تمام خاطراتی که از برادر و خواهر بزرگوارم در طول زندگیشان داشتیم خاطراتی شیرین بوده که در طول عمر کوتاهشان برای ما به #یادگار گذاشتند.
🌱 درس زندگی از جمله امید، توکل، پویایی، تحول، شاد بودن و شاد کردن دیگران وبی نیازی از غیر خدا.
زمانی که برادرم شهید شد اصلا احساس ناراحتی نمی کرد به این دلیل که می دانست خیلی زود به او می پیوندد
و خیلی خوشحال بود که برادرم به آرزویش رسیده و خوشحالی درونی اش را حتی #بازگو میکرد که
همگی خوشحال باشیم و حواس مامان را پرت کنیم ...
میخواست حرفهای خنده دار بزنیم تا مادر گریه نکند
و با عملش نشان می داد که برادرم
هنوز $زنده است و شاهد همه چیز هست و به ما تسلیِ خاطر میداد که
امیر از پیش ما نرفته....
خیلی حفظ ظاهر می کرد در مورد غمهایی که در درون داشت اصلا چیزی را بروز نمی داد
و دلش نمی خواست کسی از غم او #غمگین بشود.... همه مسائل را با صبر حلاجی میکرد.
و در انتها خیلی زود به آرزوی خود رسید و به برادر #شهیدش پیوست🍂
7⃣
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
استاد از ڪلاس
بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:
ــ پاشو بریم چادر رو پس بدم! ✨
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:
ــ هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے! 😕
تمام ماجرا رو براش
تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:
ــ روم نمیشہ! تازہ این طلبہس توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! 😊دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!خندہم گرفت،😄 از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت🏴حسینیہ! بهار چشمهاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت :
ــ آخے سال جدید میاد،هانے بےاعصاب دلم برات تنگ میشہ! 😇
با حرص گفتم:
ــ من بےاعصابم؟! 😬
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت :
ــ نہ ڪے گفتہ تو بےاعصابے؟! 😥😀
با خندہ گونہاش😘 رو بوسیدم و گفتم:
ــالان ڪہ بےاعصاب نیستم! خوبم ڪہ!
با تعجب گفت :
ــوخدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!😟😀
چیزی نگفتم،رسیدیم جلوی حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدی اومد بیرون با لبخند گفتم :
ــ سلام چقدر حلال زادہ!😊
چادر رو از ڪیفم
بیرون آوردم و گرفتم سمتش✨
ــ بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندی زد و گفت :
ــ سلام عزیزم!
اگہ میخواستم پس میگرفتم!😊
سریع اضافہ ڪرد :
ــ تازہ گرفتہ بودمشا فڪرنڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہی خانم!☺️
ــ آخہ...... 😟
دستم رو گرفت و گفت :
ــ آخہ ندارہ!
با اجازهت من برم عجلہ دارم!😊
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توی دستم نگاہ ڪردم بهار گفت : 🗣
ــ سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟😅
سرم رو بلند ڪردم...
ــ آخہ......
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت :
ــ آخہ و درد! هے آخہ آخہ! سر ڪن ببینم!😬😤
با تعجب نگاهش ڪردم.
ــ بهار دڪتر لازمی هاااااا😳
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم :
ــ خدایا خودت شفاش بدہ!🙏😄
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت...
ــ هانیہ خیلے بدی!😃
خندہم گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!😊چــ✨ــادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت :
ــ خیلے بهت میاد!😊
با لبخند گفتم :
ــ اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادری بشم!😌
دستم رو گرفت و گفت :
ــ خب خانومی الان وقت تشڪر از استادہ!
ــ منو بڪشے هم نمیام
از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!😐
بازوم رو گرفت و گفت :
ــ نپرسیدم ڪہ میخوای یا نہ!😕
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوی دانشگاہ نفس نفس زنون گفت :😰
ــ بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون! من دیگہ نا ندارم!😄
با حرص نگاهش ڪردم😤😬 از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ!✨جلوی در ایستادم تا جلسہشون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزی گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! 🙄شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!😬 مےمردی حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
ــ خانم هدایتے! ✨
صدای سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد🚶بہ سمتم!
ــ با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مےڪشیدم شاهد قسمت های بد زندگیم بود! با تردید گفتم : 😢
ــ خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہی خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!✨این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزی نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدی تشڪر ڪنے همین!👌
آروم شدم...
آروم اما محڪم گفتم : 🗣
ــ سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت :
ــ علیڪسلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود
جدی اما آروم نہ با روی اخم آلود!👌
ــ اومدم ازتون تشڪرڪنم،بابت تمام ڪمڪهایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمےڪردید شاید اتفاق های بدتری برام مےافتاد!😥😔
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت :
ــ هرڪاری ڪردم وظیفہ بودہ!
