eitaa logo
♻️IRAN•313•
1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
886 ویدیو
14 فایل
لو سکت الجاهل، ما اختلف الناس! " اگر نادان سکوت می‌کرد، مردم اختلاف نمی‌کردند! " ✍#امیرالمؤمنین علیه‌السلام فهرست👇 eitaa.com/mjavadmoj/4183 💚ناشناس در کانال دوم 👇 •| @shiemazhab |• پیوی ادمین‌ها 👇 •| @Iran_313_shie |• #یاصاحب_الزمان خاک پاتم
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ 」 ‹🌱✨اینو دایی مادرم از باباش (پدر بزرگ مادرم) میگفت که نفت فروش بود‌ میرفت روستاهای دور که نفت ببروشه. وسط بیابون یه روستا پیدا می کنه میره حموم عمومی. میبینه تو حموم اینایی که نشستن قیافه و پاشون خیلی عجیبه میدوه میاد دم در حموم به مسئول جلو در میگه احمق وایسادی برو ببین چه خبره تو میگه چطور میگه مرد حسابی پر جنه حمومت میگه برا چی میگی اینو گفت چون پاشون مثل سمه حمومی گفت مثل پاهای منه؟ یهو دید پای حمومی هم سمه از اونجا فرار کرد دوان دوان اومد اراک دیگه هیچ وقت نرفت اونجا 💠همین پدربزرگ مادرم که گفتم نفت فروش بود یه پسر دیگش یه داستان دیگه ازش گفته الانم زنده هست دایی مادرم اسمش ایرجه گفت بچه بودم وسط باغ خوابیده بودم کف زمین تابستون بود ملافه کشیده بودم روم یه خورده ترس و اینا افتاه بود جونم یهو صدای پا شنیدم صدای راه رفتن غیرعادی یکیپاشو میزد زمین میومد سمت من ملافه رو کلم کشیده بودم خودمو زده بودم به خواب اما داشتم زیر پتو از ترس میریدم اومد کنارم نشست زمین گفت صدای راه رفتنش مث قدم زدن گاو بود اما دوپا بود نشست پیشم صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم خیس عرق شده بودم چند دقیقه نشست بلند شد یواش یواش رفت فرداش به بابام که نفت فروش بود جریانو گفتم گفت یه آسیبی بهشون زدی میخواستن تلافی کنن کلی فکر کردم فهمیدم ظرف غذای گربه سیاه توی کوچه دیدم با پا زدم ظرفه رو ریختم زمین گربهه نگو جن بوده شبش اومده سراغم      🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 •☘🌼 @ShieMazhab 🌼☘• ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
💠زن در بیابان مرزه‌گرون بچه ها یکی فامیلام تعریف میکرد میگفت از بیابونای مرزگرون از سر زمین برمیگشتم دیر شده بود. ساعت ده شب بود. نور ماه زمین رو روشن کرده بود. با جیپ میومدم یهو دیدم یه زن به چشم به هم زدنی از جلو ماشین رد شد. زدم رو ترمز. دیدم رفت وایساد کنار جاده. یخورده دقیق شدم روش. قدش کوتاه بود چیزی شبیه کلاه سرش بود. قوز داشت. قیافش پرت و پلا و زشت بود با خودم گفتم حتما عقب افتاده هست مال روستاهای اطرافه. جامونده گم شده. بزار سوارش کنم خوراک گرگا نشه. درو باز کردم پیاده شدم یهو رفت پشت یه تپه کوچیک. منم اومدم برم دستش رو بگیرم سوار ماشین کنم ببرمش گفت از کنار تپه نرفتم دنبالش رفتم بالای تپه دیدم یه گودی هست. گودال بزرگ پنجاه شصت نفر هم تیپ و اندازه این دارن توش دنبال هم میدون جیغ میکشن و میزنن و میرقصن میگفت تا دیدم برگشتم سوار ماشین شدم رفتم. گفت قبلش فکر می کردم جن هس ولی آدم نمیبینش      🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 •☘🌼 @ShieMazhab 🌼☘• ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
