امروز با روسری لبنانی مشکی و ماسک و بدون عینک رفتم دانشگاه
دوستام که با تاخیر شناختنم هیچ؛
استادم چند ثانیه نگاهم کرد، آخر گفت خانم شما ماسکتو بده پایین. بعد گفت عه، آها!
و همه کلاس برگشتن سمتم، دیدم خیلی براشون سواله دوباره ماسکمو دادم پایین🙂😂
حیف خیلی با ماسک سختمه وگرنه چیز واقعا جالبیه ظاهرا😂🤌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب امتحان وقتی یادم میاد اول ترم به خودم قول دادم درسا رو خرد خرد خوب بخونم که جمع نشه برا شب آخر، ولی عمل نکردم:
https://eitaa.com/Osgol_lism/2298
یه نکته ریزی اینجا وجود داره که
اصولا فرد بیکار، با پولی که خودش درآورده خرید نمیکنه، پس دلش نمیسوزه.
ولی فرد شاغل میفهمه برای هر ۱۰ تومنی که داره میکشه چقدر زحمت کشیده پس باید درست خرجش کنه. متوجهه خرج شکم و لباس نکردن و پسانداز کردن چقدر برای پیشرفتش مفیده.
و نکته بعدیام همین که هیچ پولداری الکی پولدار نمیشه..😂🤝
به نظرم آدم باید کاملا بدون فکر ازدواج کنه.
وگرنه وقتی خوب بهش فکر کنی نه هیچ خواستگاری دقیقا اونی که تو میخوایه، نه اصلا خود ازدواج پلن منطقیایه😔😂🤌
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و شانزده: بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و هفده: بخشش فراموش شده
جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه
کرد ...
ـ به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت
... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
ـ نه انسیه خانم ... حاال پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...
ـ ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که
آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری
نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حاال یه طوری شده از بابات پولش رو
می کندی ... اون که پولش از پارو باال میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته
... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ..
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند
... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته
بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش
حلقه زده بود ...
ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ...
ـ بیخیال بابا ... حاال هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر
بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصال فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف
هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ..
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن
نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ...
آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...
@mjholat
هدایت شده از GOOTM
https://eitaa.com/mjholat
«افراسیاب»
پادشاه توران که با دسیسه سهراب بیچاره رو شیر میکنه و سپاه میده بهش که بره ایرانو بگیره ولی میدونست که رستم قراره ضربه فنیش کنه، یا برعکس و خلاصه یه تراژدی رقم بخوره این وسط:
خبر شد بنزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی برآب
سپاه انجمن شد بر او بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن بین دارزی نباید کشید
همی برتر از گوهر آید پدید
چـــو افـراسیــاب آن سـخـنها شــنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید و دلاور سران
کسی کو گراید به گرز گران
چنین گفت کین چاره اندر جهان
بســـــازیــد و داریـــد انـــدر نــــهـــان
پســر را نبــاید که دانــــد پــــدر
که بندد بران مهر جان و گهر
چو روی اندرآرند هردو به روی
تهمتن بود بی گمان جنگجوی
مـگـر کــان دلاور گَـوِ ســالــخـورد
شود کشته بر دست آن شیرمَرد
چو بی رستم ایران به جنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
وُزان پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب برو خواب را
...
علت نسبت دادن این شخصیت به شما:
آدم جاهطلب و بلندپروازی بنظر میاید.
ذهن تحلیلگر و پویایی دارید و واقع بین هستید.
احتمالا توانایی خوبی برای پلن ریختن و نقشه کشیدن دارید.
بازم نکته بنظرم میاد ولی حوصله ندارم بگم...
ایامتون به کام