فقط التماس دعا! 🙏🍃
تند گفتم :
ــ بلہ اون ڪہ حتما! خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت :
ــ چادرتون مبارڪ! یاعلے!✋
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
شهریار برف شادی رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت :
ــ آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدی؟😁
با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادی نرہ توی چشم هام! 😄🙈همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم :
ــ شهریار یعنے بزنے نہمننہتو ها!😄😬
مادرم با حرص گفت :
ــ وای انگار پنج شیش سالشونہ! بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!😬
دستمهام رو از روی صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم💑 نشستم،ح شهریار چندبار انگشت اشارہش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! 😃
مثل هرسال سر سفرہ هفتسینمون ڪیڪ تولد🎂 هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہی نو! 😌دست هامون رو برای دعا بالا گرفتیم ڪہ صدای زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم :
ــ من باز مےڪنم!😊
آیفون رو برداشتم :
ــ بلہ!
صدای عمو حسین اومدو:
ــ مهمون بےدعوت نمیخواید؟😀
همونطور ڪہ دڪمہی آیفون رو فشار مےدادم گفتم :
ــ بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم :
ــ عاطفہ اینا اومدن....!😊
زیاد برامون جای تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطوری بود! همہ برای استقبال جلوی در ایستادیم،✨خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مےشدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت :
ــ دختر اَمون بدہ! 😄
عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخونهام بشڪنہ!⚡️دستهام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت :
ــ هین هین تولدت مبارڪ!😍🎂
خندی زدم و گفتم :
ــ مرسےعاطے فقط استخون برام نموند!😄
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت :
ــ تولدت مبارڪ خانم خانماااا☺️
با لبخند تشڪرڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مےرفت گفت :
ــ تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم : ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمعهای روی ڪیڪ،نوزدہ🎂9⃣1⃣ ایڪاش عدد یڪ رو میذاشتن😢عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صدای توپ اومد و بعدش هم مجری ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مےگفت!☺️همہ مشغول روبوسے😘و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے🍰 رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد...خالہ فاطمہ با شوق گفت :
ــ امسال سال خیلے خوبیہ!😊
بےاختیار گفتم : آرہ!
مریم با شیطنت گفتو:
ــ ڪلڪ یہ خبرایے هستاااا😉
بےتفاوت گفتم :
ــ نہ از اون خبرا!😌
همہ خندیدن😁
شهریار با اخم گفت :
ــ مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادی؟😕
عموحسین با دست زد
بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت :
ــ داش غیرت!😉
پدرم بہ شوخے گفت :
ــ اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا
هست!
خالہ فاطمہ گفت :
ــ پس بریم لباس آمادہ ڪنیم برای عروسے👰
با شیطنت بہ شهریار نگاہڪردم و گفتم:
ــ بلہ ولے برای عروسے شهریار!😉
همہ با هم اوووووو گفتن😯و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت :
ــ هانے جدی میگے؟😍
در گوشش گفتم :
ــ آرہ بابا... عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!😁
عاطفہ با ناراحتے گفت :
ــ ببین دختر چے هست! شهریار شما از اول بےسلیقہ بود!😒
بہ زور جلوی خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! 🙊مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت :
ــ حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید برای خواستگاری از عاطفہجون برای شهریار بیایم!😊😍
قیافہ عاطفہ دیدنے بود...
با خندہ سرم رو انداختم پایین!😄 عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مےرفت!
با خندہ گفتم :
ــ گفتم ڪہ خل و چلہ!😄
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہهاش قرمز شدہ بود!☺️🙈خالہفاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت :
ــ صاحب اختیارید! بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبری بود ڪہ شنیدم!😊
خندہم قطع شد... ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!😕خبر بچہدار شدن امین و مریم نمیتونست برای من خوشحالڪنندہ یا ناراحتڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جوری شد!💔زخم های گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ باخوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین🙈☺️ و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت :
ــ هانیہ شمع ها آب شد!🎂تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندی زدم🙂و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم :
ــ نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
+ مۍگفٺ:«
دلـــتـــ|♥️|کهگرفٺ قرآنوبردار
بسماللهبِگو
یهـ صفحهـ اشروبازڪن
بگو"خدایکمباهٰامحرف بزن،آرومشم! "✨
#فقطتومیتونےآروممکنے🌙🌱
گـفتم:↓
قلبـمـ♥️دیـگہشـوقشـهادترونـداره...🙁
گـفت:↓
مـُراقـبنگاهـتبـاش!👀🌱
[#العیـنبـریدالقـلب]💛
#شـهادتودسـتہڪمگرفتیـم✌️
الڪینیسڪ⏳🥀
#مقـدمہسـازےمیخـواد... :)👌
@moarefi_shohada
گمنامی
تنها برای #شهدا نیست
می تونی زنده باشی و
#سرباز حضرت زهرا(س) باشی
اما یه شرط داره؛
باید فقط برای #خدا کار کنی
نه #ریا
@moarefi_shohada
فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
و تنها سلطانیست كه ...
دلش با بخشیدن آرام می گیرد،
نه با تنبیه كردن...!
همیشه و همه جا ... خدا🌺🍃
✅ جملات زیبا
مستاجر بود...
اما چند خانواده بی بضاعت رو هم حمایت میکرد
وقتی هم دستش خالی بود و نمی توانست کمک مالی خانواده ها رو پرداخت کنه
به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنا سرکار میرفت....
گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر کچ کاری...
"شهید علی تمامزاده"
part23.mp3
2.74M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت باشه 3⃣2⃣
💕بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی به روایت همسر
💚 @moarefi_shohada 💚