مش علی‌اکبر و فامیلمون از پدربزرگ خدابیامرزش به اسم علی‌اکبر تو روستا میگفت اسم پدربزرگم علی اکبر بود تفریف میکرد که نوجون بودم بابام گله داشت. چندتا چوپون گله مارو میبردن دشت که پشت کوهای اطراف روستا بود. بعد بابام یه روز خودش نرفت منو فرستاد برم جاش گفت علی اکبر از وسط کوها نرو اونور. میانبر ننداز. کوهارو دور بزن برو دشت بعد دوباره دور بزن برگرد. کوها رو نری از وسطشون گفتم بابا از وسط کوها که نزدیکتره گفت گه نخور همین که من میگم بعد من رفتم با چوپونای آقام دشت از همون راه طولانی که آقام اینا میرفتن دم غروب میخواسیتیم برگردیم فکرم مشغول بود اخه چرا نباید ااز کوها بیایم بیخودی راهمو دور کنم که چی به چوپونا گفتم از اینور بیایم قبول نکردن گفتم حرف آقاتو زمین نمیزاریم آخر سر از لج آقام گوسفندا رو سپردم چوپونا از مسیر طولانی ببرن خودم یه راست اومدم وسط کوها تاریک شده بود تقریبا دیدم اون ته بالای کوه آتیش روشنه رفتم جلو دیدم یه آدمایی سوار الاغ شدن دست میزنن و دور هم میچرخن از دور میدیدمشون همشونم قدکوتاه بودن نسبت به الاغا بعد وایسادم تماشا میکردم یهو اونا منو دیدن سریع اومدن جلو گفتن علی اکبر!!!!! سریع برگرد دهتون. برگرد تا باباتو تو ده دار نزدن!!!! گفتم مرتیکه بابا خودتو دار بزنن احمق چارتا دری وری گفتم اومدم. داشتم دور میشدم گفتن علی اکبر دیگه این طرفا پیدات نشه با خودم هی میگفتم اینا اسم منو از کجا میدونن اسم دهاتشون چیه چرا بقیه نگفته بودن تو کوها دهات داریم رسیدم خونه تو روستا درو باز کردم آقام زیر کرسی داشت چپق میکشید بابام منو دید گفت چه زود رسیدی بقیه کجان گفتم میانبر انداختم از کوها اومدم گفت گه خوردی پدرسوخته مگه نگفتم گورتو گم کن از دور کوها بیا. چی شد کسی کارت نداشت؟ گفتم جریانو گفت خدارو صدهزار مرتبه شکر موقع شادی رفتی نخواستن جشنشونو خراب کنن مگرنه زنده نمیذاشتنت اعدام و اینام گفتن زودتر بیای واینسی اونجا      🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 •☘🌼 @ShieMazhab 🌼☘• ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
💠 در ویلای شمال فامیلمون الان سی سالشه رفته بود با زنش شمال وسط جنگل یه ویلا کرایه کرده بود هیچ ویلای دیگه نبود شب خوابیده بود صدای بزن و برقص و جیغ میشنید زنشم قسم میخورد که شنیدیم میگفت بلند میشدی درو باز میکردی صدا نمیومد. تا میخوابیدی چشات گرم میشد شروع میکردن سه چهار بار اینو تکرار کردن. رفت از ماشینش قرآن آورد گذاشت بالا سرش دیگع صداشو نشنید بعدش خوابیدن .      🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 •☘🌼 @ShieMazhab 🌼☘• ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
