بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۸
دستش را روی دهان پیرمرد میفشرد. خون تازه تا آرنجش را سرخ رنگ کرده بود. دست دیگرش را زیر بازوی پیرمرد گرفته بود و با چشمان غرق وحشت، او را در راهروی بیمارستان دنبال خود میکشید. حتی انتهای موهای مجعد خرمای رنگش بهخاطر خون به هم چسبیده بود. از لحظه ورود، نگاه همه سمت او چرخید. خیلیها فورا با انزجار سرشان را پایین انداختند و عدهای هم نگاه وحشتزدهشان روی او ثابت ماند.
به اینطرف و آنطرفش نگاهی کرد تا پذیرش را دید. آب دهانش را قورت داد و سمت اتاقک دوید. حالا رسما پاهای پیرمرد داشت روی زمین کشیده میشد. وزنش را روی پیشخوان اتاقک پذیرش انداخت. سرش را نزدیک نیمدایره برش داده شده کرد و نفسی عمیق گرفت.
- لبش.. لبش پاره شده.
مسئول پذیرش با شکل و قیافهٔ در هم، نگاهش را از تصویر انزجار آور روبهرو گرفت. اطلاعات را فورا وارد کرد و وقتی به سطر آخر رسید، با صدایی گرفته پرسید:
- نسبتتون با بیمار؟
زن که تقریبا تمام توانش را از دست داده بود، هر آن امکان داشت روی زمین بیافتد. با لبهای بیرنگ و خشکش لب زد:
- پسرم! پسرمه.
چشمان مسئول پذیرش گرد شد. با دهان باز به سر کچل و متورم وَ صورت رنگپریده و چروک بیمار نگاه کرد. زن جوان که دیگر یکلحظه هم امکان ایستادن نداشت، برگه را از زیر دست مرد کشید. خط بزرگ و پررنگی از جوهر آبی، از همان نقطه که خودکار روی برگه بود تا آخر برگه زرد رنگ و حتی کمی روی پیشخوان سفید کشیده شد. زن همانطور که سعی داشت تا اتاق جراحی سرپایی با بیشترین سرعت برود، تقریبا فریاد زد:
- پروگریا آقا. پسرم مبتلا به پروگریاست!
#تأویل(ح.جعفری)
هدایت شده از دِیـآࢪقَݪَـــ🖋ــم
- ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
نون ، ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻰ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪ...
بسم الله الخالق العلیم
سوگند!
به قلم، به قلم و آنچه مینویسد. به خالق و آنچه میآفریند. به عالم و آنچه میآموزد. به روح و آنچه مینوشد. به دوش و آنچه بر خود میکشد... به عشق، و آنچه معنايش میکنند!
سوگند به قلم!
به ایهام و حسن تعلیل و تشبیه و تلمیح و کنایه و استعارهاش! به تأویلات پوشيده در هر ترکیبش! به اسمش، به جسمش، به جنون جان آفرینش، به جان جنون آفرینش!
سوگند به قلم، و آنچه میآموزد! به معجزهای که اعجاز میکند. موهبتی که هم ارشاد و هم فساد میکنید. به رسول ترینِ انبیا!
رسول آنچه در قلب و جان و فکر و اندیشهها مانده. آنچه برای شنیده شدن قالب میخواهد. جسم میخواهد. رسول مفاهیمی که محدود به واژه ها میشود.
روز قلم، بر اهالی نظم و نثر و داستان و رمان و قرآن، مبارک!
#تاویل
✒️@dyar_ghalam
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●شنبه، ۱۴۰۲/۴/۱۷ (کلاس نگارش رسانهای)
بوی خون و عرق و الکل تمام فضای گرفتهٔ سالن زیرزمینی را پر کرده بود. بعد از بوق گوشخراشی، صدای گزارشگر در سالن پیچید:
- بله! شاهد آغاز طوفانی مبارزه داوود صنعتگر با غول مبارزات، برزو هستیم!
برزو دستش را روی شانهی او گذاشت. بوی تند عرقش بینی داوود را سوزاند. حس کرد همین حالا هم هر لحظه ممکن است زیر دستان بزرگ و قوی او له شود؛ چه برسد به هنگام مسابقه! نه... مسابقه نه. مبارزه! برزو با صدایی خشن گفت:
- باشه... پس اقلا چهار تا نشونی از خودت بده که بعدا نقلمون، نقل رستم و سهراب نشه!
داوود پوزخندی زد. صدای پچپچهها در جمع بالا گرفت. قصه برزو به گوش رادین هم رسیده بود. میگفتند پسری داشته که جانش به جان او بند بوده. پسر ده سال پیش سر یک دعوای اساسی از خانه فرار میکند و حالا اگر زنده بود، سن و سال همین داوود را داشت. بیست و چهار و پنج سال! رادین با شنیدن این قصه پوزخندی زد. دست توی جیبش کرد. برگهای را بیرون کشید. برزو را صدا کرد. سفته پر و پیمانی که از او داشت را در هوا تابی داد و گفت:
- هی مرد! من نخریدمت که وسط نبرد گلادیاتورها فیلم هندی راه بندازی!
