eitaa logo
مجهولات
243 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
654 ویدیو
20 فایل
آدم‌ها منظوری که تو فکر خودشون هست و مایل به شنیدنش هستن رو می‌شنون، نه لزوماً حرف تو رو. تأویل هستم و این‌جاام چنلیه که باهاش بیش از ۴ سال خاطره شیرین دارم =) شناس @ha_jafarii ناشناس https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●شنبه، ۱۴۰۲/۴/۱۷ (کلاس نگارش رسانه‌ای) بوی خون‌ و عرق و الکل تمام فضای گرفتهٔ سالن زیرزمینی را پر کرده بود. بعد از بوق گوش‌خراشی، صدای گزارشگر در سالن پیچید: - بله! شاهد آغاز طوفانی مبارزه داوود صنعتگر با غول مبارزات، برزو هستیم! برزو دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. بوی تند عرقش بینی داوود را سوزاند. حس کرد همین حالا هم هر لحظه ممکن است زیر دستان بزرگ و قوی او له شود؛ چه برسد به هنگام مسابقه! نه... مسابقه نه. مبارزه! برزو با صدایی خشن گفت: - باشه... پس اقلا چهار تا نشونی از خودت بده که بعدا نقل‌مون، نقل رستم و سهراب نشه! داوود پوزخندی زد. صدای پچ‌پچه‌ها در جمع بالا گرفت. قصه برزو به گوش رادین هم رسیده بود. می‌گفتند پسری داشته که جانش به جان او بند بوده. پسر ده سال پیش سر یک دعوای اساسی از خانه فرار می‌کند و حالا اگر زنده بود، سن و سال همین داوود را داشت. بیست و چهار و پنج سال! رادین با شنیدن این قصه پوزخندی زد. دست توی جیبش کرد. برگه‌ای را بیرون کشید. برزو را صدا کرد. سفته پر و پیمانی که از او داشت را در هوا تابی داد و گفت‌: - هی مرد! من نخریدمت که وسط نبرد گلادیاتورها فیلم هندی راه بندازی! برزو با شنیدن صدای او ناگهان چرخید. وقتی سفته تا خورده را در دست رادین دید، یک لحظه چشمان تنگ مشکی‌اش دو دو زد. قطره‌ای عرق از کنار شقیقه‌اش سر خورد و جایی وسط موهای مشکی و نامرتب سینه‌اش گم شد. داوود با دیدن این صحنه، دستش را تا شانه برزو آورد و چند بار رویش کوبید. سرش را خم کرد و لب زد: - نترس آقا برزو. اولا با اون نشونه‌ها که از پسرت دادی، من هیچ دخلی به تو ندارم. دوما، با این نشونه‌ها که از خودت دیدم، اگه دخلی‌ام داشتم گندشو بالا نمی‌آوردم! برزو پوزخندی تلخ‌تر زد. شانه داوود را جوری فشرد، که هر لحظه امکان داشت صدای شکستن استخوانش سوت آغاز نبرد باشد. داوود حالا واقعا ترسیده بود! اما وقتی یادش آمد اگر در این مسابقه هم نمیرد، بدون داشتن پول قطعا طلبکارهایش او را خواهند کشت، خودش را جمع و جور کرد. نگاهش تازه به مشت گره شده و رگ‌های ورم کرده برزو افتاده بود که همان مشت، درست وسط بینی‌اش نشست. فریاد او در صدای گزارشگر که از تمام بلندگو ها با آخرین ولوم در حال پخش بود، گم شد. داوود تلو تلو خورد و چند دور، دور خود چرخید. برزو با خنده‌ای وحشتناک، او را گرفت و انگشت سبابه‌اش را زیر بینی‌ ورم کرده‌اش کشید. نگاه داوود، انگشت خونی‌ برزو را از جلوی صورت خود تا داخل دهان کثیف او دنبال کرد. از درد، چهره‌اش در هم بود. چشمان برزو با پخش شدن طعم گس خون در دهانش برقی وحشتناک زد. داوود سعی کرد خودش را از زیر دست برزو بیرون بکشد. برزو ولی محکم‌تر او را گرفت. پوزخند تلخش به اخمی سنگین بدل شد. مستقیم به چشمان داوود نگاه کرد. چند بار لب زد ولی چیزی نگفت. انگار هنوز هم برای زدنش مردد بود. داوود سعی کرد رنگی که درد به چهره‌اش داده بود بر هم بزند. آب دهانش را روی زمین انداخت و فورا از زیر دست او بیرون آمد. تصمیم گرفت برایش رجز بخواند... با کمی روضه. اگر پسرش نقطه ضعفش بود، با مانور دادن روی آن خوب می‌توانست به هم بریزدش. بیست دقیقه بعد ملکی همان‌طور که از اتاق شیشه‌ای طبقه بالای سالن مبارزه را نگاه می‌کرد، گوشی‌اش زنگ خورد. وکیلش بود. داوود داشت زیر مشت‌ برزو نفس‌های آخرش را می‌کشید. ملکی دوست نداشت طلایی‌ترین صحنه ایونتی که این‌همه برایش خرج کرده بود از دست بدهد اما وکیل ملاحظه کارش را می‌شناخت. اگر حالا زنگ زده قطعا مسئله مهمی مطرح است! آیکون سبز رنگ را فشرد و بی‌ سلام و علیک منتظر صحبت او ماند. - اقا حقیقت چند روز پیش یه ایمیل عجیب به دستم رسید! انگار یکی هست از پسرتون که بیست سال پیش دزدیده شده خبر داره... نشونیاش که همه درست بود. وقتی قول یه مشتلق حسابی رو گرفت نطق اومد پسره که میگه تو یکی از محله‌های جنوب تهرانه. گفت برید اون‌جا بگید داوود صنعتگر همه می‌شناسنش. الان داریم میریم دنبالش... (ح.جعفری)