💠داستان باغ رفیقم یکی رفیقام تعریف میکرد رفته بودن باغ رفیقشون همه تو کلبه بودن این اومد بیرون تفن حرف بزنه دید دوتا چشم ته باغ معلومه! گفت: جواد مث چشمای گربه دیدی نور توش میوفته برق میرنه! جون خواهرش قسم میخورد. وقتی حرف میزد دستاش میلرزید و استرسی شده بود گفت رفتم جلو. چراغ قوه از تو ماشین برداشتم همونجوری با تلفن حرف زدن رفتم طرفش دویست متر رفتم دیدم بیرون حصار یه پیرزن با دو سه متر قد وایساده زل زده به من همینجوری پشت تلفن به لکنت افتادم بسم الله گفتم نرفت صلوات فرستادم نرفت اخه قبلش بیگانه بودم با این اسما زنه لاغر و قدبلند. خیلی قدبلند سه چهار ثانیه نگاش کردم خودمو جمع کردم دویدم با تمام سرعت سمت کلبه با داد که بچه ها جون مادراتون توروخدا کمک... بچه ها ریختن بیرون زبونم بند رفته بود با دست علامت دادم رفتن جلو دیدن نیست چیزی خودم دوباره رفتم دیدم دیگه نبود حاجی وقتی اینارو برام میگفت اینقدر خودش ترسیده بود چشماش پر وحشت شده بود گفت بعضی شبا کابوس نیبینم همون میاد جلو چشمم
✅🙏تجربه خودم وقتی بچه بودم دیدم اون موقع نمیدونستم چی دیدم همیشه فکر می کردم چیزی که دیدم فقط کابوس و خواب بوده اما نبود. پنج یا ۶ سالم بود حدودا خونه خالم خوابیده بودیم نصف شب بیدار شدم رفتم پشت پنجره دیدم هفت هشت نفر شبیه سایه تو حیاطن صورتشون معلوم نبود زیر نور ماه اندامشون معلوم بود یه سریا مرد بودن یه سریا زن یه کم خم بودن و لاغر صدای پچ پچ اونا میشنیدم خیلی عجیب جا به جا میشدن فکر کن چشم به هم زدنی از اینور میرفتن اونور اولش فکر کردم شاید پسرخاله دخترخاله هامن بعد دیدم همشون کنارم خوابن رفتم بیدارشون کردم گفتم پاشید کلی خانم آقا تو حیاطن اونا گوش نکردن و گفتن برو بخواب خواب بد دیدی دوباره رفتم وایسادم و نگاه میکردمشون عجیب بودنشون برام جذاب بود یادم نیست چقدر گذشت خونه خالم قدیمیه و حیاط وسطه دورش اتاقه بعد یه خورده زمان که نمیدونم ده دقیقه بود یا چند ساعت دیدم اون طرف حیاط چراغ آشپزخانه روشن شد. شوهر عمم رفته بود قرص بخوره از تو اتاقا دویدم حیاطو از تو اتاقا دور زدم رسیدم بهش رفتم پیشش گفتم: عموجان یه سریا تو حیاطن به قرآن. بعد بنده خدا فکر کرد دزد اومده رفت چوب دستی برداشت و رفت حیاط منم از اتاقا دور زدم رفتم همونجا که قبلش میدیدمشون حاجی باورت نمیشه اونا شوهرعممو میدیدن اما اون اونا رو نمیدید😳 مسخرش میکردن دورش میچرخیدن صداشونو میشنیدم اما شوهرخالم اصلا نمیفهمید و نمیدید بعد اومد تو گفت خواب بد دیدی و بزور گفت باید بخوابی خوابیدم بچه بودم نمیفهمیدم اونا چی بودن اصلا بعدا همیشه فکر کردم اون شب خواب دیدم تا دو سال پیش یه بار تو فامیل حرف خواب و رویا بود دختر خالم گفت محمدجوادم نصف شب خواب بد زیاد میبینه بلند میشه گفتم چرا گفت بچه بود یه دفه پاشود گفت خانم آقا تو حیاطه. اخه خانم اقا تو حیاط ما چه می کنه😂😂 پسر خالم گفت اره یادش بخیر منم اون شب بیدار کرد همینو گفت😂 شوهر خالم گفت خواب نما شده بود من خوابوندمش! عههههه تازه فهمیدم جدی من بیدار بودم میدیدم