برزو با شنیدن صدای او ناگهان چرخید. وقتی سفته تا خورده را در دست رادین دید، یک لحظه چشمان تنگ مشکیاش دو دو زد. قطرهای عرق از کنار شقیقهاش سر خورد و جایی وسط موهای مشکی و نامرتب سینهاش گم شد. داوود با دیدن این صحنه، دستش را تا شانه برزو آورد و چند بار رویش کوبید. سرش را خم کرد و لب زد:
- نترس آقا برزو. اولا با اون نشونهها که از پسرت دادی، من هیچ دخلی به تو ندارم. دوما، با این نشونهها که از خودت دیدم، اگه دخلیام داشتم گندشو بالا نمیآوردم!
برزو پوزخندی تلختر زد. شانه داوود را جوری فشرد، که هر لحظه امکان داشت صدای شکستن استخوانش سوت آغاز نبرد باشد. داوود حالا واقعا ترسیده بود! اما وقتی یادش آمد اگر در این مسابقه هم نمیرد، بدون داشتن پول قطعا طلبکارهایش او را خواهند کشت، خودش را جمع و جور کرد. نگاهش تازه به مشت گره شده و رگهای ورم کرده برزو افتاده بود که همان مشت، درست وسط بینیاش نشست. فریاد او در صدای گزارشگر که از تمام بلندگو ها با آخرین ولوم در حال پخش بود، گم شد. داوود تلو تلو خورد و چند دور، دور خود چرخید. برزو با خندهای وحشتناک، او را گرفت و انگشت سبابهاش را زیر بینی ورم کردهاش کشید. نگاه داوود، انگشت خونی برزو را از جلوی صورت خود تا داخل دهان کثیف او دنبال کرد. از درد، چهرهاش در هم بود. چشمان برزو با پخش شدن طعم گس خون در دهانش برقی وحشتناک زد. داوود سعی کرد خودش را از زیر دست برزو بیرون بکشد. برزو ولی محکمتر او را گرفت. پوزخند تلخش به اخمی سنگین بدل شد. مستقیم به چشمان داوود نگاه کرد. چند بار لب زد ولی چیزی نگفت. انگار هنوز هم برای زدنش مردد بود. داوود سعی کرد رنگی که درد به چهرهاش داده بود بر هم بزند. آب دهانش را روی زمین انداخت و فورا از زیر دست او بیرون آمد. تصمیم گرفت برایش رجز بخواند... با کمی روضه. اگر پسرش نقطه ضعفش بود، با مانور دادن روی آن خوب میتوانست به هم بریزدش.
بیست دقیقه بعد ملکی همانطور که از اتاق شیشهای طبقه بالای سالن مبارزه را نگاه میکرد، گوشیاش زنگ خورد. وکیلش بود. داوود داشت زیر مشت برزو نفسهای آخرش را میکشید. ملکی دوست نداشت طلاییترین صحنه ایونتی که اینهمه برایش خرج کرده بود از دست بدهد اما وکیل ملاحظه کارش را میشناخت. اگر حالا زنگ زده قطعا مسئله مهمی مطرح است! آیکون سبز رنگ را فشرد و بی سلام و علیک منتظر صحبت او ماند.
- اقا حقیقت چند روز پیش یه ایمیل عجیب به دستم رسید! انگار یکی هست از پسرتون که بیست سال پیش دزدیده شده خبر داره... نشونیاش که همه درست بود. وقتی قول یه مشتلق حسابی رو گرفت نطق اومد پسره که میگه تو یکی از محلههای جنوب تهرانه. گفت برید اونجا بگید داوود صنعتگر همه میشناسنش. الان داریم میریم دنبالش...
#تأویل(ح.جعفری)
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●شنبه، ۱۴۰۲/۴/۱۷ (کلاس نگارش رسانهای)
آیدا دختر احمقی نبود... نمیدانستم چی باعث شده بود بیخبر آپارتمانی که بعد از شش سال کار کردن و قناعت، توی شهر غریب با قسط و قرض برای خودش خریده بود را بفروشد تا برود به کنسرت یک خواننده ایرانی مقیم آلمان!
از صبح هر چه با او تماس میگرفتم جواب نمیداد. پریشب پیامک داد که رسیده. حتی تا دیروز ظهر هم کمی حال و احوال کردیم... وقتی پرسیدم چرا اینکار کرده، گفت خیلی علاقمند به اجرایش بوده و وقتی هم گفتم جوابش قانعم نکرده و پاپیچ شدم، گفت ولش کنم.
نهایتا از دیشب، دیگر کلا جوابم را نداد. حالا هفده، هجده ساعت گذشته بود. نه از آخرین مکالمهمان، از کنسرت. کاش حداقل میگفت چطور بوده... کِی برمیگردد یا...
برای بار صدم شمارهاش را گفتم. هنوز دو تا بوق نخورده دیدم پشت خطی دارم. با اکراه تماس را وصل کردم. ترانه بود. صدای جیغ جیغیاش باعث شد همان اول گوشی را از گوشم دور کنم.
- فاطی.. دیدی خبرو؟ تو میدونستی؟ بهت گفته بود؟
صورتم جمع شد. با بهت سرم را تکان دادم و پرسیدم:
- جیغ نزن! چی؟
فورا نفسی گرفت.
