#هوالعشق❤
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
#قسمت_هفتم
@labaikyahussein