مجهولات
📪 پیام جدید تقریبا چندوقتی میشد که عزت نفسم رو تقویت کرده بودم دیگه به خودم نمیگفتم من زشتم و.....
ببین گرفتن حس بد کاملا نوسانیه
اینستا ام واقعا سمه و طول درمان خیلی از اختلالات شخصی و اختلافات خانوادگی رو افزایش میده
اصن کسی زشتم باشه اونقدر خوشبخت و موفقه که آدم به هیچیش نمیتونه خوشبین باشه دیگه🙂😂🤌
مجهولات
📪 پیام جدید خودت هم عضو بی نهایت هستی من دوبار شرکت کردم ولی همیشه نصفه ولش کردم #دایگو
824.9K
نصف اولشو درباره مشاور صحبت کردم بعد یادم اومد سوال شما اصن درباره بینهایت بود🙂😂
از 02:00 به بعدشو گوش کن شما🤝
مجهولات
📪 پیام جدید برای چه مشکلی رفتی پیش مشاور؟ #دایگو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچوقت حرفی رو با اطمینان کامل به خودتون نزنید
چون خدا دقیقا به همون حرف، امتحانتون میکنه:)
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و هفده: بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کر
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و هیجده: گم گشته
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید
هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه
خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می
کرد ... حاال اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون
نمی شد ...
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض
شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کال با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر
دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری
روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ...
ـ بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ...
ـ کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...
مثل فنر از جا پریدم ...
ـ یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ...
ـ به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ...
سریع از جا بلند شدم ...
ـ تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...
ـ آره بابا ... مار واقعی ...
ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه...
@mjholat
هدایت شده از دانشجـــو🎓
پدر و مادرها! میدونید چرا بچهها ترجیح میدن چیزی بهتون نگن؟! چون وقتی گفتن
قضاوت شدن
مقایسه شدن
سرزنش شدن
کنترل شدن
و در نهایت اصلا درک نشدن
پس ترجیح میدن همون یه مشکل بمونه و با گفتنش به شما دوتا نشه
- mohamad.vzs
👉🏻 @Daneshjooyan
امروز داشتم تو آزمایشگاه ظرفا رو میشستم و میگفتم: زن بی عرضه نبیدم
که همون لحظه ارلن از دستم افتاد و شکست🙂😂💔
استادم هنوز جمله: الحمدلله این جلسه چیزی رو منفجر نکردید.ش کامل نشده بود که صدای شکستن ارلن رو سرامیکا تو کل آزمایشگاه پیچید:)
از امروز و وایب متفاوت حیاط دانشگاه و تشییع پیکر شهید گمنام برای اولین بار، روی دستای خودم:')، ولو به قاعده چند قدم❤️🩹
هدایت شده از درنای کاغذی
فردا امتحان میانترم دارم و اهمال کاری افتاده به جونم. یکبار هم که شده دوست دارم خرخونی رو تجربه کنم ببینم چه حسی داره در کالبد یک ادم پرتلاش بودن ؟ اینطور نیست که بعد امتحان بگم (نمره ؟هه به درک، هر چی شد شد، من تلاشمو کردم ) در حالی که..تلاش ؟ کدوم تلاش ؟
قراره هی غول عذاب وجدان مثل بختک مغزمو بخوره که ( کم کاری کردی، چرا بیشتر نخوندی ؟ چرا سعی بیشتری نکردی ؟ )
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/17193
زن بی عرضه نبیدم ایرلینای آزمایشگاه رو میشکیستم😂
#دایگو
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و هیجده: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ..
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و نوزده: مارگیر
شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت
سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصال
این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم
سمتش و گرفتمش ...
ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ...
ـ تو جعبه کفش ...
مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به
سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت
برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...
ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی
زهر بودنش هم راست باشه ...
چند لحظه به ماره خیره شدم ...
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ...
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده
بود با کیسه برنج اومد ...
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سالم و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی
کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...
ـ کجا میری؟
ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می
گردونم...
ـ صبر کن منم میام ...
و سریع حاضر شد ...
@mjholat
هدایت شده از وُثقیٰ ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داد از این غم :)💔
بدترین باگ زندگی اینه که باید مهمترین تصمیمای زندگیتو تو سنی بگیری که تجربه زیادی نداری.
مجهولات
📪 پیام جدید سلام خوبی میشه قسمت بعدی رمان رو بزاری لطفاااا؟✨ خیلی خوبه میخام ببینم چی میشه #دایگو
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و بیست: مرغ عشق...؟
اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...
کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...
- بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ...
یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی
به ما دو تا نگاه کرد ...
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه
... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ...
سعید بدجور رنگش پریده بود ...
ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم
بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی
خریدی بردیش؟ ...
رو کرد به همکارش ...
ـ مورد رو به 110 اطالع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر
دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ...
سعید، من رو کشید کنار ...
- مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟...
دلم ریخت ...
ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ...
ـ نه به قرآن ...
ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ...
@mjholat
مجهولات
📪 پیام جدید دستت طلااا ولی کاش ۱۰ تا با هم میفرستادییییی 🤣✨✨✨💖🥲 وای کنجکاوییی #دایگو
قربونت
آره خودمم دیدم اتفاقا سوال برانگیز تر شد این پارت😂
من که پایه ام ولی ادامه اش میره سراغ چنتا چیز دیگه و اینو تعلیق میزاره، دیگه خیلی داستان پیش میره اگه بخوام تا آخر این جریانو با موضوعات دیگه ی بینش بزارم😂🍃
پس ممنون از همراهی و صبوری تون🥲🤍
مجهولات
📪 پیام جدید وای چه مهربونه گفت بفرست و فرستادی😂🥺 تو باید ادمین این رمان آنلاین ها بشی که آنقدر ناز
قربونت🥲😂🫂
آره چون هدفم از خرد خرد پارت گزاری این رمان اینه که یه عده بخوننش واقعا، اگه ببینم داره خونده میشه و به اون واسطه درخواستی هست، حتما میزارم ادامشم🤍
وای رمان آنلاین وااقعا رومخه:)😂
حتی برای خود نویسنده بیشتر از مخاطب..
چون میدونی نویسندگی یه چیز کاملا مودیه
و آنلاین نویسی هرچند خوبه که متعهدت میکنه هر روز بنویسی، ولی اون روزایی که حال نداری و زورکی نوشتی تا ابد رو دلت میمونه🥲🤌
هدایت شده از منظومهٔ من
- وادےِ بییار ..
گفتا که غمگینم من از شهر مدینه
غمگینم که از زخمی که دیدم روی سینه
بغضش شکست آهسته آنجا با خودش گفت
بدجور غمگینم من از اصحاب کینه
هر آنچه از دنیای ما میخواست، رفت و
فرمود غمگینم از این پس بیقرینه
میگفت از وقتی که دیدم پهلویش را
ولله چیزی نیست بر داغم سکینه...
یک نصفه شب تنهای تنها، گفت با چاه
ای وای از این وادیِ بییار و امینه
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man