- بابا اون خواننده هه دیشب وسط کنسرتش کشته شده! الان عکساش پخش شده اونی که پلیس گرفتدش آیداست! فاطی تو میدونستی داره برا این میره؟ جریان چی بوده؟
ناگهان مشتم شل شد و گوشی کمی در دستم سر خورد. چشمانم گشاد شده بود و با دهان باز چند بار لب زدم تا توانستم کلمهای سخن بگویم.
- چی.. چی میگی تو ترانه؟ چی شده..؟
#تأویل(ح.جعفری)
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●سهشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن)
سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکدهای در شمال اروپا. وضعیت ابتلاء مردم دهکده به طاعون: کاملا پاک
آناستازیا لب ورچید. بغضش را فور خورد و بچه را سفت به سینهاش چسباند.
- نمیدمش. نه بچهام رو به شما نمیفروشم!
زن میانسال، دستش را از دامنش گرفت و به او چشم دوخت. سرش را خم کرده و هرچه ترحم در وجودش داشت، در چشمان مشکیاش ریخت.
- چرا آناستازیای عزیز من؟ نمیخوای که اون تا قبل از اتمام قحطی و اپیدمی از گرسنگی بمیره؟
مردی که همراهش بود، پوکی عمیقتر به سیگارش زد و از زیر کلاهش نگاهی سنگین به آناستازیا انداخت. حتی در عوض همین بارانیای که تنش بود، میتوانست کل خانواده آنها را بخرد! آناستازیا حالا انگار در چهره هردویشان شمایل شیطان را میدید. دست زن که بالا آمد و روی گونه دخترکش غلطید، فورا دو قدم عقب رفت. بغضی که در گلویش نشسته بود را قورت داد و گفت:
- من.. من شنیدم شما اون پشت چی میگفتید. شنیدم گفتید از گوشت این بچههای بینوا برای تغذیهتون استفاده میکنید! اصلا من احمق چرا خودم نفهمیدم هیچکس محض رضای خدا بچههای ما رو نمیبره که ازشون محافظت کنه و تازه! یه پولیام روش بزاره و بده به ما! الان چندتا بچه بینوا تو اون کالسکه کذاییان که اون بیرونه؟ شما.. شما میدونستید هیچکدوم از مردم این دهکده از قحطی و طاعون جون سالم به در نمی برن تا بعدا بیان دنبال بچههاشون! برای همین اون وعده رو بهشون دادید. تا گوشت سالم لذید داشته باشید! شما واقعا آشغالید.. واقعا...
قبل از آنکه جملهاش تمام شود، خون داغی از سینهاش روی صورت کودکی پاشید که آرام در آغوشش خوابیده بود... زن میانسال بچه را از آغوش او بیرون کشید. مرد هم تفنگ را توی کتش گذاشت و هر دو بی هیچ حرفی خانه را ترک کردند.
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
دیروز اونقدر روز شلوغی بود که حتی امروز موقع نوشتن روزانهنویسیش خسته شدم :)))
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#روزانه_نویسی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۹
با این که شب ساعت سه و نیم خوابیده بودم، صبح راس هفت و ربع بیدار شدم. با بابا راه افتادیم. ده دقیقه به هشت من را سر زنبیل آباد پیاده کرد تا به کلاس بروم. قبلا گفته بودم ترجیح میدهم با اتوبوس بروم که خیلی زود نرسم چون خوشم نمیآمد تنهایی سر کلاس بنشینم. برخلاف نظر من بابا تاکید داشت خودش من را برساند و با اتوبوس نروم. خودش هم که بخاطر کارش مجبور بود زود برود!
پس ده دقیقهای را همان گوشه پیادهرو ایستادم تا ساعت هشت شود. آخر حوصهام سر رفت و راه افتادم. راس هشت پشت در بودم. دقیقا همراه آقایانی که میخواستند قفل در را باز کنند! همینکه یک زن از ترک موتور همسرش پیاده شد، انگار دنیا را به من داده بودند! به او نزدیکتر شدم و هر دو وارد شدیم. طی پنج دقیقه کل سالن پر شد اما در کلاسها بسته بود. ظاهرا قرار بود عدهای از طرف مجموعه به اردو بروند.
سر گرداندم، یکی از همکلاسی هایم را دیدم. با لبخندی سمتش رفتم. واقعا خوشحال شدم که این بار او سر وقت آمده بود. چون دفعههای قبل همیشه فقط اکیپ سه نفرهای همراه من و زود میآمدند، که آبمان هیچ رقمه با هم توی یک جو نمیرفت!
تازه با او سلام و احوالپرسی کرده بودم که استاد و پسرش هم از راه رسیدند. حالا همه پشت در کلاس معطل مسئول بودیم که داشت اردوییها را راهی میکرد. چند دقیقه بعد مسئول هم آمد و کلاس با چهار نفر شروع شد.
از این دردسرهای زود آمدن اگر فقط یک چیزش را دوست داشتم، تمرینات اول کلاس بود که استاد برای گرم شدن تا آمدن بقیه میداد. دو بار قبل بداههنویسی با یک موسیقی بود اما اینبار، استاد صفحه لپتاپش را سمت ما برگرداند و عکسی را نشانمان داد. گفت به این تصویر نگاه کنید و طی پنج دقیقه دربارهاش بنویسید.
تصویر پیرمردی چروک و ژولیده، با نگاهی عمیق بود. شبیه دورهگردها... سرخپوستها... بیخانمانها... جنگزدهها... رمّالها...
از پنج دقیقه دو دقیقهاش را فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم تا ارتباط بگیرم و دربارهاش بنویسم. عذاب وجدان گرفتم که شاید این دیگر اسمش بداههنویسی نباشد! پس شروع کردم به نوشتن. فقط کمی چهرهاش را توصیف کردم. چشمانی آنقدر گود که انگار از ته چاهی تو را نگاه میکنند. و پوستی تیره، زمخت و چروک شبیه چرم! مو و ریشهای نامرتب و ژولیده. بعد یکلحظه دوباره سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. همانموقع چیزی در ذهنم جرقه خورد! یک سوفی!
دیگر انگار قلمم بال درآورد و خودش روی کاغذ رقصید. واقعیت، آنموقع نفهمیدم چی مینویسم. وقتی زمان تمام شد و قلمها را از روی کاغذ برداشتیم، متنم را خواندم و تلاش کردم سناریویی پشت این صحنه که ترسیم کردم، تصور کنم. شاید یک مرد جوان یا میانسال که در بیابان گم شده. در اوج وحشت و ناامیدی این پیرمرد را میبیند و نوشته من سوال و جوابی مختصر بین آن دو بود. پر از ابهاماتی قابل لمس!
همه یکی یکی متنشان را خواندند. چون بداههنویسی بود، استاد ترجیحا نقاط قوت را میگفت. تا به متن من رسید. باید نفر آخر میشدم ولی چون مسئول طبق معمول چیز خاصی ننوشته بود و خواست که آخر باشد، شدم یکی مانده به آخر. گلویم را صاف و متنم را خواندم.
استاد لبخندی زد و گفت:
- ایشون رو میشناختید؟
سری تکان دادم.
- نه!
- خیلی جالبه! چون دقیقا ایشون، یه خبرنگار مطرح روزنامه است که یه روز برای تهیه گزارش از یک قبلیه سرخپوستی به یه ناحیهای میره. اونجا با یکنفر آشنا میشه و دیگه هرگز برنمیگرده! چند وقت بعد این عکس رو یه عکاس ازش منتشر میکنه. ظاهرا اون شیفته اون سرخپوست میشه و تحت تعلیمش قرار میگیره. نهایتا حالتی مثل مرتاضها و... پیدا میکنه!
با شنیدن این جریان، ناخودآگاه طرح لبخند روی تک تک اجزای چهرهام نشست. بابت آن دو دقیقه که فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم هم از خودم ممنون شدم!
نهایتا استاد از توصیفات ابتدای متن هم تعریف کرد و سراغ نفر بعدی رفت. نفر بعدی که توضیح متنش، از خود متن بیشتر بود!
جلسه آخر کلاس بود و قرار شد دوره بعدی داستاننویسی باشد. بعد تر هم روایت. استاد برای آخرین تمرین، سیناپس یکی از فیلمنامههایش را خواند و خواست هرچه آموخته بود را یکی یکی در آن تحلیل کنیم. و داستان آن قدر شیرین بود، که همه اسمش را گوشه دفترهایمان یادداشت کردیم تا وقتی مراحل ساختش تمام و اکران شد، از دست ندهیمش! "آینه جیبی"
در آخر هم برای اختتامیه حرفهای فوقالعادهای زد. اول گفت نویسنده شدن شاید احمقانهترین شغل و کار و حرفهای باشد که انتخاب میکنید ولی...
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #روزانه_نویسی ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۹ با این که شب ساعت سه و نیم خوابیده بودم،
ادامه:
و این سه نقطه خودش شد کلی حرف، کلی دغدغه، کلی امید، کلی رویا، کلی تاثیر و کلی داستان!
وقتی با اتوبوس از کلاس برگشتم، دیدم همه تازه بیدار شدهاند و دارند سفره صبحانه را پهن میکنند. یادم آمد صبح خودم صبحانه نخورده سر کلاس رفتم و چند بار نزدیک بودم شکمم سر و صدا راه بیاندازد و آبرویم را ببرد! پس عطای خرچ و خرچ صدای پوست کلوچه را به لقای قار و قور صدای شکمم بخشیدم و سر کلاس چند تکه کلوچه خوردم. در حدی که فقط آبروداری شود!
بعد از صبحانه بار و بندیل بستیم و راهی خانه مادربزرگم شدیم. ما پنج نفر بودیم. همه به جز بابا که قرار بود با ماشین خودش از کتابخانه بیاید. یک نفر هم مادربزرگم. هر کدام اندازه یک نفر دیگر هم بار و بندیل دستمان بود! دعا دعا کردیم راننه اسنپ نگوید شش نفر سوار نمیکند و خداراشکر زیاد اذیت نکرد.
برای انجام کاری، اکانت جداگانه میخواستم. با شماره مادربزرگم که خودش گوشی اندروید نداشت وارد ایتا شدم. وارد شدنم همانا و سیل پیامهای دوست و آشنای قدیمی و جدید و نوه و نتیجه و عمه و خاله و دایی و ویس و گیف و استیکر و قلب و چه عجب و فلان و بهمان هم همانا!
