه. - سلام. خوبی؟ چی شد؟ - منفی دادم - خوب فکر کردی و جواب دادی؟ - نه فکر لازم نبود. اونم مجبوری بوده فکر کنم مامانش تاکید داشته. - اوهوم خب حال بگو ببینم چه می کنی؟ -هیچی بیکاری. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
- کتاب بخون. دعا بکن. راستی اون کتابی که با هم گرفتیم رو من. شروع کردم تا صفحه 7 خوندم تو هم تا صفحه 7 بخون بعد به من بگو با هم یه مسابقه بزاریم ببینیم کی زودتر تمام می کنه. موافقی؟ - آره عالیه پس خداحافظ - خداحافظ کتاب کشتی پهلو گرفته رو برداشتم و خوندم صفحه 7 که تمام شد به عمه خبر دادم و ادامه اش رو خوندم. نزدیک به یه ماه از شروع مدرسه ها می گذشت. همه چیز آوار شد بود رو سرم جلسه اولیا و مربیان امروز، ضمن خدمت امروز عصر و درس های عقب مونده ی بچه ها. بعد از در زدن وارد کلس شدم و بعد از سلام و نکات گفته شد جلسه رو به پایان رسوندم. داشتم با مادر های بچه ها صحبت می کردم که آقایی من رو صدا زد: - خانم کیوانی .چهره اش خیلی آشنا بود ولی هر چی فکر کردم به ذهنم نرسید - بله بفرمایید. - چهره تون خیلی آشناست - بله منم فکر کنم شما رو یه جایی دیدم - شما دختر استاد کیوانی نیستید؟ شتاب زده سرم رو بال آوردم و گفتم: - بله شما ایشون رو از کجا می شناسید؟ - استادم بودن تازه یادم اومد این همون پسره ای بود که دو سال پیش برای کارهای پایان نامه اش می آمد در خونه مون. سعی کردم مسلط باشم گفتم: - بله به جا آوردم. آقای - صابر امیری - بله بله. اگه کاری ندارید من برم؟ - بفرمایید. فقط می تونیم بریم - بله بفرمایید. خدانگهدار - خداحافظ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 [...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...] ♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡ 🔸️أُولَٰئِكَ جَزَاؤُهُم مَّغْفِرَةٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ 🔶️ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺷﻲ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ، ﻭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮِ [ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥِ ] ﺁﻥ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺟﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ; ﻭ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﻧﻴﻜﻮﺳﺖ .(١٣٦) •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا