eitaa logo
مجهولات
245 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
651 ویدیو
20 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم در اولین روزهای دهه سوم زندگی... از قدیمی‌های ایتا! شناس @ha_jafarii ناشناس https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۷ (کلاس فوت و فن) این‌ روزها زیاد می‌دیدمشان. از قم بعید بود ولی بود. شعارنویسی‌هایشان از مرحله پشت در توالت عمومی به پشت صندلی اتوبوس پیشرفت کرده بود! پشت صندلی‌ای که مقابل من قرار داشت با ماژیک قرمز نوشته بودند: - ۱۳-۱۴-۱۵ آبان ، برای آزادی! داشتم رصد می‌کردم که اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. چندین نفر با هم سوار شدند. خدا خدا کردم کسی کنارم ننشیند. باز هم برای پیشگیری کیف و کاپشنم را روی صندلی کنارم گذاشتم. یک‌نفر آمد کنار من بنشیند که وقتی دید پر است، با غرغر سراغ صندلی بعدی رفت. وقتی همه مستقر شدند، نفس عمیقی کشیدم. نباید بیش از این دست دست می‌کردم. اتوبوس هر ایستگاه شلو‌غ‌تر می‌شد و انجام کار برای من هم مشکل‌تر! ماژیک آبی‌ام را از کیف بیرون آوردم. با نگاهی سریع، دور و بر را پاییدم. در ماژیک را باز کردم. خانمی‌ که در ردیف کنار من آن‌طرف اتوبوس نشسته بود، چند ثانیه مستقیم نگاهم کرد. لبخندی ژکوند بر لب نشاندم و مستقیم نگاهش کردم تا چشم از من گرفت. این‌بار آب دهانم را قورت دادم. برای مهیا کردن شرایط، خود را درگیر سردردی تصنعی کردم. ابتدا کمی شقیقه‌هایم را مالیدم. چند ثانیه بعد، سرم را به صندلی جلو تکیه دادم و چادرم را کشیدم تا حائل من و ردیف آن‌طرف اتوبوس باشد. نفس عمیقی کشیدم. حالا که تا این‌جا پیش آمده بودم، نمی‌دانستم دقیقا باید چه‌کار کنم! اگر ریحانه کنارم بود خیلی خوب می‌شد. او در استتار کمک می‌کرد و من تمرکزم را روی کار می‌گذاشتم. کمی دماغم را خاراندم. در اولین اقدام روی عبارت اول خط کشیدم. "۱۳-۱۴-۱۵ آبان" می‌دانستم نوری که از پنجره می‌زند، سایه‌ام را از پشت چادر کامل نشان می‌دهد و اقداماتم زیاد هم از چشم دیگران پنهان نبود... پس فورا سراغ جمله دوم رفتم. "برای آزادی"! آزادی را خط زدم. کنارش با ماژیک آبی نوشتم:" امنیت!" شد:"برای امنیت!" نفس عمیقی کشیدم. اتوبوس که در ایستگاه بعدی ایستاد دیگر رسما زمانم به پایان رسید. بلافاصله در ماژیک را بستم و صاف نشستم. چندین نفر همزمان وارد اتوبوس شدند. کیف و کاپشنم را از صندلی کناری برداشتم. ماژیک را در جیب جلوی کیف فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. سر انگشتانم یخ زده بود. با نگاه به نتیجه کار، لبخند عمیقی زدم و به بیرون پنجره چشم دوختم. (ح.جعفری) پی‌نوشت: https://eitaa.com/mjholat/6305