همه را به مادربزرگم نشان دادم و کلی ذوق کرد. کارم را هم شروع کردم. نوعی بازاریابی برای یک کمپین تبلیغاتی در ایتا. هرچند خیلی زود فهمیدم آدم این کار نیستم و کنار کشیدم. اکانت مادربزرگم را هم با همه شیرینیها و دردسرهایش حذف کردم.
فورا رفتم ادامه مصاحبههای ورودی بچههای گروه سفیران عشق را بصورت تلفنی انجام دادم. برای پذیرفته شدگان لینک گروه را فرستادم. صوتی نیز بعنوان جلسه توجیهی پر کردم و برایشان ارسال کردم. بعد از همه اینکارها، احساس کردم صدایم دیگر در نمیآید. چشمانم هم شدیدا درد میکرد. اما تازه یک قدم پیش رفته بودم و کلی کار دیگر داشتم!
نهایتا ساعت هفت و نیم عصر به پشتی اتاق تکیه زدم. یک لحظه چشمم را بستم و وقتی باز کردم، دو ساعت گذشته بود! روضه خانگیمان، شروع، برگزار و تمام شده بود و حالا همه داشتند حاضر میشدند که به هیئت بروند.
حقیقتا اعصابم به هم ریخت. چون هم از روضه جا ماندم و هم اینطور، شب خواب نمیرفتم. سریع حاضر شدم. وقتی به هیئت رسیدیم، روضه تمام شده بود! کمی سینه زدیم، شام گرفتیم و برگشتیم. حالم واقعا گرفته شد. آخر به هیچ عنوان نمیخواستم روضه حضرت رقیه(س) را از دست بدهم... همانطور گرفته برگشتم خانه.
وقتی دیدم خوابم نمیبرد، سراغ ادامه کارهایم رفتم. عضویت بچههای سفیران را تکمیل کردم. برای جلسه برنامهریزی محرم، ساعتی مشخص و در گروه اعلام کردم. مشروح صحبتهایم در جلسه را برای خودم لیست کردم و اینطور پرونده آنها را حداقل تا صبح شنبه بستم.
جزوه کلاس نگارش رسانهای را برای فرمانده سایبری بسیج با صوتی تکمیلی ارسال کردم.
صوت مدیر تیم ایما را گوش کردم و سوالهایم را پرسیدم تا بتوانم فردا لیست کاری گروهم برای مرداد ماه را بنویسم و تحویل دهم.
حتی حالا که اینها را مینویسم مغزم درد میگیرد!
نهایتا ساعت سه و نیم شب سرم را روی بالش گذاشتم و غش کردم..!
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سهشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
ناراضی از بویی که در فضا پخش شده بود سرم را تکان دادم. بهجای بوی عطرهای گرانقیمت فرانسوی، بوی عرق و ماندگی در بینیام میپیچید! روبهرویم را نگاه کردم. با بیمیلی جواب سلام زنی که جلوی میز ایستاده بود را دادم. زن با صدایی که رنگ بغض داشت، به کودکی که در آغوش همسرش خوابیده بود اشاره کرد.
- سلام خانم منشی، این بچم قلبش مشکل داره. هرجا رفتیم گفتن ریسک عملش بالایه... بیایم اینجا شاید آقای دکتر بتونن کمکمون کنن. اومدیم اگر لازمه وقت بگیریم، اگر هم نه ویزیتش رو انجام بدن.
موهای بلوند شدهام را کمی بیشتر داخل مقنعهی سرمهای کردم. چشمغرهای رفتم و گفتم:
- اونایی که گفتن بیاین اینجا، در جریان هزینه ها گذاشتنتون؟
زن نگاهی به در و دیوار مطب انداخت. کفپوشهای سنگی مرمر با دیوارها و سقف گچکاری شده. سرتاسر اتاق هم پر از دکوریهای فوقالعاده گرانقیمت بود.
آب دهانش را قورت داد. با بغض سنگینی که در گلو داشت، به سختی لبخند زد و گفت:
- یه کاریش میکنیم...
پوزخندی زدم. یک تای ابرویم را بالا انداختم و کلافه گفتم:
- بفرمایید بیرون خانم. ما الان یه بیمار سفارششده داریم که ممکنه حضور شما باعث کدورت خاطرشون بشه. آقای دکتر اصلا شما رو ویزیت نمیکنن. بفرمایید بیرون خواهشا...
زن با غضب صدایش را بالا برد:
- این چه دکتریه پس؟
فورا از پشت میز بیرون آمدم. با حرص پوزخند دیگری زدم و گفت:
- دکترِ خوب! چیزی که شما متاسفانه گیرتون نمیاد...
بعد سمت زن رفتم و بازویش را گرفتم تا سمت در هدایتش کنم. همسرش که تابهحال ساکت بود، ناگهان صدایش را بالای سرش انداخت و با لهجه غلیظتر از خود زن، داد زد:
- شرم نمیکنید؟ چطور به شما گواهی پزشکی دادن؟ من میرم نظامپزشکی شکایت میکنم!
یکلحظه جا خوردم! فورا چشمغرهای رفتم. همچنان تلاش در ساکت و بیرون کردن او داشتم اما مرد پیوسته تقلا میکرد. همان لحظه در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. کراواتش را کمی شل کرد و با قیافهای خنثی آنها را نگاه کرد. مرد که صورتش برافروخته و رگهای پیشانیاش ورم کرده بود، با دیدن او لحظهای ساکت شد. آمد از من پیش او شکایت ببرد که صدای دکتر منصرفش کرد.
- قبل از اونکه تو بری نظامپزشکی شکایت کنی، من همینجا کارتو تموم میکنم، بعد حاجخانمت میره از من شکایت میکنه، بعد اگر شانش بیاری و وکیلم رای دادگاه رو به نفع من تغییر نده، قطعا زنت که برای پول عمل و حتی ادامهزندگی محتاج خونبهای توئه دیه رو میگیره و منم دو ماه بعد آزادم! پس پیش من از شکایت حرف نزن! محترمانه بفرما بیرون!
زن و مرد با ناباوری به هم نگاه کردند. بغض هردویشان شکست. این چندمین باری بود که از این صحنهها میدیدم. اوایل منقلب میشدم اما حالا دیگر برایم فرقی نداشت. بههرحال آدم باید لقمهی اندازهی دهانش بردارد!
بیتفاوت پشت میزم برگشتم. با رفتن آنها، بالافاصله برخاستم تا برای حضور بیمار ویژه تدارک مختصری ببینم اما جمله آخری که آن زن گفت مدام در سرم تکرار میشد.
- حالا که دور دورِ شماست... ولی ما ام خدایی داریم :)
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) ناراضی از بویی که در فض
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
* از زبان یک مراقب جلسه امتحان
زوم کرده بودم روی دستانش. دست سفید و تپلی داشت با ناخنهایی که از ته گرفته بود. از اول جلسه تابهحال بار سوم بود که تلاش میکرد قلنج دستش را بشکند اما دیگر قلنجی نمانده بود. آنقدر دستانش عرق کرده بود که تا خودکار را دست میگرفت، لیز میخورد. بهخاطر همین خیسی، یکی دو جا هم جوهر خودکار در جوابهایش پخش شده بود. صورتش سرخ و برافروخته بود. بالاخره لب گزید و سرش را بالا آورد.
- خانم میشه بریم دستشویی؟
یکتای ابرویم را بالا انداختم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. از جا که برخاست، حواسم معطوف کناریاش شد. عینکش را بالا داد. عینکش قابی گرد و نازک به رنگ مسی داشت. دستههایش هم باریک و ظریف بود. کمی نوک بینیاش را خاراند. خودکار را از بین لبهایش در آورد و چندبار آرام روی میز کوبید. در نهایت انگار از آن سوال ناامید شده باشد، سراغ سوال بعدی رفت. تا آخر برگه را نوشت.
دیگر خبری از آن دختری که به دستشویی رفت نشد..
چند دقیقه بعد، همان دختر عینکی یکبار دیگر برگهاش را چک کرد. در نهایت نگاهش با حسرت روی همان سوال بیجواب ماند...
بالاخره نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. برگهاش را تحویل داد و بیرون رفت. یکربع بعد، سالن خالی شد. وقتی کیف و وسایلم را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم دختر مضطرب را هم دیدم. در دفتر معاونین؛ روبهروی دو تا معاون شاکی. برگهاش هم همانجا روی میز بود. به ضمیمه یک ضربدر بزرگ روی تمام سوالهای پر یا خالی...
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#خاطره_نویسی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۷ (کلاس فوت و فن)
این روزها زیاد میدیدمشان. از قم بعید بود ولی بود. شعارنویسیهایشان از مرحله پشت در توالت عمومی به پشت صندلی اتوبوس پیشرفت کرده بود!
پشت صندلیای که مقابل من قرار داشت با ماژیک قرمز نوشته بودند:
- ۱۳-۱۴-۱۵ آبان ، برای آزادی!
داشتم رصد میکردم که اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. چندین نفر با هم سوار شدند. خدا خدا کردم کسی کنارم ننشیند. باز هم برای پیشگیری کیف و کاپشنم را روی صندلی کنارم گذاشتم. یکنفر آمد کنار من بنشیند که وقتی دید پر است، با غرغر سراغ صندلی بعدی رفت. وقتی همه مستقر شدند، نفس عمیقی کشیدم. نباید بیش از این دست دست میکردم. اتوبوس هر ایستگاه شلوغتر میشد و انجام کار برای من هم مشکلتر!
ماژیک آبیام را از کیف بیرون آوردم. با نگاهی سریع، دور و بر را پاییدم. در ماژیک را باز کردم. خانمی که در ردیف کنار من آنطرف اتوبوس نشسته بود، چند ثانیه مستقیم نگاهم کرد. لبخندی ژکوند بر لب نشاندم و مستقیم نگاهش کردم تا چشم از من گرفت. اینبار آب دهانم را قورت دادم. برای مهیا کردن شرایط، خود را درگیر سردردی تصنعی کردم. ابتدا کمی شقیقههایم را مالیدم. چند ثانیه بعد، سرم را به صندلی جلو تکیه دادم و چادرم را کشیدم تا حائل من و ردیف آنطرف اتوبوس باشد.
نفس عمیقی کشیدم. حالا که تا اینجا پیش آمده بودم، نمیدانستم دقیقا باید چهکار کنم! اگر ریحانه کنارم بود خیلی خوب میشد. او در استتار کمک میکرد و من تمرکزم را روی کار میگذاشتم.
کمی دماغم را خاراندم. در اولین اقدام روی عبارت اول خط کشیدم. "۱۳-۱۴-۱۵ آبان"
میدانستم نوری که از پنجره میزند، سایهام را از پشت چادر کامل نشان میدهد و اقداماتم زیاد هم از چشم دیگران پنهان نبود...
پس فورا سراغ جمله دوم رفتم. "برای آزادی"!
آزادی را خط زدم. کنارش با ماژیک آبی نوشتم:" امنیت!"
شد:"برای امنیت!"
نفس عمیقی کشیدم. اتوبوس که در ایستگاه بعدی ایستاد دیگر رسما زمانم به پایان رسید. بلافاصله در ماژیک را بستم و صاف نشستم. چندین نفر همزمان وارد اتوبوس شدند. کیف و کاپشنم را از صندلی کناری برداشتم. ماژیک را در جیب جلوی کیف فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. سر انگشتانم یخ زده بود.
با نگاه به نتیجه کار، لبخند عمیقی زدم و به بیرون پنجره چشم دوختم.
#تأویل(ح.جعفری)
پینوشت: https://eitaa.com/mjholat/6305
هدایت شده از منظومهٔ من
- عاقلترین مجنون ..
آنشب کہ با او آمدے آنجا کہ بودم
فهمیدم از کف رفتہ بود و هم نبودم!
دیدم کہ با او آمدے آنجا نشستی
من را کہ دیدے ریخت قلبت، چشم بستی
از دیدنم ترسیدے و من گیج بودم
درگیرِ نوعِ سختی از تهییج بودم!
او کہ کنارت بود، با من فرق میکرد
شاید تو را در سرخوشیها غرق میکرد
آنجا تمام قصہ را من کردم از بر
در چشم تو نہ عشق، دیدم حس دیگر
عاشق کہ باشی میشوے اول فداکار
جز شادیِ معشوق، میلی نیست انگار
پس رفتم و ڪنج همان ڪافہ نشستم
انگار چندین پشت از تو دور هستم!
با خواهشِ قلبم شدم غرقِ تقابل
دیدم کہ آنِ من چگونہ شد چپاول..
خندید و خندیدے و من بیچارھ گشتم
دیدم کہ با او بهترے، آوارھ گشتم
انگار اصلا من تو را نشناختم هیچ
روے تمناے دلم من تاختم، هیس!
یکساعتی آنجا نشستید و نہایت
یک حلقہ شد جزء جدید دستهایت
فردا برایم نامهاے آمد ز سویت
کردے تشکر کہ نبردم آبرویت
حالا کہ این را مینویسم در همین ڪوے
برپا شده جشن عروسی و هیاهوے
تو میروے با مردِ رؤیایت از این شهر
من ماندم و آوارگیهایم در این قعر..
از بعدِ آن شب با خودم بدجور قهرم
حالا دگر عاقلترین مجنونِ شهرم!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از منظومهٔ من
' خدا افزون ڪند دردم، اگر ڪار تو درمان است
ڪہ شرط دیدنت بانو، همین بدحالےِ جان است!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از منظومهٔ من
- وادےِ بییار ..
گفتا که غمگینم من از شهر مدینه
غمگینم که از زخمی که دیدم روی سینه
بغضش شکسته آهسته آنجا با خودش گفت
بدجور غمگینم من از اصحاب کینه
هر آنچه از دنیای ما میخواست، رفت و
فرمود غمگینم از این پس بیقرینه
میگفت از وقتی که دیدم پهلویش را
ولله چیزی نیست بر داغم سکینه...
یک نصفه شب تنهای تنها، گفت با چاه
ای وای از این وادیِ بییار و امینه
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از منظومهٔ من
- عاشق شو !
کسی میآید از جنس خودت یک روز، آهسته
که از تو میبرد دل عاقبت یک روز، آهسته
کسی میآید از دنیای عاشق های آزاده
که در اوج صفا و معرفت، یک روز آهسته
برایت میشود بود و نبود و اوج حاجاتت
تو عاشق میشوی بی مشورت! یک روز، آهسته
اگرچه حال سرد و سخت و تنها و ملولی تو
شود سهم تو هم زین موهبت، یک روز آهسته
خوشا آنان که مجنونِ طریق عاشقی بودند
که میفهمی همین است عافیت، یک روز آهسته
اگر خواهی که جاویدان شوی، عاشق شو! مجنون شو!
که میمیرند قوم مصلحت یک روز، آهسته..!
الا یا ایها الانسان، یقینا کلنا معشوق
و آرد عشق قطعا منزلت، یک روز آهسته :)
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از منظومهٔ من
' خواب دیدم بیخبر رفتے شبی از پیش من
ای فداے آنکه گفتہ خوابِ زن چپ میرود!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از قهوه تلخ
https://eitaa.com/mjholat
#تاویل عزیز
حدس زدن کسی که شما شبیهشین خیلی خیلی سخت بود و دقیقا مثل اسم چنلتون برام مجهول و مبهم بود ولی در نهایت به کاکرو یوگا رسیدم..
کسی که مثل بلدوزر از روی دشمناش رد میشد، شکست تو کتش نمیرفت و همه سعیشو برای پیشرفت خودش و اطرافیانش میکرد و در نهایت چالشای زندگیو دوست داشت و آرامشو توی بدون مشکل بودن نمیدید..
شاید اگه شما جای کاکرو بودید اجازه دو سال باخت و مساوی سال سومو به خودتون و دوستاتون نمیدادین و هر جوری شده میبردین..
هدایت شده از قهوه تلخ
https://eitaa.com/mjholat
#تاویل عزیز
و اما انه شرلی
شاید میتونستین جای آقای فیلیپ باشین، کسی که هر کسی محبوبش نمیشد و همه تلاششو برای هدایت و روشنگری اطرافش میکرد و آدما زمانی قدرشو میدونن که از دستش میدن..
شاید اگه جای آقای فیلیپ بودین به اون اشناتون پارتی نمیرسوندین..
هدایت شده از منظومهٔ من
- و خدا رحم کند اینهمه تنهایی را
قصهی غربت یک دختر بابایی را... 🥀
#تأویل(ح.جعفری)
السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(ع)
کنکور را دادیم. تمام شد. نه سوالات لو رفت، نه کسی از بالا تقلبی کرد، آزمون برای همه یکی بود، شرایط آزمون هم برای همه یکی، رقابت سالمی بود. بخاطر عدالت آموزشی ممنونیم.
کنکور را دادیم. دختر ردیف اول نمیدانم که بود و دختر ردیف دوم هم تک فرزند فلان آقای دکتر. کل نیم ساعت قبل از آزمون از امکانات مدارس غیرانتفاعیشان صحبت کردند. کلاسهایی که شرکت کردند گفتند. معلم خصوصیهایشان. نکتههای برای دگران نگفتهای که آنها شنیده بودند. کتاب تستهای رنگارنگشان. از داشتن اتاق ۴۰متری تا اختصاص یک طبقه جداگانه به آنها!
ردیف سوم من بودم. یک سمپادی معمولی که توانسته بود در مدرسه از نعمت دبیر خوب بهرهمند باشد و چهارتا کلاس تست هم شرکت کند.
ردیف چهارم، دختر سادهای بود که در دبیرستان دولتی درس میخواند. در معرکه استاد و کلاس و اتاق و کتاب، حرفی برای شوآف دادن نداشت. اما شاید خیلی بیشتر از من و دختر ردیف دوم و دختر ردیف اول تلاش کرده بود...
بله. ما همه سرِ یک آزمون، با سوالات مشخص نشستیم. هیچکدام تقلب نکردیم. همه هم بر اساس همین یک معیار مشخص تفکیک میشویم و آیندهمان رقم میخورد. از عدالت آموزشی، نه، عدالت آزمونی متشکرم.
#تأویل
ای کاش شبی قطع کنی فاصله ها را
بنشینی و خود ختم کنی قائله ها را
خلوت شده شهر و همه رفتند ولی من..
خود بدرقه کردم همه قافله ها را
اینجا که نشستم ز تو دور است ولیکن
من میشنوم از حرمت غلغله ها را
آنجا که تو هستی ز منی دور ولیکن
از عمق دلم میشنوی تو گله ها را؟
تو ضامن آهویی و من صید رمیده
باشد که به ما هم بکنی این صله ها را
گفتی که علیک بالصلوةِ شب و دیگر
من نذر تو کردم همه نافله ها را
این نامه اعمال من است، غرق سیاهی
ای کاش شبی هم بخری باطله ها را
#بداهه #تأویل
شاعری سخت است وقتی که قلم ها لال باشد
قیمت قافیه ها در دست یک دلّال باشد
شاعری سخت است وقتی که بجای ویس و لیلی
قصهٔ تو قصهٔ یک دختر حمّال باشد
شاعری سخت است، محکوم است شعری که بخواهد
محتوایش برخلاف عمدهٔ امیال باشد
شاعری سخت است از وقتی دگر فهمیده عاشق
عشق هم کشک است، گر بیمال و بیاموال باشد
شاعری سخت است چون کمتر کسی مانده که حالا
در پی شعری در این دوران قیل و قال باشد
شاعری سخت است اما شعر میگویم که شاید
شعر من یک شب دلیل خوبی یک حال باشد...
#تأویل
هدایت شده از منظومهٔ من
' خدا افزون ڪند دردم، اگر ڪار تو درمان است
ڪہ شرط دیدنت بانو، همین بدحالےِ جان است!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هدایت شده از منظومهٔ من
- وادےِ بییار ..
گفتا که غمگینم من از شهر مدینه
غمگینم که از زخمی که دیدم روی سینه
بغضش شکست آهسته آنجا با خودش گفت
بدجور غمگینم من از اصحاب کینه
هر آنچه از دنیای ما میخواست، رفت و
فرمود غمگینم از این پس بیقرینه
میگفت از وقتی که دیدم پهلویش را
ولله چیزی نیست بر داغم سکینه...
یک نصفه شب تنهای تنها، گفت با چاه
ای وای از این وادیِ بییار و امینه
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man